رمان زهرچشم پارت ۱۰۵
پلک علی میپرد و دخترک دستش را بندِ بدنهی ماشین میکند تا سقوط نکند… تا فرو نریزد…
– حاجی خبر داری عروست با یه مرد زن دار رابطه داشته؟
مشت علی به آنی روی گونهاش فرود میآید و یقهاش بین پنجههای مردی که انگار مغزش گر گرفته اسیر میشود
– بیشرف…
عماد پر از خشونت دستان علی را پس میزند و خون دهانش را روی زمین پرت میکند
– بیشرف منم یا تو؟
نگاهی سمت حاج محمد میاندازد و چهرهاش جمع میشود
– دست پروردهی مردی که زن داداشش رو عقد کرده چی میتونه باشه آخه؟! احمق من بودم که بهت اعتماد کردم.
جان از تن حاج محمد میرود و علی بی تفاوت به زنانی که با کنجکاوی نگاهشان میکنند، یقهی عماد را میچسبد و با مغزی گر گرفته مشتهایش را با فریاد و عربده بر سر و صورت عماد فرود میآورد.
ماهک با زانوانی لرزان سمتشان میدود و اما با دیدن رنگ و روی پریدهی حاج محمد، بیخیال علی و عماد شده و سمت حاجی میدود.
– حاجی خوبی؟
حاج محمد پلکهایش را روی هم میگذارد
– خوبم… علی…
ماهک با گریه میان کلامش میگوید
– فشارتون بالاست؟ قرصهاتون کجاست؟
سمت علی برمیگردد… همچنان با عماد درگیر است و هر دو با فریاد بر سر و صورت دیگر مشت میاندازد…
بهار هم کنار علی ایستاده و حرف میزند او اما نمیتواند صدایش را بشنود.
بغض کرده، با تمام توانش فریاد میکشد
– علی حاجبابا….
– الآن فشارشون بیست روی دوازده هست… گفتین زیر زبانی بهشون دادید؟
علی با آشفتگی دست میان موهای نامتربش میبرد و لب زخمیاش را تر میکند
– بله دادیم… توی خونه فشارشون بیست و دو بود.
دکتر اورژانس فشارسنج را روی میز میگذارد و از توی کشوی میز یک ورق قرص فشار بیرون میآورد.
– پدرجان این قرص رو بخورید یه ربع، بیست دقیقهی دیگه باز فشارتون رو بگیرم.
حاج محمد حین گرفتن قرص تشکر میکند و دکتر رو به علی که کنار ابرو و لبش زخمی است میگوید
– شما هم بفرمایید پرستار زخمتون رو پانسمان کنن.
علی بیتفاوت زیر بازوی حاجعمویش را میگیرد و کمک میکند بایستد و دکتر اضافه میکند
– مراقب پدرتون هم باشید. شما که میگید چند ساله بیماری فشار خون دارن باید یکم بیشتر مراعات کنید.
علی یک بار دیگر به خودش که حواسش را جمع نکرده بود لعنت میفرستد و کمک میکند حاج محمد روی صندلیهای انتظار بنشیند.
– من حالم خوبه پسر جان… نگران نباش.
علی اما با نگرانی کنار پاهای حاج محمد، روی یک زانو مینشیند و پشت دستش را میبوسد.
– خاک پاتونم حاج عمو.
حاج محمد دست روی شانهاش میکوبد
– تاج سری پسر… پاشو ببین زنت کجا رفت من حالم خوبه.
پلک میبندد و فعلاً نباید آن دخترک را ببیند…
آنقدر مغزش آشفته است که تمام خشمش را با کوبیدن پشت دستش روی لبهای دخترک خالی کند.
– همین دور و براست احتمالاً، الآن پیداش میشه. شما رو تنها نمیذارم.
حاج محمد اصرار نمیکند و پسری که بزرگش کرده را خوب میشناسد…
میتواند خشم و عصیان توی نگاهش را ببیند.
– تو و مادرت یادگار داداشم بودین علی، نمیتونستم اجازه بدم به خاطر رسم و رسوم مسخرهی طایفهی مادرت، بهتون ظلم کنن.
علی بار دیگر دست چروکیدهی حاج محمد را میبوسد
– میدونم حاجعمو…
طوری سمت دخترک برمیگردد که ماهک بغض میکند.
– فقط یه چند ساعت جلوی چشام آفتابی نشو ماهک…
ماهک اما دست بند بازویش میکند
– نگاه کن من و ببینم. من چیکارت کردم؟ تو مگه نمیدونستی گذشتهی من و که حالا از من شکاری؟
در ماشین را محکم میبندد و سمت دخترکی که با عاصیگری نگاهش میکند اما نگاه سیاه رنگش اشکی است، برمیگردد.
– عموم داشت سکته میکرد ماهک… به خاطر چی؟ چون یکی از اون گذشتهی تو، حساسترین موضوع زندگیش رو کوبید تو صورتش.
لبهای دخترک بیشتر میلرزد اما از تک و تا نمیافتد
– منم ناراحتم اما چیکار باید میکردم؟ عماد…
میان کلامش علی پر از خشونت بازویش را میگیرد و دخترک را سمت خودش میکشد
– جلوی من، اسم دوست پسر سابقت رو نیار ماهک.
ماهک با چشمانی گرد شده بازویش را عقب میکشد
– دوست پسرم؟
قدمی به عقب برمیدارد و اما خیلی زود دوباره آن قدم عقب رفته را جلو میآید و دست بر سینهی علی میکوبد
– کدوم دوست پسر؟ به خاطر…
ادامه نمیدهد…
بغض اجازه نمیدهد ادامه بدهد و دندانهایش را روی هم کلید میکند تا گریه نکند.
لگد محکمی با آن کفشهای پاشنه بلندش به ماشین میکوبد و اما نگاهش گیر پنجرهی باز و دختری آن سوی پنجره میشود که تماشایشان میکند.
دختری که حتی اسمش هم برای عصبی کردنش کافیست.
دخترک با دیدن نگاه ماهک سر تکان میدهد و لبخندی میزند که مغز ماهک بیشتر گر میگیرد.
علی رد نگاهش را دنبال میکند و با دیدن بهار، دستی پشت گردنش میکشد و نگاه میگیرد.
– من میرم.
دخترک تنها یک جملهی کوتاه میگوید و میرود و او از پشت نگاهش میکند.
نمیتوان با آن اغتشاش بزرگ توی ذهنش، جلوی دخترک را بگیرد و بگوید، نرو…
پلکهایش را با انگشت میفشارد و در ماشین را باز میکند، عبا و عمامهی حاج محمد را برمیدارد و در ماشین را دوباره میکوبد.
اینبار که نگاه سمت مسیر ماهک میچرخاند، نشانی از دخترک نیست و دلش را انگار کسی میفشارد.
نفس عمیقی میکشد و بدون اینکه نگاهش دوباره سمت بهار کشیده شود، وارد خانه میشود و در را میبندد.
بوی اسفند میآید و صدای اعتراضات گریان مادرش به گوشش میرسد.
سمت تختی که عمو و مادرش رویش نشستهاند قدم برمیدارد و حاج محمد نگاه کوتاهی به در بسته شده انداخته و میگوید
– پس عروسم کو؟
علی عبا و عمامه را روی تخت میگذارد و در جواب حاج محمد، آرام میگوید
– رفت.
اخم حاجی کورتر میشود
– تو چیزی بهش گفتی؟
نگاه میگیرد و حاج خانوم چند دانه دیگر از اسفندها را برمیدارد و روی ذغالها میریزد. در همان حین رو به همسرش میگوید
– لابد کاری داشته. علی چرا باید چیزی بهش بگه؟
بهار خانم عوضیت.
چقدر زود خودِ واقعی نشون داد,آقا سید.😏مگه خودتم با اون بهار خانم عضویت نبودی ها!😡