رمان زهرچشم پارت ۱۰۶
– ببین چه بلایی سر صورتت آوردن پسرم… الهی…
حاج محمد میان کلامش با تشر میگوید
– نفرین نکن خانم.
حاج خانم بغض میکند و سمت علی میچرخد، نبود ببیند جنجالی که دم در خانهاش به پا شده بود را ولی آوازهاش را از زنان محل شنیده بود.
– علی امروز…
حاج محمد میان کلام همسرش آرام میگوید
– میشه در مورد امروز حرف نزنی حاج خانم؟
– اما به خاطر اون دختر شما…
دوباره میان کلام حاج خانم، میگوید
– اون دختر عروسمونه حاج خانم. زن پسرمونه. امروز اونم به اندازهی شما ناراحت و مغموم بود.
علی بی حرف از پلههای ایوان بالا میرود و خودش داخل اتاقی که کم پیش میآید داخلش استراحت کند، میاندازد.
صدای عماد همچنان توی گوشهایش زنگ میزند.
مقابل نگاهش اما چهرهی غمگین و چشمان اشکی ماهک نقش میبندد.
چه باید کند را نمیداند.
انگار شخصی توی گوشهایش پچ پچ میکند…
طوری که حتی صدایش هم شنیده نمیشود.
بالش بزرگی که به دیوار تکیه داده شده را میکشد و زیر سرش میگذارد
نگاه به سقف میدوزد و صدای عماد برای بار چندم توی مغز آسفتهاش پژواک میشود
«دست پروردهی مردی که زن داداشش رو عقد کرده چی میتونه باشه آخه؟! احمق من بودم که بهت اعتماد کردم.»
پلکهایش را میبندد…
دستان مشت شدهاش را کنارش میگذارد و آرام پچ میزند.
– بسه دیگه.
اما هر چه تلاش میکند، نمیتواند حرفهای عماد را پس بزند… یا حتی آن لحظهای که نگاهش قفل چهرهی رنگ پریدهی حاج محمد شده بود را فراموش کند.
با پا چند ضربه به در خانهاش میکوبم و فریاد میکشم
– گند زدی به زندگی من رفتی تو مرغدونیت عوضی؟ بیا بیرون تا نشونت بدم یه من ماست چقدر کرده داره بی ناموس.
در که توسط نگهبانشان باز میشود، قدمی به عقب برمیدارم…
شالم روی شانهام سر خورده است و من هیچ اقدامی برای بالا کشیدنش ندارم.
– چی شده خانم؟ گفتم که نیستن.
– کجاست؟ رفته دیدن اون بابای عوضی قاتلش؟
– نمیدونم خانم… والا وقت رفتن کسی اینجا به من چیزی نمیگه.
دستش را بالا میبرد
انگشت سبابهاش را با هشدار مقابل نگاه مرد تاب میدهد و میگوید
– باور ندارم. اگه بفهمم دروغ گفتی چنان بلایی میشم سرت که هر چی کفتر تو آسمونه به حالت گریه کنه.
سمت در ویلا قدم برمیدارد و برای بار چندم، چند بار پشت سر هم انگشتش را روی شاسی آیفون میفشارد.
– عین زنا قایم شدی که چی بشه؟ بکش سرت لچکت رو بیا بیرون عماد استوار….
نگهبا لبش را می.گزد و تلفن همراهش را از جیبش بیرون میآورد
– خانم زنگ میزنم پلیس بیادا! بیا برو میگم کسی نیست تو خونه.
دست به کمر میزند…
برای عقب هل دادن چتریهای رنگ شدهاش سرش را به طرفین تکان میدهد و دوباره صدا بالا میبرد
– اگه جرأت داری زنگ بزن بیاد… زنگ بزن بیاد اون مرتیکهی هیچی ندار هم بفهمه جلو در یکی آبروریزی کردن چه معنی داره…
میگوید و صدایش را بالاتر میبرد
– آهای همسایههای گل و گلاب خبر دارین استوار بزرگه قراره به زودی اعدام بشه؟
پشت به نگهبان کرده و دستانم را باز میکنم.
مقابل خانهی مردی مثل حاج محمد آبروریزی کرده بود.
– میدونین واس خاطر چی؟
صدایم را بالا میبرم…
با خودش چه فکری کرده بود؟
من هم آبروریزی را بلد هستم و او بهتر از هر کس خبر دارد از رگ دیوانگیام.
– واس اینکه سر داداشِ عروسش رو تو ویلای لواسونش زیر آب کرده.
نگهبان مقابلم میایستد و گوشی سادهاش را سمتم میگیرد
– بیا آبجی… بیا با عماد خان حرف بزن، واللهی خونه نیستن میگم.
گوشی را از دستش میگیرم و به گوش میچسبانم
– احوال استوار کوچیک؟! دارم با همسایههاتون گپ میزنم. میخوای صدام رو بشنوی؟
– فکر کردی برام مهمه؟
دستم مشت میشود…
پیرمردی از توی پنجرهی جانهاش با اخم نگاهم میکند و شاید هم فکر میکند دیوانهام.
– من دوست داشتم احمق…
لبم را تر کرده و سمت نگهبان میچرخم.
– منم ازت متنفرم. از تو، فامیلیت، داداشت، بابات.
انگشتانم محکم دور گوشی میپیچند و پر از خشم و عصبانیت اضافه میکنم
– حاج محمد داشت میمرد مرتیکه… فشارش بالای بیست و چهار بود، میفهمی چی میگم؟
بر خلاف عصیان من، با آرامش میگوید
– صبر کن دارم میام. با هم حرف میزنیم.
فحش رکیکی زمزمه میکنم و به بیتفاوت به چشمهای گشاد شدهی نگهبان گوشی را به دستش میدهم.
دقیقا با کدام رو از من میخواست منتظر آمدنش بمانم؟
بلاتکلیف وسط خیابان بالاشهر قدم برمیدارم.
خیابانهایی که خلوت و پهن هستند و کنارشان شمشاد چیده شده قرار دارد.
برای اولین تاکسی که میبینم دست بلند میکنم. آمده بودم آبروریزی کنم اما از یاد برده بودم استوارها آبرویی برای ریختن ندارند.
مغموم سر به شیشهی تاکسی تکیه میدهم و نگاهم را به بیرون میدوزم.
کاش میشد گاهی دردهای توی ذهن افراد را خواند.
مثلا درد تو چشمان دخترک گل فروشی که توی چهارراه، روی جدول نشسته و نگاه منتظرش را به چراغ راهنمایی دوخته بود چه میتوانست باشد؟ بیپولی؟
یا آن سربازی که آن طرف خیابان به دیوار تکیه داده و زل زده بود به دختر و پسر جوانی که همان نزدیکی با هم هویج بستنی میخوردند. درد او چه بود؟ عاشقی یا غریبی؟
نفس عمیقی میکشم و نگاهم را سمت پیرمردی میکشانم که همراه عصایش، کنار چراغ راهنمایی ایستاده بود اما انگار از یاد برده بود که برای سبز شدن چراغ عابر ایستاده است، چراغ سبز بود و او اما همچنان منتظر….
انگار توی ذهنش غوغای عظیمی به پا بود.
پلک میبندم…
پشیمان میشوم.
اگر دردها دیدنی بود بدیها بیشتر بود. ستمها و نامردیها بیشتر بود.
– آبجی کدوم سمت برم؟
نفس عمیقی کشیده و نگاهم را به چراغ راهنمایی میدوزم که سیز شده و کم کم ماشینها حرکت میکنند.
برای دور بودن از کشمکشهای درونیام کجا باید میرفتم را نمیدانستم.
کُرک پرم ریخت 🤒🤕😟😓😔💔😳😵😨😱
دلم سوخت برای دوستی؛رفاقت علی و عماد•••••••
چراا همچین شد🤔😐😕😲
شبیه یسری فیلم•سریالها شده که دوتا دوست؛رفیق(چه دختر•چه پسر•• حتی به هم میگن آبجی یا داداش ) عاشق۱شخص میشن بعد دوستیشوون خراب نابود میشه روبه دشمنی میرن •••• 👿👺👹
واقعن آره علی هم بد کرد•••• دلم سوخت براا عماد!••••••• 💔 مگه نمیدونس رابطه بین ماهک و عمادو، مگه اون عماد دوستش رفیقش نبود•••••••
مرسی,نور جونم.مرسی که زود مارت گزاشتی 😍😘ولی ای کاش ماهک میرفت یه جایی که هیچ کس پیداش نکنه😢😓.به نظرم نباید خودشو به کسی تحمیل کنه🙁😔,خوبه آدم یه کم غرورش حفظ کنه.این آقا سید براش شوهر عاشق شو نیست.😔