رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 165
_نه نه میخوام یه کم بیشتر پیشش بمونم
_اوکی فقط یه دقیقه
سری تکون دادم و نگاه غمگینم رو به چهره سرد نیما دوختم بعد از گذشت یه دقیقه استیون به زور و اصرار از اتاق بیرونم برد
روی صندلی سرد بیمارستان نشستم
و سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم
_باید با شما حرف بزنم خانوم
با شنیدن صدای ناآشنایی چشمامو باز کردم
با دیدن پلیس رو به روم دستپاچه تکونی خوردم
_بله بفرمایید
_اینجا نمیشه باید با ما تشریف بیارید
با ترس نگاهشون کردم
چرا میخواستن من رو با خودشون ببرن
حالا دیگه نیما هم نبود که حواسش بهم باشه اگه زندان میبردنم چی ؟؟ نه نه تا زمانی که نیما توی این حال بده من نمیتونستم جایی برم
_ولی من که کاری نکردم
اشاره ای به سربازای همراهش کرد تا جلو بیان
_ولی برای توضحیات بیشتر باید با ما همراه بشید
سربازا که سمتم اومدن وحشت زده خشکم زد
بالاخره مجبور شدم همراهشون برم
چندساعتی بود که توی پاسگاه پلیس بودم و با وجود حال بدم به سوالهاشون جواب میدادم
تموم مدت استیون کنارم بود و تنهام نزاشت
میدونستم بخاطر دوستیش با نیماست که اینطوری هوامو داره و حمایتم میکنه و از این بابت ازش ممنون بودم
تموم مدت فکر و ذهنم پیش نیما بود
خداروشکر همه چی ختم به خیر شد و گذاشتن برم
برخلاف اصرارهای استیون برای رفتن به خونه و استراحت کردن بیقرار ازش خواستم به بیمارستان برم گردونه
وقتی بیقراری و حال بدم رو دید به اجبار به بیمارستان رسوندم پشت شیشه اتاق نیما نشسته و به صورت رنگ و رو رفته و بی روحش خیره شده بودم
هر بار که فکر میکردم من باعث و بانی این حال بدشم دلم میخواست سرم رو محکم به دیوار بکوبم
اسم خدا رو زیرلب زمزمه کردم
و توی اوج ناامیدی ازش خواستم کمکش کنه و بهش یه شانس دوباره زندگی بده
پاهام دیگه تحمل وزنم رو نداشتن
خسته روی صندلی نشستم و سرمو به دیوار راهروی بیمارستان تکیه دادم
ساعت ها بود که اونجا نشسته بودم ولی هیچ خبری از بهبودی و حال خوبش نبود خودمم درست مثل مرده متحرک شده و قادر به انجام هیچ کاری نبودم
فقط و فقط تموم تنم گوش شده بود
تا خبری از بهوش اومدنش رو بشنوم و اینطوری جون دوباره بگیرم
چشمای قرمزم رو که از بیخوابی و اشک میسوختن روی هم گذاشتم تا کمی آروم بگیرم
که یکدفعه با شنیدن صدای پرستاری که بلند میگفت :
_دکتر رو خبر کنید
هشیار شدم و چشمای متورمم رو باز کردم
الان داشتم درست میدیدم و پرستارا داشتن با عجله وارد اتاقی که نیما بود میشدن ؟؟
بند بند وجودم شروع کرد به لرزیدن
دستپاچه دستمو به صندلی گرفتم و با پاهایی لرزون به سختی بلند شدم و به سمت شیشه برگشتم
ولی ای کاش برنمیگشتم
چون با چیزی که داشتم میدیدم قلبم ایستاد
و نفس هام سنگین شد
پرستارا دور نیما جمع شده و هر کدوم دستپاچه مشغول کاری بود دکتر از کنارم گذشت و قبل اینکه چیزی ازش بپرسم با عجله وارد اتاق شد
با صدایی که انگار از عمق چاه بیرون میاد زمزمه کردم :
_خدااای من چی شده
وحشت به جونم افتاده بود دستمو روی شیشه گذاشتم و با بغضی که داشت گلوم رو پاره میکرد فریاد زدم :
_چی شدهههههههه
وااای خدای من نیمااااااا
داشتم با استرس و ترس حرکات دکترا رو نگاه میکردم که یکدفعه دستگاه شوک رو جلو آوردن و جلوی چشمای مبهوتم شروع کردن به نیما شوک دادن
هر تکونی که سینه اش میخورد و بخاطر شوک هایی که بهش میدادن بدنش بالا پایین میشد من این ور دیوار شیشه ای که بینمون بود جون میکندم و پاهام بیشتر و بیشتر سست میشد
اگه کسی بهم میگفت یه روزی بخاطر نیما اینطوری حالم بد میشه و دارم زار زار گریه میکنم عمرا اگه حرفش رو باور میکردم
منی که تموم زندگیم بخاطر این آدم ، سیاه شده و از بین رفته بود حالا داشتم برای زنده موندش به خدا التماس میکردم
شاید باورش هنوز برام سخت باشه ولی حالا که توی این حال بد داشتم میدیدمش تازه داشتم حس میکردم با وجود تموم بدی هایی که بهم کرده دوستش داشتم
آره من این مرد متجاوزگر جسم و روحم رو دوست داشتم و به بودنش کنارم عادت کرده بودم
دست لرزونم روی شیشه تکونی دادم و با بغض اسمش رو زیرلب صدا زدم و گفتم :
_تورو خدا تنهام نزار
پرستار قدرت دستگاه رو بالا برد و دکتر برای چندمین بار دستگاهو روی سینه اش گذاشت
با هق هق هایی که دل سنگ رو آب میکرد چشمامو بستم تا ناامید شدن و از دست رفتنش رو نبینم
پاهام دیگه تحمل وزنم رو نداشتن و با سکندری که خوردم درست مثل آوار پهن زمین شدم و گریه های از ته دلم بود که راهروی بیمارستان رو پُر کرد
استیون که رفته بود برام چیزی بگیره بخورم تا بخاطر ضعف از گرسنگی نمیرم داشت از ته راهرو بهم نزدیک میشد
همین که چشمش بهم خورد
با دو خودش رو بهم رسوند و وحشت زده پرسید :
_چی شده ؟؟ چرا داری گریه میکنی ؟؟
چنگی توی موهام که پریشون دورم ریخته بودن زدم و با هق هق نالیدم :
_داره میمیره
_چــــــــــــی ؟؟
بلند شد و وحشت زده از پشت شیشه نیم نگاهی به داخل اتاق انداخت یکدفعه نمیدونم
چی دید که رنگش پرید و با بغض زمزمه کرد :
_نه نه نیما الان وقتش نیست
با دیدن اشکایی که صورتش رو پر کرده بودن
دیگه نفهمیدم چی شد و بیهوش روی زمین افتادم
با حس فرو رفتن چیز نوک تیزی توی دستم بهوش اومدم و با صورتی درهم نالیدم :
_آاااخ
با سر و صداهایی که از اطراف به گوشم میرسید چشمامو باز کردم و گیج نیم نگاهی به بغل دستم انداختم پرستار با دیدن چشمای نیمه بازم نمکی خندید و گفت :
_اوووه پس بالاخره ژولیت بهوش اومد
_من کجام ؟؟
_یادت نیست سه ساعت پیش چطور بیمارستان روی سرت گذاشته بودی ؟؟
چی ؟؟ چندساعت پیش چیکار کردم
داشتم حرفش رو توی ذهنم تجزیه تحلیل میکردم
یکدفعه با یادآوری نیما و حال بدی که داشت بغض به گلوم چنگ زد و با هق هق نالیدم :
_وااای خدای من مُرد
داشتم با درد و از ته دل گریه میکردم
که پرستار با مهربونی سمتم خم شد و گفت :
_چرا چشمای خوشگلت بارونی شدن عزیزم ؟؟
سرمو روی بالشت جا به جا کردم و با هق هق دستی زیر چشمام کشیدم
_نیما مُرد
_نکنه منظورت با اون پسره که توی کما بود و بخاطر ایست قلبی که کرد دکترا مجبور شدن بهش شوک بدنه ؟؟
با این حرفش داغ دلم بدتر تازه شد
و درحالیکه سری در تایید حرفش تکونی میدادم هق هق گریه هام بالا گرفت و بدتر زار زدم
_ولی اون که حالش خوبه و یک ساعتی میشه که بهوش اومده
توی حال خودم بودم که با این حرفش خشکم زد و ناباور نگاهش کردم
_چی ؟؟ گفتی بهوش اومده ؟
با مهربونی نگاهم کرد :
_آره از بس پشت اتاقش داد و بیداد کردی و زار زدی که فکر کنم بالاخره تاثیرشو روی رومئو گذاشت
با تعجب لب زدم :
_رومئو ؟؟
خندید :
_بعد اون اتفاق که داد و بیداد کردی و بیهوش شدی همه بیمارستان شما رو رومئو و ژولیت صدا میزنن
هاااا پس بخاطر همین بود که وقتی بهوش اومدم اونطوری صدام زدم
بی اهمیت به حرفاش با ذوق اشکای روی گونه هام رو پس زدم و سعی کردم از تخت پایین برم
_کجا کجا خوشکله ؟؟
_باید ببینمش
_با این حالت نمیشه چون دو قدم نرفته باز بیهوش میشی
_تو رو خدا بزار برم
با دیدن التماس توی نگاهم انگار دلش به حالم سوخته باشه گفت :
_وایسا الان یه کاریش میکنم
زودی رفت و طولی نکشید با ویلچری توی دستش برگشت و کمکم کرد با سِرُم توی دستم سوارش شم
با کمک پرستار به سمت اتاقی که نیما توش بود رفتم تموم تنم از شدت هیجان میلرزید هنوزم باورم نمیشد زنده باشه
همین که وارد اتاق شدیم و چشمم بهش خورد با دیدن چشمای بازش نفس راحتی کشیدم
استیون کنارش نشسته و باهاش حرف میزد با وردمون به اتاق توجه استیون سمتمون جلب شد و با نگرانی بلند شد به سمتم اومد
_حالت خوب نیست چرا بیشتر استراحت نکردی ؟؟
اون حرف میزد ولی من تموم هوش و حواسم پی نیمایی بود که با چشمایی که سردی ازشون میبارید خیرم بود و پلکم نمیزد
_نه حالم خوبه
پرستار ویلچر دست استیون سپرد و تنهامون گذاشت
_ولی باید بیشتر استراحت میکردی با اون وضعی که تو بیهوش شدی و تم…
قبل از اینکه جمله اش رو تموم کنه و آبروی نداشتم رو بریزه هول کرده توی حرفش پریدم
_اوووم بخدا گفتم حالم خوبه حالا نمیخواد بیشتر از این توضیح بدی
با این حرفم تو گلو خندید و ویلچرمو به حرکت درآورد
_اوکی پس نمیخوای بعضیا از شاهکارات باخبر شن
هشدار آمیز اسمش رو صدا زدم
_استیووووون
قهقه استیون بالا گرفت
با خجالت دستامو بهم گره زده بودم که با صدای ضعیف و گرفته نیما به خودم آوردم
_از کی تا حالا اینقدر با هم صمیمی شدید ؟؟
اخماش شدیدأ درهم بود
و کلافه نگاه ازمون نمیگرفت یعنی یه طورایی مدام مشکوک نگاهش رو بینمون میچرخوند
استیون که اوضاع رو خطری دید
دستاش رو به نشونه تسلیم بالای سرش برد و گفت :
_اوووه باور کن هیچ خبری نیست پس عصبی نشو داداش
از اینکه هنوز میدیدم نسبت به من غیرتی میشه کیلو کیلو قند توی دلم آب میکردن با لبخندی که توی صورتم بزرگ و بزرگتر میشد
خیره اش شدم که آنچنان با اخمای درهم نگاهم کرد که خشکم زد و لبخند روی لبهام ماسید
ویلچرم حالا دقیق کنار تختش بود
خودم رو نباختم وبا نگرانی نگاهمو توی صورت رنگ پریده اش چرخوندم
در عرض چند روز صورتش آب شده و اندازه بند انگشت زیر چشماش گود رفته بود
_خوبی ؟؟ درد دداری؟؟
بدون اینکه نگاهم کنه سرد لب زد :
_نه
_گرسنت نیست میخوای بگم چیزی بر…..
توی حرفم پرید :
_نیازی به چیزی ندارم فقط میخوام استراحت کنم
الان داشت رسما از اتاقش بیرونم میکرد ولی چرا ؟؟ با دیدن بداخلاقی و سرد بودنش قلبم فشرده شد و غمگین نگاهمو به صورتش دوختم
استیون که حال بدم رو دید
با سرفه ای گلوش رو صاف کرد و با چشم ابرو اشاره ای به نیما کرد تا اینطوری باهام حرف نزنه
ولی اون انگار نه انگار ، بی اهمیت فقط نگاهش میکرد و هیچ عکس العملی به من بغض کرده نشون نمیداد
دلم نمیومد تنهاش بزارم
ولی حرفش مدام توی سرم اِکو میشد پس دستامو دو طرف ویلچر گذاشتم و سعی کردم تکونش بدم
_کجا ؟؟
در جواب سوال استیون آروم لب زدم :
_میخوام برگردم اتاقم
متوجه لرزش صدام شد
پوووف کلافه ای کشید و سمتم اومد
_این دیونه یه حرفی زد تو ناراحت نشو
_نه راست میگه بزار استراحت کنه
تموم مدت بغض داشتم و سعی میکردم از نگاه کردن به چشماشون دوری کنم
استیون وقتی دید چقدر مصمم هستم
سمتم اومد و ویلچر رو به حرکت درآورد
_اوکی خودم میبرمت
ولی هنوز زیاد دور نشده بودیم
که نیما با صدای گرفته استیون رو صدا زد و گفت :
_لازم نکرده تو ببریش
استیون متعجب برگشت و نگاهش کرد
انگار اونم این رفتارای عجیب و غریب نیما رو باور نداشت
_معلوم هست چته نیما ؟؟
با رفتن استیون سمت تخت نیما ، پلکی زدم که اشکام سرازیر چرا اینطوری رفتار میکرد من بخاطر اینکه از کما بیرون اومده اینقدر خوشحال بودم ولی اون حاضر نیست برای یه دقیقه هم منو تحمل کنه
دستامو دو طرف ویلچر گذاشتم و بی توجه به اونایی که مشغول حرف زدن بودن ویلچر رو به حرکت درآورده و از اتاق بیرون زدم
توی راهروی بیمارستان که رسیدم اشکام با سرعت بیشتری پایین ریختن حس میکردم نفسم بالا نمیاد
ویلچر رو نگه داشتم و گریه هام اوج گرفت
توی حال و هوای خودم بودم که پرستاری سمتم اومد و با نگرانی پرسید :
_خوبی ژولیت ؟؟
انگار واقعا همه منو به عنوان ژولیت میشناختن ، به سختی نگاهش کردم و لب زدم :
_نه !!
دسته ویلچرم رو گرفت و سمت اتاقی هُل داد
_بریم دراز بکش تا فشارت رو بگیرم
به خواسته پرستار دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم و حالم جا بیاد که با صدای استیون و حرفی که زد چشمامو باز کردم
_خوبی ؟؟
برای اینکه بیشتر از این ناراحتش نکنم الکی سری تکون دادم و گفتم :
_آره
_نمیدونم چه مرگشه قبل از اینکه تو بیای خوب بود و همش سراغت رو میگرفت ولی همین که چشمش بهت افتاد دیونه شد
_بخاطر اتفاقایی که افتاده ازم دلخوره که حقم داره
_اینطور نیست
دستمو روی چشمام گذاشتم
_هست از چشماش خوندم که ازم دلخوره
_ببینمت
دستمو از روی چشمام برداشتم و نگاهش کردم
_بچه شدی بخاطر اون دیونه گریه میکنی ؟؟
دستمو گوشه چشمای اشکیم کشیدم و فین فین کنان دماغمو بالا کشیدم
خندید که چال گونه هاش مشخص شد بی اختیار نگاهم روشون چرخید حالت صورتش خیلی عوض شده و یه طورایی جذاب شده بود
_نمیدونم شاید
متوجه حالت نگاهم شد
چون لبخندش جمع شد و دستپاچه سرفه ای کرد حرف رو جای دیگه ای کشوند و گفت :
_بریم خونه استراحت کنی ؟؟
بی اعتراض از روی تخت بلند شدم
حالم از بوی بیمارستان بهم میخورد حالا که نیما نمیزاشت پیشش برم پس بهتره که به خونه برگردم و بعد از اینکه حمامی چیزی کردم برگردم
همراهش از بیمارستان بیرون زده و سمت عمارتش رفتیم از رفتار خواهرش میترسیدم که مبادا باز باهام بد برخورد کنه
ولی از طرفی هم میترسیدم خودم تنها باشم و چاره ای جز رفتن به اونجا نداشتم با وردمون به عمارت خداروشکر خبری ازش نبود
یکراست سمت اتاقم رفتم و بعد از حمامی که کردم میخواستم آماده شم و به بیمارستان برگردم ولی همین که برای چند دقیقه روی تخت دراز کشیدم نمیدونم چی شد که به خواب عمیقی فرو رفتم
و وقتی به خودم اومدم و از خواب بیدار شدم که ساعت سه شب رو نشون میداد و من گیج و منگ روی تخت نشسته بودم
حالم گرفته شده بود
چون مجبور بودم تا صبح صبر کنم اصلا چطوری این همه مدت خوابیدم و کسی از خواب بیدارم نکرده
از روی تخت بلند شدم
هنوز حوله حمام تنم بود با اخمای درهم سمت کمدلباسی رفتم و بی حوصله نگاهمو بینشون چرخوندم
دستم به سمت لباس ساده ای رفت تا تنم کنم ولی یکدفعه با چیزی که به ذهنم رسید لبخند شیطانی گوشه لبم نشست و زیرلب با خودم زمزمه کردم :
_خودت خواستی آقا نیما حالا ببینم چطور میخوای تحمل کنی و به روی خودت نیاری
بهترین لباسی که توی کمد بود رو تنم کردم و روبه رو روی آیینه نشستم و شروع کردم به آرایش کردن
سایه ملایمی پشت چشمام کشیدم
و لبام رو با رژلب خوش رنگی درشت تر از اینی که هستن کردم
هوووم حالا همه چی خوبه
آرایشم تکمیل تکمیل بود با رضایت نگاهمو توی آیینه توی صورتم چرخوندم
نگاهم روی موهام نشست زیادی بد و شلخته بودن با عجله شروع کردم به سشوار و اتو کشیدنشون
کارم که تموم شد
با رضایت کفشامو پام کردم و خودم رو برانداز کردم
با اول لباس یاسی که بلندیش تا نزدیک زانوهام بود و توی تنم زیادی قشنگ نشسته بود زیادی جذاب و دلربا شده بودم
از همه بهتر موهای بلندم بود که دورم رو گرفته و زیباییم رو دوچندان کرده بودن نیم نگاهی به ساعت انداختم
هفت صبح رو نشون میداد
وااای یعنی این همه ساعت من مشغول ور رفتن با خودم بودم
کیف دستیم رو برداشتم و با عجله از پله ها سرازیر شدم دل تو دلم نبود نیما رو ببینم
ولی همین که به سالن رسیدم با ندیدن کسی پشت میز صبحانه با تعجب خدمتکارو صدا زدم و پرسیدم :
_آقای استیون هنوز بیدار شده ؟؟
_آقا اصلا شب رو خونه نیومدن
چی ؟! یعنی بعد از اینکه من رو رسونده جایی رفته
_باشه میتونی بری
بعد از خوردن چند لقمه ، بی طاقت از سالن بیرون زدم باید پیش نیما میرفتم ولی با یادآوری اینکه هیچ پولی همراهم نیست و قرار بود استیون من رو برسونه
ناراحت گوشه حیاط ایستادم
که یکدفعه ماشینی کنار پام متوقف و شیشه سمتم پایین کشیده شد
_بفرمایید بالا خانوم ، آقا گفتن هرجایی میخواستید برید برسونمتون
پس استیون من رو یادش نرفته بود
با خوشحالی سوار شدم ، بعد از اینکه به بیمارستان رسیدم
همش استرس داشتم که مبادا باز نیما باهام بد برخورد کنه ولی این ترس باعث نشد که نخوام پیشش برم
ولی همین که در اتاقش رو باز کردم
با دیدن تخت خالیش جفت ابروهام بالا پرید و با تعجب زیرلب زمزمه کردم :
_کجا رفته
وحشت کرده بودم نکنه بلایی سرش اومده باشه نفهمیدم چطور خودم رو به پذیرش رسوندم و با نفس های بریده اسم نیما رو به زبون آوردم
_اتاقشون عوض شده و الان اتاق ۱۱۲ هستن
نفس راحتی کشیدم و با دست و پاهایی که هنوز میلرزید سمت اتاقش قدم برداشتم
وارد اتاق که شدم با دیدن چشمای بسته اش شجاعت پیدا کرده و نزدیکتر رفتم
کنارش لبه تخت نشستم و به صورت لاغر و تکیده اش خیره شدم دلم میخواست لمسش کنم پس بی اختیار دستم جلو رفت
و روی گونه اش نشست
توی حال و هوای خودم دستم سمت لباش کشیده شد همین که لب پایینش رو آروم لمس کردم
انگار چیزی توی دلم تکون خورده باشه
تکونی خوردم و دستپاچه خواستم دستمو عقب بکشم ولی یکدفعه دستم اسیر شد
اسیر دست نیمایی که حالا داشت با چشمای نیمه باز و خمار از خواب نگاهم میکرد
_ببخشید از خواب بیدارت کردم
سرد لب زد:
_اینجا چیکار میکنی؟؟
_اومدم دیدن تو
دستمو رها کرد و شنیدم زیرلب با خودش زمزمه کرد :
_اوووه استیون ، خوبه بهت گفتم نزاره بیاد
قلبم از این حرفش شکست
پس دوست نداره من اینجا بیام ولی چرا یهویی اینقدر تغییر کرده و میخواد ازم دوری کنه
بی اهمیت به حال بد من چشماش رو بست
که لبهام از زور بغض لرزید
و بچگانه ترین حرف ممکن رو به زبون آوردم
_ازم بدت میاد ؟؟
_نه
_پس چرا از وقتی بهوش اومدی ازم دوری میکنی ؟؟
_چون نمیخوام اشتباهات گذشته باز تکرار بشن
_اشتباهات گذشته ؟؟ منظورت چیه ؟؟
چشماش رو باز کرد
_اشتباهاتی که در مورد تو کردم و بهت نزدیک شدم و ….
پووف کلافه ای کشید حرفی رو به زبون آورد که برای ثانیه ای حس کردم قلبم نزد
_در کل میخوام بزارمت بری و دیگه هیچ وقت نزدیکت نمیشم مطمعن باش
بی اهمیت به بغض توی گلوی من ، میگفت و میگفت اونم از رها کردن من بعد اون همه بلایی که سرم آورده بود
هه یعنی فکر میکرد من رو بزاره بره همه چی درست مثل اولش میشه و روح و روان مریض من ترمیم میشه
اون با خودخواهی و بدون اهمیت به ناراحتی من از ترک کردنم میگفت همین هم باعث شده بود عصبی شم
پس احساساتم رو کنار زدم
و سعی کردم در ظاهرم که شده قوی باشم
پس جدی خطاب بهش گفتم :
_اوکی میخوام برگردم پیش خانوادم
دیدم چطور برای چند ثانیه نفس نکشید و بی حرکت موند فکر نمیکرد همچین حرفی بهش بزنم
ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و گفت :
_اوکی خودم میبرمت
با لجبازی گفتم :
_با تو نمیخوام فقط کافیه برام بلیط بگیری
_نمیشه
_چرا اونوقت ؟؟
کلافه نگاه ازم گرفت
_چراش به خودم مربوطه
بلند شدم
_اوکی پس خودم بلیط میگیرم همین امشب برمیگردم
خواستم برم که مُچ دستم اسیر دستاش شد
_تو غل…. پوووف همین که گفتم میمونی تا با خودم برگردی
هنوزم میخواست عذابم بده
حالا که به گفته خودش بیخیالم شده بود چرا دست از سرم برنمیداشت و نمیزاشت برم
دلم ازش شکسته و خیلی ناراحت بودم
_ول کن دستمو
_آینااااز
همین که عصبی بلند صدام کرد گلوش گرفت و به سرفه افتاد
نگران سمتش خم شدم
_چی شدی ؟؟ حالت خوبه
دستشو روی سینه اش گذاشت و با صورتی درهم به سرفه هاش ادامه داد نباید عصبی میشد و به خودش فشار میاورد ولی مگه میتونست خودش رو کنترل کنه
با عجله از یخچال گوشه اتاق لیوان آبی پر کرده و کمکش کردم تا ازش بخوره همین که سرفه هاش قطع شد
باید تکلیفم رو باهاش روشن میکردم پس لیوان روی پاتختی گذاشتم و جدی شروع کردم باهاش حرف زدن
_حالا که میخوای اشتباهات گذشته رو جبران کنی فقط بیخیال من شو و بزار خودم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم
دهنش چندبار برای گفتن حرفی باز و بسته شد ولی در آخر فقط با صورتی سرخ شده نگاهم کرد که کیفم رو برداشتم و از اتاقش بیرون زدم
ناراحت از بیمارستان بیرون زدم
و شروع کردم عرض خیابون رو راه رفتن و فکر کردن
نمیدونم چند دقیقه راه رفته بودم که پاهام درد میکرد و تاول زده بود ولی باعث شد خودم رو جمع و جور کنم و بفهمم چی میخوام
خسته برای اولین تاکسی که از رو به رو میومد دست بلند کردم و آدرس تنها جایی که داشتم رو دادم یعنی خونه استیون
از تاکسی پیاده شدم و از نگهبان ورودی خواستم کرایه اش رو حساب کنه بی رمق وارد خونه شدم
که استیون رو در ورودی سالن درحالیکه بیقرار راه میرفت دیدم ، چشمش که بهم خورد نگران به سمتم اومد
_از صبح کجا بودی ؟؟ همه جا رو دنبالت گشتم
بی حوصله لب زدم :
_پیاده روی !!
معلوم بود از حجم بیخیال بودنم تعجب کرده ولی دیگه کشش نداد و دنبالم راه افتاد
_چیزی شده ؟؟
_نه … فقط میشه خواهش کنم برام یه بلیط برگشت بگیری
_جایی میخوای بری ؟؟
_آره میخوام برگردم پیش خانوادم
_پس نیما چی میشه باید ازش ب…..
_به اون مربوط نیست فقط خواهش میکنم کاری رو که میگم برام انجام بده
با تعجب اوکی زیرلب زمزمه کرد
با عجله و بدون توجه به خواهرش که به در ورودی سالن تکیه داده و با لبخندی گوشه لبش به حرفامون گوش میداد
وارد خونه شدم و از پله ها بالا رفتم
هه حتما از اینکه دارم میرم و نیما رو براش میزارم اینطوری خوشحاله و نیشش باز شده
باید وسایلم رو جمع میکردم پس باعجله یه خورده چیزی که اینجا داشتم رو جمع کردم و گوشه اتاق گذاشتمشون
تنها چیزی که مونده بود اینه که برگردم به خونه خودم و کارهای لازم برای برگشتن انجام بدم
ادمین مهربون میشه امروزم پارت بذاری؟
حاجی داشت خوب پیش میرف به مولا
چرا این نیما انقدر سوسول شد
کما رفتن اثر کرده روش
مگه از اولشم نمیخواست آیناز برگرده
داوشمون فازش مشخص نی😒