رمان زهرچشم پارت ۱۰۲
2
خوب نبود…
دلش میخواست به سنگکی برگردد و تا جایی که نفس دارد آن دخترک قد بلند چشم رنگی را به ناسزا ببندد و با کدام سِمَت نام علی را میگفت؟
– خوبم حاج بابا…
حاج بابا که میگفت لبخند حاج محمد پر رنگتر میشد. دست روی تخت میکوبد و میگوید
– بشین ببینم.
ماهک که مینشیند، میگوید
– رها که بچه بود، بهم میگفت شعبده بازی بلدم که میفهمم حال طرف مقابلم خوب نیست.
تک خندهی کوتاهی میکند و سر بالا میگیرد
– بچه بود و نمیدونست از چشمهای آدما هم میشه به حال دلشون پی برد.
لبهای ماهک روی هم فشرده میشود و سر پایین میاندازد
– من حالم خوبه حاجی…
با همان لبخند پر مهرش سر تکان میدهد و برای چند لحظه بینشان سکوت سنگینی حکم فرما میشود.
– علی چیزی بهت در مورد عقد گفت؟
نگاه گیج ماهک که سمتش میچرخد، متوجه حرف نزدن علی میشود و نفس عمیقی میکشد.
– میدونم نامزدی برای شناخت بهتره زوجهاست ولی به نظر من بهتره به هم محرم بشید.
حرفی که نمیزنم، با یاالله بلندی میایستد و عمامهاش را از روی تخت برمیدارد.
– با هم حرف بزنید و این موضوع رو حل کنید دخترم.
همراه حاج محمد وارد خانه میشود، حلیم را توی یک قابلمه ریخته و روی سماور درحال جوش میگذارد.
چای دم میکند و از درگاه آشپزخانه سرکی به بیرون میکشد تا از شنیده نشدن صدایش توسط حاج محمد مطمئن شود و سپس، با علی تماس میگیرد.
– بله؟!
صدای خواب آلود علی که بعد از چند بوق متوالی میهمان گوشهایش میشود، متعجب نگاهی به ساعت گوشی نیاندازد و دوباره گوشی را به گوشش میچسباند.
– خوابی تو هنوز سید؟
صدای علی با کمی مکث به گوشش میرسد
– نه، چیزی شده؟
– از من که چیزی نشده، ولی تو انگار صدات یکم گرفته! حالت خوبه؟
– خوبم. چرا زنگ زدی؟
سرمای صدای علی باعث میشود اخم کند
– زنگ زدم بگم چرا بهم نگفتی حاج عموت گفته باید به هم محرم شیم؟!
– با حاج عموم حرف زدی؟
– آره حرف زدم.
علی آن سوی خط پلکهایش را میفشارد
– میخواستم بهت بگم، فرصت نشد.
فرصت نشد…
برای گفتن این موضوع ساده فرصت نبود. برای گفتن از عشق آتشین سابقش به دخترک چشم رنگی که فرصت کافی را داشت!
– من نمیخوام محرم بشیم.
– چرا ماهک؟ باز بچه بازیت شروع شد؟
– آره… با تو گناه کردن رو دوست دارم.
#
دست پشت گردنش میبرد و معترض اسم دخترک را ادا میکند
– ماهک!
– باشه بابا توام… من صیغه میغه نمیشما! گفته باشم. مگه زن بیوهم؟
علی از روی تخت خوابش بلند میشود و مقابل آینه میایستد. شب را با سردرد وحشتناکی سر کرده بود.
– فقط یه خطبهی عقده ماهک… چرا اینقدر بزرگش میکنی؟
– تو دهات ما هر کی صیغه بشه میگن لابد دختره عیب و ایراد داره که صیغه شده.
نمیتواند با خندهای که روی لبهایش میآید جلوگیری کند و با اینکه میداند دخترک دروغ میگوید، میپرسد
– واقعاً؟ میشه بگی تو دهات شما یه زوج در شرف ازدواج برای راحت بودنشون تو دوران نامزدی چیکار میکنن؟
دخترک فرصت طلب اما خیلی زود جوابش را میدهد
– شیطون بودی و رو نمیکردی سید؟ میخوای راحت باشی که چیکار کنی؟
علی گوشی را از گوشش فاصله میدهد و دستی به صورتش میکشد تا با خندهای که تا روی لبهایش میآید مقابله کند و لاالهالاالله بلندی میگوید که دخترک را میخنداند.
– خب حالا، شیطون بودن که خجالت نداره. من درکت میکنم. بالاخره مردی و نیاز داری که…
– ماهک؟!
– باشه بابا… ضد حال.
میانشان برای چند لحظه سکوت میشود که دخترک میگوید
– ببین سید، حالا چون قراره بعد صیغه با هم راحت باشیم منم وسوسه شدم واسه قبول کردنش.
علی دوباره روی تخت برمیگردد…
دخترک با شیطنتهایش موفق شده بود اول صبح خنده روی لبهایش بیاورد.
#
تماسش را که با دخترک قطع میکند، خودش را روی تخت پرت میکند و نگاهش را به سقف میدوزد.
بلاتکلیفی هر روز بیشتر از دیروز مهمان دلش میشود و او سعی دارد در قلبش را به آن دخترک شیطانِ مو چتری باز کند و نمیداند تا چه حد موفق است.
صدای زنگ گوشی باعث میشود نگاهش را هر چه زودتر به صفحهی گوشیاش بکشاند و با دیدن اسم فرهاد، خیلی زود تماس را وصل میکند.
– جانم فرهاد!
– سلام داداش، یکی اومده کارگاه با تو کار داره.
بلند میشود تا لباسهایش را تعویض کند و در همان حین میپرسد
– کی؟ مشتریه؟
فرهاد که جوابش را میدهد، دستش روی پیراهن توی رگال لباسهایش خشک میشود.
– میفرمایند بگم بهار خانم شما خودتون میشناسید.
دستش را از روی لباس میکشد
– الآن میام.
میگوید و تماس را قطع میکند.
بیتفاوت به سوالاتی که مانند موریانه به جان مغزش میافتند، لباس میپوشد و بدون خوردن صبحانه از خانه بیرون میزند.
اصلاً متوجه طی شدن مسیر خانه تا کارگاه نمیشود و بالاخره بعد از پارک کردن پرشیای سفید رنگش مقابل کارگاه، پیاده میشود.
وارد کارگاه که میشود، بهار را روی تک صندلی کنار چوبها میبیند و اخم غلیظی بین ابروهایش مینشیند.
– سلام.
صدایش باعث میشود بهار خیلی زود از روی صندلی برخیزد و نگاهش را حوالی او بکشاند.
منظورم اینکه فرهاد دوست همکارعلی زنگ زد بهش گفت که یکی اومده کارگاه میخواد شما رو ببینه من حس؛ گمون کردم اون شخص عماد باشه چون عماد هم رفیق علی بود•••••
درود*
{من هم نظرم همونی که بود تغییر نکرد••)
باعرض معذرت
من قسمتهای پیش گفتم
اتفاقن خییلی دوستداشتم بلاخره{ نحایت* خوده این دختره هم وارد داستان بشه•• یچیزی حالا ما دقیق نمیدونیم اما من میگفتم زود قضاوت نکنیم؛ شاید این دختره هم مثل دلآرام داستان سهم من از تو••••••• بلایی سرش آورده باشن که مجبور شد نامزدش رهابکنه بره، شاید هم مانند شهرزاد یسری به دلایلی مجبورش کرده باشن•••••••
حالا اینها به کنار نمیدونم چراا دوست علی بهش زنگ زد۱ لحظه گمان کردم عماد!! چند وقت خبری ازش نیست اون پدر عوضیش که افتاد زنداان برادر عوضیش هم که فراری شده اما خودش و مادره بدبختش که هنوز هستن تا جایی هم که میدونیم عماد بخت برگشته بینواا با پدرو عمو و برادر م.ا،ف،ی،ا ی•••• عوضی هیولا ش صنمی نداشت•••••••
ای بابا این بهارم اومدع این وسط حالا که همه چی داره جفت و جور میشه گند بزنه به رابطه شون🤦🏻♀️
جالبه,بهار خانم رفته دورشو زده,به بن بست که رسیده,شده به مرده,برگشته پیش عشق قدیمیش.عجب!😡این ماهک هم که کله شقه یه ذره سیاست نداره,یه کاری دستش نده خوبه به خدا😓.این دفعه رو خوب پارت گزاشتی نور جونم.ممنون.دست گُلت درد نکنه😍😘.