رمان زهرچشم پارت۴۲
نفس عمیقی میکشم…
– معذرت میخوام… ولی اگه فرار میکردم هیچ وقت نمیتونستم خودم رو ببخشم. من این که درد رو توی چشمهای عامر ببینم رو به خودم بدهکار بودم.
– دیدی مگه؟! اون عوضی مگه احساس داره که درد رو بفهمه؟
پوزخند میزنم…
من تمام ساعتهایی که آنجا بودم، حین سوختن، او را هم آتش زده بودم.
من درد کشیدنش را دیده و زنده مانده بودم.
– داشت سینا… وقتی هر بار به روش میاوردم که با خانوادهاش و نسلش چیکار کردم آتیش میگرفت و میوفتاد به جونم.
چهرهاش جمع میشود و فک مردانهاش قفل میشود.
– پیداش کنم دستهاش رو ازش میگیرم ماهک… این و بهت قول میدم.
به برادرانههای نابش لبخند میزنم و او چند نفس عمیق و پی در پی میکشد تا آرام باشد.
برای پرت کردن حواسش میپرسم
– رها گفت با همکاری پلیسها پیدام کردی! برگشتی اداره؟!
صمت صندلی قدم برمیدارد و بدون اینکه نگاهم کند میپرسد
– به ادارهای که با تهمت و افترا ازش اخراج شدم؟!
مینشیند و نگاه من روی پوزخند روی لبهایش سر میخورد
– التماس هم کنن برنمیگردم. برای پیدا کردنت از داداشم کمک خواستم.
نگاه میگیرد و روی صندلی لم میدهد
– در واقع تهدیدش کردم… گفتم یا کمکم میکنی، یا تو اداره جنجال درست میکنم. اونم خب چون با روحیات ظریف و شکنندهی من آشناست قبول کرد.
چشم گرد میکنم و اما درست وقتی که میخواهم چیزی بگویم، تقهی کوتاهی به در میخورد.
سینا خیلی سریع پاهایش را جمع میکند و میایستد، نگاه کوتاهی به من میاندازد
– بفرمایید!
در باز میشود و من با دیدن علی پشت در نفسم انگار حبس میشود.
درد انگار میرود و به جایش میلیونها حس ضد و نقیض مینشیند.
تنم را بالا میکشم…
تند و سریع…
طوری که نگاه نگران سینا سمتم کشیده میشود و علی اما با سرفهی آرامی داخل میشود.
– سلام…
سینا نگاه از من میگیرد و سمت در قدم برمیدارد
– سلام…
علی یا اللهی میگوید و وارد اتاق میشود و من با تعجب کوتاه پلک میبندم و باز میکنم.
واقعاً اینجا بود یا من توهم زده بودم؟!
– مامان اصرار کرد امشب رو پیشش بمونه، شما میتونی بری استراحت کنی چند روزه اینجا سر پایی.
ابرویم بالا میپرد…
درد دستم چه اهمیتی دارد وقتی او اینجاست و من میتوانم یک بار دیگر توی چشمانش خیره شوم؟!
– خسته نیستم من، میدونی که نمیتونم تنهاش بذارم.
لعنت به اویی که حتی نگاهش را سمت من نمیچرخاند…
– منم میمونم، مادرم پیشش میمونه من بیرونم. لجبازی نکن، برو یکم استراحت کن.
توی دلم چیزی میجوشد…
چیزی شبیه شیطنت…
شیطان خوابیدهی وجودم بیدار میشود و مانند موریانه به جان مغزم میافتد…
قبل از اینکه سینا طبق معمول مخالفت کند دست شکستهام را کنارم پنهان کرده و میگویم.
– راست میگه سینا، تو برو یکم به خودت برس…
لبخند موذیام دست خودم نیست وقتی همراه نگاهم، تحویل چشمان لجنی او میدهم.
– علی اینجا میمونه.
چیزی زیر لب میگوید که به خاطر صدای سینا، به گوش من نمیرسد
– مطمئنی؟
نگاهم را با اکراه از چهرهی جذاب علی میگیرم و چشمک پر شیطنتی حوالهی نگاه سؤالی سینا میکنم.
– مطمئنم…
سری با تأسف برایم تکان میدهد، انگار او هم خبر دارد از افکار موذی و پر از شیطنتِ توی مغزم.
زیر لب باشه آرامی زمزمه میکند و بعد از برداشتن گوشیاش از روی میز، از اتاق خارج میشود…
از توی نگاهم خوانده بود نیاز دارم با علی کمی تنها باشم؟!
علی هم که قصد رفتن میکند لب باز میکنم…
– الان مثلا برای اینکه من با یه مرد توی اتاق نباشم غیرتی شدی؟
برمیگردد…
لبهی کت مردانهاش را با دست میگیرد و نگاهش را اما بند چشمانم نمیکند.
– انگار حالتون خیلی خوبه!
با لبخندی ابرو بالا میاندازم
– به نظرت مامانت اینجا خسته نمیشه؟! جای خواب هم نذاشتن… تو بمونی بیشتر حال میده سید.
تا بناگوش کبود میشود و من سرم را بلند کرده و میخندم…
مرد روبرویم حال دلم را خوب میکند…
زمزمهی این بارش را واضح میشنوم، استغفار میگوید و از خدایش میخواهد از شر شیطانی که من باشم، حفظش کند.
– با مامانت، دوتایی خوابیدن روی تخت جلوهی خوبی هم نداره، ولی با تو… هوم نگم که چه حالی میده…
چهرهاش کبودتر میشود و قدمی سمتم برمیدارد…
میخواهد چیزی بگوید، یا شاید هم زخم زبان بزند که در با تقهی آرامی باز میشود و مادرش همراه جعبهای شیرینی وارد اتاق میشود.
خندهام را جمع میکند و حین بالاتر کشیدن تنم، سلامی زیر لب نجوا میکنم.
– سلام دختر گلم... حالت بهتره دورت بگردم؟!
روز قبل هم برای ملاقاتم آمده بود، کنارم نشسته و با مهربانی و بیدریغ، مادرانه خرجم کرده بود.
لبخند دست و پا شکستهای میزنم و علی از فرصت استفاده کرده و اتاق را ترک میکند.
اینکه چه قدر کیفورم میکند ور رفتن با تعصبات و اعتقاداتش را تنها خودم میدانم.
– خوبم حاج خانم، برای شما هم زحمت شدم.
اخمی میکند و بعد از گذاشتن جعبهی شیرینی روی میز کنارم مینشیند، خم میشود و با مهربانی لب روی پیشانیام میگذارد و من بغضم میگیرد.
– چه زحمتی دخترکم؟! تو مراحمی، عزیز دلی… خدا شاهده تا به هوش بیای مردم و زنده شدم. سفرهی حضرت عباس نذر کردم برات مادر…