رمان زهرچشم پارت۱۱۴
لیوان آبش را سر می کشد و با نفس نفس سرش را بالا و پایین می کند
– سلام، خسته نباشی…
علی با لبخند وارد آشپزخانه می شود و روی تنش بوی چوب و عطر معروفش را هم به مشام ماهک می رساند
_ سلامت باشی عزیزم.
دست لرزان ماهک را تو دستش می گیرد و حین بالا و پایین کردن باند سفید رنگ می پرسد
— مامانم زنگ زد؟
– نه…
سرش را بالا میگیرد و مقابل نگاه پرهیاهو و متعجب دخترک می گوید
– دستت باید پانسمانش رو عوض کنیم، بشین دستهام رو بشورم بیام.
– نمی خواد خوبه…
نگاهش را بالا میدهد، چتری های دخترک دوباره بلند شده و روی چشمانش ریخته می شوند.
– باید هر روز عوضش کنیم تا عفونت نکنه. بشین میام.
– تا کی قراره عین خواهر و برادر تو این خونه زندگی کنیم سید؟
علی نگاه گرفته و استغفراللهی زیر لب میگوید و ماهک با یاغی گری مچ دستش را با دست سالمش میگیرد
– نگاهم کن و جوابم رو بده…
– تو چی میخوای ماهک؟
لبش را تر میکند…
او چیزی نمیخواهد جز آرامش…
چیزی نمیخواهد جز یک زندگی عادی با مرد روبرویش…
– معلوم نیست چی میخوام؟
علی دستی پشت گردنش میکشد و بدون اینکه جواب دخترک را بدهد از آشپزخانه خارج میشود ماهک هم با سماجت پشت سرش راه میافتد
– چرا بهم ثابت نمیکنی که دیگه به اون دخترهی زشت فکر نمیکنی؟
علی کلافه سمتش میچرخد…
دخترک یاغی مقابلش را میشناسد…
– بهش فکر نمیکنم، باور نمیکنی حرفم رو؟
با احساسی عذاب آور مقابل علی میایستد و علی نگاهش را بند چشمان مشکی و عاصی تازه عروسش میکند.
– میخوام باور کنم ولی نمیشه…
علی با خستگی میپرسد
– چطور ثابت میشه برات؟ اگه با هم تو یه اتاق بخوابیم؟
چهرهی ماهک جمع میشود و کف هر دو دستش را محکم به سینهی مرد مقابلش میکوبد
– تو خیلی…
چیزی برای نسبت دادن به مرد روبرویش توی ذهنش نمییابد و با بغض میگوید
– فکر کردی… فکر…کردی…
بی نفس، با بغض پچ میزند
– خیلی بیشعوری علی.
میگوید و بار دیگر کف دستانش را به سینهی مرد مقابلش میکوبد و چه اهمیتی دارد درد نفس گیر زخم دستش؟!
علی مچ دستانش را میگیرد و دخترک عاصی را به خودش میچسباند
– دردت چیه ماهک؟
ماهک تقلا میکند و مرد سر جلو میبرد
– بگو بفهمم…
– ولم کن علی…
– زخم دستت باز شد…
ماهک میخواهد دستانش را از بین پنجههای علی بیرون بکشد و نمیتواند
– به جهنم، ول کن.
علی با یک دست هر دو دستش را میگیرد و دست دیگرش را روی کتفهای دخترک میگذارد
– نکن میگم…
تا اتاق دخترک را همراه خودش میکشد و مجبورش میکند روی تخت بنشیند
خودش هم مقابل پاهای ماهک زانو میزند و آرام مشغول باز کردن باندی که خونی شده میشود.
– ببین چیکار کردی با دستت؟!
از توی سرویس بهداشتی جعبهی کمکهای اولیه را میآورد و دوباره مقابل دخترک مینشیند
حین استریل کردن پنبه رو به دخترک میگوید
– من اگه نمیخواستمت بهت پیشنهاد ازدواج نمیدادم ماهک.
دل دخترک تکان سختی میخورد و علی خونهای کنار زخمش را با پنبهی استریل شده پاک میکند.
– ازت زمان میخوام برای بیشتر خواستنت ماهک. فقط همین…
نگاهی به زخمش و بخیههایش میکند و سپس نگاهش را تا چشمان اشکی ماهک بالا میکشد.
هیچ اثری از دخترک پر انرژی و پرشیطنت چند هفته پیش نیست و این آزاردهنده است.
– باشه؟
– چند وقت بود دیگه نمیومدی ماهک… چیزی شده؟
روی صندلی جابهجا میشوم و نگاهم را به دکتر قادری میدوزم، مرد چهل و چند ساله که موهای کنار شقیقهاش سفید شده بود اما هنوز هم جذاب به نظر میرسد.
مردی که بیشتر از دو سال بود او را می شناختم.
سرم را پایین میاندازم و با لبهی پیراهنم بازی میکنم.
– من ازدواج کردم.
دکتر کوتاه میخندد و با خوشحالی میگوید
– چه خوب! خوشبخت بشی… کی ازدواج کردی؟
همانطور که لبهی مانتوی طوسی رنگم را با ناخن بالا و پایین میکنم، میگویم
– چهار روز پیش…
دکتر قادری ضبط صوتی که توی دستش قرار دارد را خاموش میکند و مقابل منی که معذب هستم و برای حرف زدن تردید دارم، مینشیند
– خب؟!
– برادر دوستم رهاست…
مکث میکنم و اما دکتر همچنان منتظر ادامهی حرفهایم است…
– قبلا با یه دختری نامزد بوده، دوسش داشته.
سرم را پایینتر میاندازم و دستم مشت میشود.
کاش پاککن داشتم…
پاککنی که با آن بتوانم آن دختر بلند ثد و چشم رنگی را از گذشتهی علی پاک کنم.
– فکر میکنم هنوز هم به اون فکر میکنه.
سرم را بلند میکنم و خیره به چشمان درشت دکتر پشت عینک طبیاش میگویم
– فکر میکنم قراره منو ولم کنه بره پیش اون…
ابروهای دکتر به همدیگر وصل شده است و با دقت به حرفهایم گوش میکند.
– میترسم از دستش بدم… میترسم بره، میترسم دوسم نداشته باشه، اون دختره قد بلنده، چشم رنگیه، محجبهس… چیزی که علی دوست داره و اما من هیچ کدوم از اینا نیستم.
– تو فرق کردی ماهک…
لبهایم را بین دندانم میگیرم…
پوستشان را میکنم و دکتر با لبخند اضافه میکند
– اولین باری که اومدی پیشم رو یادته؟ سینا معرفی کرده بود منو…
مشت دستم را باز میکنم
– دختری که اون روز مقابل من نشسته بود، با اینکه حال روحیش خوب نبود اما پر از اعتماد به نفس و غرور بود… دختری که فکر میکرد بهتر از اون تو هیچ جای دنیا پیدا نمیشه. یه دختر خودساخته و سمج که سرش رو بالا گرفت و بهم گفت:« من حالم خوبهها، فقط به اصرار سینا اومدم منو ببینی برم پی کارم.»
کوتاه میخندد و میگوید
– یادته؟
من هم لبخند میزنم و او نفس عمیقی میکشد.
– چه بلایی سر خودت آوردی دختر جون؟
لبم را با زبانم تر میکنم و آرام میگویم
– دلم رو باختم.
– خوش به حال مردی که دل تو رو برده دخترم…
نگاهم را دوباره بند انگشتانم میکنم و او اضافه میکند
– تا حالا شن تو دستت گرفتی؟
درود* مدتی ۱ جمله معروف شده بود {به گمونم فکرکنم از یکی از آهنگ ترانه های آقای رضاصادقی الهام گرفته شده)
که میگفتن طرف چشم دنیا رو کور کرده با این عاشق شدنش•••• حکایت داستان همین ماهک😐😕😬🤒🤕😟😓😔💔😳😵
بیچاره ماهک.🙁هی پسش میزنه,😔این دختر خودشو بهش تحمیل میکنه😒