رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 41

3
(1)

 

باورم نمیشد این دختری که الان توی فیلم داشت لبهای نیما رو از جاش میکند من بودم ، ناباور خودم روی تخت جلو کشیدم و با دقت بیشتری نگاه کردم

که با کاری که تو فیلم کردم و میخواستم نیما رو به زور وادار به رابطه کنم با حرص ملافه توی دستم مشت کردم و ناباور پلکی زدم که قطره اشکی از گوشه چشمم تا روی گونه ام راه باز کرد

باورم نمیشد این دختری که توی فلیم خودش رو به زور به نیما چسبونده بود و عشقم عشقم به نافش میبست من بوده باشم ؟!

آب دهنم رو با بغض قورت دادم و برای ثانیه‌ای هم نمیتونستم نگاه از صفحه تلوزیون بگیرم و هر لحظه ای که میگذشت حس میکردم چطور قلبم در حال مچاله شدنه

زیاد از فیلم ندیده بودم که یکدفعه نیما خم شد و تلوزیون رو خاموش کرد که با دیدن صورت از خشم سرخ شده ام با تمسخر خندید و گفت :

_حالا نمیخواد خجالت بکشی !!

دستام از زور حرص میلرزیدن و انگار لال شده باشم لبام برای گفتن هیچ حرفی تکون نمیخوردن ، که به‌ طرفم اومد و درحالیکه خم میشد دستش رو‌ نوازش وار روی بازوی برهنه ام کشید و گفت :

_حالا که فکر میکنم با دیدن فیلم دلم باز هوای شیطنتات رو کرده با یه دور دیگه چطوری هووووم ؟!

با این حرفش خشمم به قدری اوج گرفت که عصبی با کف دست آنچنان محکم به پیشونیش کوبیدم که با پشت روی زمین افتاد

عصبی بلند جیغ کشیدم :

_دستت رو بکش کثافت….چی پیش خودت فکر کردی هااااا ؟!

بدون توجه به صورت بُهت زده اش گیج چرخی دور خودم زدم و دنبال لباسام نگاهم رو به اطراف چرخوندم که با دیدنشون که پایین تخت افتاده بودن با عجله چنگشون زدم

با گریه هایی که برای ثانیه ای هم قطع نمیشدن ملافه رو دور خودم محکم گرفتم ولی همین که خواستم وارد حمام بشم نیما پاشو لای در گذاشت و حرصی گفت :

_کجا ؟! من که همه چیتو دیدم دیگه از کی خودت رو پنهون میکنی هااا قدیسه خانوم ؟!

چی ؟! قدیسه ؟!
از اینکه داشت یه جورایی بهم تیکه مینداخت که فقط ادعای پاکی داشتی ولی آخرش خودت سر از تختم درآوردی بغض به گلوم چنگ انداخت و بی اختیار دستم روی دستگیره شُل شد

و ملافه از بین دستای لرزونم سُر خورد و همراه با لباسا پخش زمین شد ، نگاهش روی تنم چرخید و با رسیدن به صورت گریونم ماتش برد

سرم گیج رفت و نزدیک بود زمین بخورم که با یه حرکت توی آغوشش کشیدم ، بالاخره بغضم ترکید و میون گریه بریده بریده نالیدم :

_ول…ولم کن لعنتی

مشت محکمی به سینه اش کوبیدم و‌ با خشمی که درونم زبونه میکشید اضافه کردم :

_خوشحال باش که به آرزوت رسیدی

نمیدونم چی شد که یکدفعه عصبی پوووف کلافه ای کشید و بدون اینکه جوابی بهم بده رهام کرد و ازم فاصله گرفت ، با بیرون رفتنش از اتاق پخش زمین شدم و هق هق دردناکم سکوت فضا رو شکست

اینقدر گریه کردم که دیگه نایی توی تنم نمونده بود و بدنم از درون میلرزید به سختی تن خسته ام روی زمین کشیدم و درحالیکه لباسای روی زمین پخش شده ام رو جمع میکردم

سعی کردم اونا رو تنم کنم ولی حسی توی تنم نمونده بود و انگار فلج شده باشم دیگه قدرت تکون دادن دستامو نداشتم بی جون سرم رو به دیوار حمام تکیه دادم

چشمام از فرط زجه هام میسوخت و سنگین شده بود کم کم بدنم بی جون شد و داشت چشمام روی هم میرفت که در اتاق باز شد ، از لای پلکای نیمه بازم نیما رو دیدم که با دو به سمتم میومد دیگه هیچی نفهمیدم و‌ بیهوش شدم

نمیدونم چقدر بیهوش بودم که با فرو رفتن چیزی نوک تیزی توی دستم سرم کج شد و ناله بی جونی از بین لبهام بیرون اومد

حس میکردم چند نفر بالای سرم هستن سنگینی نگاهشون رو‌ حس میکردم ولی قدرت باز کردن چشمام رو نداشتم و باز توی دنیای بی خبری فرو رفتم

نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با حس نوازش موهام بیدار شدم و به سختی لای پلکای سنگین شده ام رو باز کردم که با دیدن کسی که کنارم روی تخت نشسته بود آروم لب زدم :

_م….ن من کجام ؟!

نیما دستش رو پس کشید و درحالیکه دقیق نگاهش رو توی صورتم میچرخوند بی توجه به حرفم سوالی پرسید :

_حالت خوبه ؟!

گیج و بدون پلک زدن خیره صورتش شدم ، من اینجا پیش این مرد چیکار میکردم ؟!

انگار حافظه ام رو پاک کرده باشن هیچی به خاطرم نمیومد به سختی درحالیکه سعی میکردم روی تخت بشینم لرزون لب زدم :

_گفتم اینجا کجاست ؟!

پووووف کلافه ای کشید

_یعنی میخوای بگی هیچی از دیشب و‌ اینکه توی حموم غش کردی یادت نمیاد‌؟!

با این حرفش انگار تازه کم کم داشت بدبختیام یادم میومد وحشت زده خشکم زد و بدون توجه به سِرُم توی دستم ، هیستریک وار شروع کردم به جیغ زدن ، نیما که سعی میکرد آرومم کنه رو به عقب هُل دادم و بلند جیغ زدم

_خدااااا حالا با چه رویی برگردم خونه

انگار دیوونه شده باشم و تازه فهمیده باشم چه خاکی تو سرم شده شروع کردم به سر و صورت خودم سیلی زدن و موهام رو کشیدن که نیما دستام با حرص گرفت و عصبی فریاد کشید :

_اههههه خفه شوووو !!

صورتم از جای رد ناخن هام میسوخت و با بغض که لحظه به لحظه توی گلوم بزرگتر میشد نگاهم رو توی صورتش چرخوندم و به اجبار لب زدم :

_تو تو باید مسولیت این اتفاق رو گردن بگیری بالاخره تو بودی که بکار….تم رو گرفتی

با این حرفم چشماش از کینه و شرارت برقی زدن و با پوزخندی گوشه لبش حرفی زد که نفسم گرفت و سینه ام برای بلیعدن ذره ای هوا به خِس خِس افتاد

 

_مسؤلیت چی چی رو گردن بگیرم ؟! اینقدر اُمُل نباش این روابط الان همه جا آزاد و عادین دیگه

سِرُم از دستم بیرون زده بود و خون بود که روی بند بندانگشتام جاری شده بود ولی بی توجه بهش ، دستمو روی سینه‌ام گذاشتم و با حس بدی که از حرفاش گریبان گیرم شده بود زیرلب بهت زده زمزمه کردم :

_اُمُلم ؟!

بی توجه به حرفم دست خونیم رو گرفت و گفت :

_اههههه ببین چیکار کردی ؟!

چند برگه از دستمال کاغذی روی میز برداشت و سعی کرد خون های روی دستم رو پاک کنه که عصبی دستم رو پس کشیدم و با نفس نفس نالیدم :

_ولمممم کن ….تو جواب سوال من رو بده ؟! چون گفتم مسؤلیتش رو گردن بگیر شدم اُمُل ؟؟!

با دیدن حرکتم عصبی از کنارم بلند شد و گفت :

_آره کافیه یه نگاه به دخترای دور و‌ برت بندازی میفهمی منظورم چیه !!

از اینکه من رو با دخترای هرزه دور و برش یکی میدونست بغض به گلوم چنگ انداخت و حرصی لب زدم :

_اگه بک….ارت یه دختر برای تو چیز پیش پا افتاده و عادیه برای من همه زندگیم بوده شرف و آبرومه

بی حوصله دستی روی هوا تکون داد

_هه شرف و آبرو ؟! گوشم از این حرفا پره

معلوم بود نمیخواد مسؤلیت هیچی رو گردن بگیره و یه جورایی داشت خودش رو‌به کوچه علی چپ میزد ولی من کسی نبودم که بتونه به این راحتی بازیم بده و دستم بندازه

_من….منظورت از این حرفا چیه ؟!

دست به سینه به دیوار روبه روم تکیه زد و درحالکیه مرموز نگاهی بهم مینداخت گفت :

_یعنی اینکه هر دومون توی حال خودمون نبودیم و دوتایی مقصریم….. وووو در ضمن افتخار این رو‌ بهت میدم که بشی معشوقم چون مزه ات از دیشب هنوز زیر زبونمه !!

چی ؟! این پیش خودش چی فکر کرده ؟!
درحالیکه اشکام همینطوری از چشمام پایین میومدن و به شدت رقت انگیز شده بودم خشمگین بالشت رو از کنارم برداشتم و درحالیکه به طرفش پرت میکردم از ته دل جیغ کشیدم :

_کثااااااافت

بالشت تخت سینه اش کوبیده شد و روی زمین افتاد ولی اون بدون اینکه کوچیکترین تکونی به خودش بده هنوز همونجا ایستاده بود

بلند شدم و با قدمای نامتعادل ، باقی وسایلم که هنوز پخش زمین بودن رو جمع کردم و درحالیکه رو به روش می ایستادم آب دهنم رو جلوش روی زمین توووف کردم و با نفرت غریدم :

_ توووف به شرف و غیرتت بیاد عوضی ….امیدوارم دیگه هیچ وقت چشمم بهت نیفته

در مقابل چشمای بی روحش از خونه نفرین شده اش بیرون زدم و با تنی خسته شروع کردم به راه رفتن ….خدایا چطوری حالا با این سروضعم خونه میرفتم ؟!
اصلا میگفتم دیشب کدوم جهنم دره ای بودم؟!

 

” نیما “

از پشت پنجره قدی اتاق شاهد دور شدن دختری بودم که به فکر خودش تموم داراییش که بکار…تش بود رو من ازش گرفته بودم ، هرچند با دیدن صورت گریون و ناراحتش لحظه ای از اینکه بهش دروغ گفتم

عذاب وجدان گریبان گیرم شد ولی با یادآوری اینکه این دختر خواهر امیرعلیه باز خشم جلوی چشمام رو گرفت و با بی رحمی تموم اون فیلم کذایی رو براش گذاشتم

میخواستم زجر بکشه و ذره ذره جلوی چشمای امیرعلی نابود شه ، با دیدن فیلم اشک داخل چشماش حلقه زد و ناباور به صفحه تلوزیون زُل زده بود

زودی تلوزیون رو خاموش کردم چون اگه بیشتر میدید اونوقت دروغم لو میرفت و میفهمید واقعا باهاش رابطه ای نداشتم و اونی که با وجود همه چی پَسش زده ، من بودم

عصبی پرده رو کنار زدم و از پشت پنجره کنار رفتم ، نمیدونم چرا با وجود احساس رضایتی که از کارم داشتم باز نمیتونستم فکر اون دختر رو از سرم بیرون کنم و مداوم چشمای اشکیش جلوی چشمام نقش میبست

کلافه چنگی توی موهام زدم و عصبی فریاد زدم :

_اهههههه لعنتی

عصبی شروع کردم به راه رفتن و طول اتاق رو بالا پایین کردن ولی به جایی اینکه آروم بگیرم بدتر بیقرار شدم

برای رهایی از فکرایی که توی سرم چرخ میخورد پشت میز کارم نشستم و لب تاپ روشن کردم بلکه خودم رو سرگرم کنم ولی هنوز صفحه اش کامل لود نشده بود

که با فکر به اینکه الان با این وضعیت بهم ریخته و آشفته اش چطوری میخواد به خونه اش برگرده بدون اینکه به عواقبش فکر کنم ، لب تاپ با یه حرکت خاموش کردم و درحالیکه کتم رو چنگ میزدم با عجله از خونه بیرون زدم

آروم چند خیابون رو‌ رد کردم ولی هیچ خبری ازش نبود ، انگار آب شده باشه و به زمین رفته باشه هیچ اثری از اون دختره نبود عصبی توی خیابون اصلی پیچیدم که یه لحظه حس کردم دیدمش

خوب که دقت کردم از روی لباسای تنش مطمعن شدم که خودشه ، گیج و کج و کوله راه میرفت و انگار اصلا توی این دنیا نیست اصلا حواسش به اطرافش نبود

کلافه فرمون بین دستام فشردم و تا خواستم به سمتش برم ، ماشین مدل بالایی بهش نزدیک شد و درحالیکه قدم به قدم باهاش جلو میرفت ازش میخواست سوار شه

ولی آیناز گیج تر از اونی بود که حتی متوجه ماشینه شده باشه ، پسره وقتی اوضاع اینجوری دید ماشینش رو پارک کرد و جلوی چشمای متعجبم پیاده شد و با حالت طلبکاری سد راه آیناز شد

برای اینکه دقیق بفهمم موضوع از چه قراره ماشین گوشه ای پارک کردم و با دقت خیره حرکاتشون شدم که با دیدن کاری که پسره کرد جفت ابروهام با تعجب بالا پرید

 

دستش رو نوازش وار روی گونه آیناز کشید و نمیدونم چی بهش گفت که آیناز عصبی سیلی محکمی توی صورتش کوبید که پسره درست عین گاو زخمی که از گوشاش دود بیرون میزنه

به سمت آیناز یورش برد و دستش رو‌گرفت و به زور قصد داشت سوار ماشینش کنه ، با دیدن این حرکتش و تقلا کردن آیناز عصبی از ماشین پیاده شدم

و با چند قدم بلند خودم رو بهش رسوندم و عصبی از پشت سر روی شونه اش کوبیدم

_هوووی داداش چیکار میکنی !!

بدون اینکه به سمتم برگرده عصبی گفت :

_به شما مربوط نیست برو رد کارت

دیگه داشت اعصابمو بهم میریخت خشن یقه اش رو از پشت گرفتم و کشیدم که به سمتم برگشت و شاکی گفت :

_چیه دار…….

نزاشتم باقی حرف از دهنش بیرون بیاد و مشتم رو آنچنان محکم توی صورتش کوبیدم که تلوتلوخوران چند قدم به عقب برداشت و نقش زمین شد

صورتش از درد توی هم فرو رفته بود و خون بود که از دماغش بیرون میزد ، حرصی انگشت اشاره ام رو جلوی صورتش تکونی دادم و هشدار آمیز گفتم :

_بار آخرته که مزاحم خانوم میشی فهمیدی ؟!

دستی به دماغش کشید و با دیدن خون روی دستش آب دهنش روی زمین توووف کرد و خشن گفت :

_میکشمت حرومزاده

به سمتم یورش آورد که جا خالی دادم با نفس نفس سر جاش ایستاد به طرفم چرخید و باز خواست به سمتم بیاد که پامو بلند کردم و لگد محکمی توی شکمش کوبیدم که دادی از درد کشید و روی زمین افتاد

پوزخند به اون که روی زمین به خودش میپیچید زدم و به طرف آیناز برگشتم

_سوار شو میرسونمت !!

چند ثانیه بی روح نگاهم کرد و بعد بدون گفتن کوچکترین حرفی با تنه محکمی که بهم زد از کنارم گذشت

دندونام روی هم سابیدم و خشن به سمتش برگشتم و قبل از اینکه زیاد ازم فاصله بگیره بازوش رو گرفتم

_کجا ؟! با تو بودما

تکونی به دستش داد و درحالیکه سعی داشت ازم فاصله بگیره لرزون گفت :

_دس…تت رو بکش !!

از این که سعی داشت نادیدم بگیره عصبی غریدم :

_یالله کم بازی دربیار سوار شو میرسونمت !!

به طرفم برگشت و درحالیکه نگاه سردش رو توی به چشمام میچرخوند چیزی گفت که بی اختیار دستم دور بازوش شُل شد

 

🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

  1. جناب آدمین چرا به نویسنده تذکر نمیدین??
    بله میدونیم که اونا هم کار و زندگی دارن ولی کارشون مگه همین نیست??😒مگه یه سری مسئولیت ها ندارن??😒خجالت آوره واقعا…تا الانم هرچی کامنت دیدم اعتراض به این نحوه پارت گذاری بوده…واقعاااااااااا خستمون کردین☺از شما هم به عنوان مدیر این سایت انتظار میره که قبل از گذاشتن هر رمانی با نویسنده درباره نحوه پارت گذاری صحبت کنید،این تنها سایت رمانی هست که من دوسش دارم و متاسفانه دارم پشیمون میشم.لطفا رسیدگی بفرمائید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا