رمان زهرچشم پارت ۱۰۷
کرایه تاکسی را پرداخت میکنم و گوشیام را از توی شلوار جین چسبانم بیرون میکشم.
بیحواس چتریهای رنگ شدهام را داخل شالم میفرستم و تماس ناشناس را وصل میکنم.
– بله؟
– سلام دخترعمو…
دردسرهای من که تمامی نداشت.
زندگیام پر بود از دغدغه، همهمه و آشوب.
– چی میخوای اهورا؟
– اهورا کیه؟
تکان شدیدی میخورم.
طوری که گوشی از بین دستانم سر میخورد و روی زمین میافتد و نگاهم سمت علی کشیده میشود.
چطور ندیده بودمش؟
لبم را تر میکنم و خم میشوم تا گوشیام را بردارم
– پسرعموم.
تماس را قطع کرده و گوشی را توی جیبم برمیگردانم
– چرا طوری میپرسی که انگار مچم رو گرفتی؟
به جای اینکه جوابم را بدهد، به در اشاره میکند
– باز کن در رو.
در ساختمان را با کلید باز میکنم و قبل از او داخل میشوم.
– حال حاجی خوبه؟
کوتاه خوبهای میگوید و پشت سر من از پلهها بالا میآید.
– نگفته بودی با خانوادهی عموت در ارتباطی!
در خانه را هم باز کرده و سمتش میچرخم.
در مورد من کنجکاو شده است؟
– در ارتباط نیستم. این شاسکول تازه پیدام کرده فرت فرت زنگ میزنه.
لحنم اخمی بین ابروهایش مینشاند و اما با جدیت سر تکان داده و داخل خانه میشود.
– اذیتت میکنه؟
سمتش میچرخم و صادقانه جواب میدهم
– آره… زنگ زدناش اذیتم میکنه، واسه همین بلاکش میکنم و اون دوباره زنگ میزنه.
اخمش کورتر میشود و من کلید را همانجا روی زمین پرت میکنم و وارد آشپزخانه میشوم
– چی میخواد؟
در یخچال را باز میکنم و حین درآوردن تنک آب، جوابش را میدهم
– میخواد باهام حرف بزنه…
توی لیوانهای بلند برای هر دویمان شربت درست میکنم و از آشپزخانه خارج میشوم.
– تو نمیخوای باهاش حرف بزنی؟
با خندهای پر تمسخر هر دو لیوان را روی میز میگذارم و مینشینم
– چرا باید بخوام با یه عوضی حرف بزنم؟
پا روی پا میاندازم و نگاه به سر انگشتانم میدوزم
– حاجی در موردم چی گفت؟
پوست لبم را میکنم و نگاهم را بالا میکشم
– در مورد حرفای عماد در مورد من؟!
با اخم میگوید
– نمیخوام در موردش چیزی بشنوم ماهک.
خودم را جلو میکشم و او یکی از لیوانها را برمیدارد
– نمیشه که در موردش حرف نزد. همه فهمیدن… مامانت، حاجی، اهل محل… چیکار میخوای بکنی؟
– کاری نمیکنم… اهل محل هم دو روز در موردش حرف میزنن بعد فراموش میشه میره.
سرم را تکان میدهم
– تو چی؟ دو روز دیگه یادت میره؟
با اخم لیوان را روی میز میکوبد و نگاه من هم سمت میز کشیده میشود.
کمی از محتوای زرد رنگ لیوان روی میز ریخته شده
– میخوای به کجا برسی ماهک؟
– منم امروز ناراحت شدم علی، عذاب کشیدم، نگران شدم… ولی تو به جای اینکه حال خرابم رو ببینی همه چی رو انداختی گردن من.
دست به صورتش میکشد و من سرم را کج میکنم.
میدانم دوستم ندارد…
میدانم برایش مهم نیستم ولی دلم با بیقراری کمی توجه میخواهد.
– اینکه عماد میتونه هر وقت عشقش کشید بیاد و من و پیشت خراب کنه و تو رو بندازه به جون من، داره عذابم میده.
اسمم را زیر لب نجوا میکند و من اما با حرص بیشتری اضافه میکنم
– اینکه تو جلوی هر ننه قمری بهم بتوپی اذیتم میکنه. امروز صبح اون نگاههای قورباقهای دختر همسایتون اعصابم رو بیشتر از حرفهای تو خورد کرد.
– ماهک..
با اعتراض میان کلامش میگویم
– اینقدر نگو ماهک ماهک… من الآن عصبیم.
– من معذرت میخوام. حله؟
اخمم کورتر میشود و زیر لب میگویم
– اینقدر هم جنتلمن نباش…
میخندد
– چی؟!
شانه بالا میاندازم و لیوان شربتم را برمیدارم
– چی نداره! همون کاری رو بکن که من میگم.
گوشیاش را سمتم میگیرد که متعجب نگاهش میکنم و او آرام زمزمه میکند
– شمارهای که مزاحمت میشه رو سیو کن.
ابرو بالا میاندازم و کوتاه میخندم
– جدی میگی؟
گوشی را توی دستش تکان میدهد و میگوید
– شوخی ندارم، مگه نگفتی اذیتی؟
بزاق دهانم را قورت میدهم و اصلا دلم نمیخواهد علی با اوی عوضی هم کلام شود.
– گفتم اذیتم ولی دلیل نمیشه بخوای برام آقا بالاسری کنی سید، من بلدم خودم از خودم دفاع کنم.
اخمی بین ابروهایش مینشیند
– نمیخوام آقابالاسری کنم، فقط قراره به تو و اونی که اذیتت میکنه یادآوری کنم که تنها نیستی. بنویس عزیزم.
به اجبار گوشی را از دستش میگیرم
– قراره چی بهش بگی؟
باقی ماندهی محتوای لیوانش را سر میکشد و با تأخیر جوابم میدهد
– که وقتی یکی نمیخواد باهاش حرف بزنه، دیگه مزاحمش نشه.
قفل گوشی خودم را میزنم
– دیگه؟!
به جای اینکه جوابم را بدهد، نگاهم میکند و من در انتظار شنیدن جوابم سر تکان میدهم
– میخوای بهش بگم نامزدتم؟
درود*
من به شخصه از رابطه ماهک و علی از اولش هم خوشم نمی یومد😐
اما از چند قسمت پیش از علی هم رسمن بدم اومد😠 درسته کاره عماد هم زشت بود وقتی ماجراا از هرکی که بود(به نظره من مهم نیس) نحایت فهمید نباید جلو خونه اونا بلواا بلبشوو راه مینداخت
بایدعلی تنها میکشید یکجای دیگه مَردمَردونه باهاش دعواا میکرد که بیشرف بی وجداان من رفیقودوست صمیمی تو بودم بهت میگفتم داداش این رسم رفاقت بود••••••• ت.و.ف تو اون رفاقتی آخرش به اینجاختم بشه•••• ازت نمیگذرم حلالت نمیکنم آقاسید با ایمان خدااشناس🙄😏
یکی از دوستان به خبر بهار میگفت تو دین ایمان داری پشت سره یکی دیگه غیبت میکنی و می خوای پیش بقیه خرابش کنی؟! و•••••••
من هم الان درباره علی میگم تو دین ایمان داری خداا شناسی اینجوری به رفیق خودت خ.ی.ا.ن.ت میکنی کسی که دوستت عاشقش بود میخوای باهاش ازدواج کنی🤔😐 عماد کامل حق داشت اون جمله رو گفت؛ من بیشرفم یا تو••••
😳😵
مرسی,نور جونم که منظم پارت می گزارید.امیدوارم آخرش,خوب باشه.دام برای ماهک می سوزه.گناه داره.کسی رو نداره که بهش,تکیه کنه.😐😔