رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 23

5
(5)

 

نگاهم به مسیحه که یه دستش روی ترمزه و آرنج دست دیگه ش رو به پنجره ی سمت خودش تکیه داده و نگاهم
میکنه !
پلکم نمیزنه و چرا جدیدا اخماش به نظرم جذاب میاد ؟! … کسری و اهورا جلو میان و هوا تقریبا تاریکه که یه بنز سیاه
رنگ دقیقا جلوی من روی ترمز میزنه … قدمی عقب میرم که شیشه ی سمت شاگرد کمی پایین میاد .
رنگم می پره با دیدن چشمای سبز رنگی که با نفرت بهم خیره س …. بازم عقب میرم که این بار به کسی میخورم و
وقتی نگاش میکنم یکی از کت و شلواری های مازیاره که در عقب ماشین رو باز میکنه و میگه : بفرمایید بانو !
آب دهنم رو قورت میدم و گریه م میگیره … بی حرکت بودنم رو که میبینه سمت ماشین هولم میده … نگام سمت پسرا
میره …
کسری و اهورا سرجاشون ایستادن و با اخم نگاه میکنن … مسیح اخمش غلیظ تر میشه و تکیه ی دستش رو از پنجره
میگیره …
همون مرد پشت سری سمت ماشین هولم میده که مقاومت میکنم : من .. من نمیام … ولم کن …
با دست بازوم رو میگیره و بادست دیگه در ماشین رو باز میکنه … داخل هولم میده و خودش کنارم میشینه … عقب رو
نگاه میکنم که کسری و اهورا سمت ماشین پا تند میکنن … ماشین استارت میزنه و از جا کنده میشه …
حتی جرات جیغ زدن ندارم و این بار مازیار خودش روی صندلی شاگرد نشسته و از بین صندلی ها به سمت من برمیگرده،
نگاه کثیفش رو دوست ندارم … منو یاد اون شب میندازه …
بیشتر توی صندلی فرو میرم و بی صدا اشک میریزم که میگه: بالاخره پیدات کردم !
نفسم از شدت بغض و خفه کردن خودم تا صدام بیرون نره میگیره و سرخ میشم … لبخند کثیف تر از خودشی می زنه و
میگه : باید تاوان رفتنت و بی آبرو کردن منو بدی … داداشت فکر کرده خیلی زرنگه !
برمیگرده و صاف میشینه … سرم رو به شیشه تکیه میدم و دستم رو جلوی دهنم می ذارم تا صدای گریه م بلند نشه …
یه ماشین سفید جلوی دیدم رو میگیره و مسیح راننده س …
گریه م بند نمیاد و با خودم فکر میکنم این بار قراره چی بشه ؟ … تو همین فکرام که ماشینش رو نزدیک ماشین مازیار
میاره … راننده داد میزنه : چته یابو ؟ رانندگی بلد نیستی برو قاطر سواری !
مازیار شَر درست نکن … فقط برو …

مسیح باز مماس با ماشین میشه و راننده ماشین رو کنارتر میگیره : آقا ، این راننده مسته انگاری !
مازیار مشکوک میگه : از آدمای تورجه ؟
راننده: تورج با مریمه !
گنگ میشم ، مریم !؟!؟! … گیج میشم ، تورج با مریم چیکار میکنه ؟ … بغض میکنم ، انگاری توقع دارم تورج با مادرمون
حتی حرف هم نزنه ! … مادرمون ؟؟؟!
دستام رو مشت می کنم تا نلرزن … من حتی ترس از کنار مازیار نشستن هم نفسم رو رو به تنگی آورده … نمیدونم کجا
میره و ماشین مسیح داره پا به پامون میاد … صدای مرد کناری رو میشنوم : آقا ، خانوم حالش خوب نیست …
دستم رو بیخ گلوم میذارم … مازیار اگه منو با خودش ببره قطعا اگه جونم رو نگیره من خودم جون خودم رو میگیرم …
مازیار باز عقب بر میگرده و با خنده میگه : بهتر، زیاد نا نداره دست و پا بزنه !
ضربه محکمی که به ماشین می خوره همه مون رو از جا می پرونه … کج میشم و به زور خودم رو نگه می دارم . ماشین
مسیح جلوتر راه می افته و کج ماشینش رو جلوی ماشین مازیار پارک میکنه … مانع حرکتش میشه و راننده محکم روی
ترمز میزنه …
مازیار: تو مطمعنی از آدمای تورج نیست ؟
راننده که انگار به شک افتاده میگه : امکان نداره …
مسیح پیاده میشه … اونقدر عصبیه که حتی در سمت راننده ی ماشینش رو هم نمیبنده … یه کله میاد و به راننده می
رسه. مازیار و آدماش با تعجب نگاش میکنن و مسیح دستاش رو از پنجره داخل میاره … یقه ی راننده رو میگیره و
میکِشه… انگار عروسک داره بلند میکنه که راننده رو از قسمت پنجره بیرون می کشه و روی زمین پرتش میکنه … باز
می خواد سمت ماشین بیاد که راننده پای مسیح رو میگیره … مسیح انگاری خون جلوی چشماش رو گرفته که با پای
دیگه ش محکم تو دهن راننده میکوبه و من دستم رو جلو میبرم تا دستگیره رو بگیرم … سرم گیج میره و دستم می
لرزه…
مازیار داد میزنه : مرتیکه روانی، چه مرگته !
مسیح ماشین رو دور میزنه و در سمت مازیار رو باز میکنه … یقه ش رو میگیره و بیرون میکِشه … مردی که کنار من
نشسته هم پیاده میشه … یه مشت به صورت مسیح میزنه که یقه ی مازیار از دست مسیح بیرون میاد …
مسیح پشت دستش رو گوشه ی لبش می کِشه و جلو میاد … یقه ی مرد رو میگیره و با سر توی صورتش میره … حس
میکنم جای مرد، مغز سر منه که متلاشی میشه !
خون توی صورتش رو با پیراهنش میگیره … مازیار چاقوی ضامن دارش رو بیرون میاره و میگه : حرومزاده بیا جلو !

مسیح روی زمین تف میکنه و کمی خون انباشته شده بابت لب پاره شده ش روی آسفالت میریزه و سمت مازیار میره …
مازیار اولین چاقو رو که میزنه روی بازوی مسیح خراش میزنه … حس میکنم بند دلم پاره میشه و شوری اشک رو روی
لبام حس میکنم … من هنوز توی ماشین نشستم و این پاهای لعنتیم جون ندارن برای بیرون اومدن …
مازیار عصبی می خنده و بار دوم چاقو میکشه که این بار مسیح مچ دستش رو میگیره و با شدت دستش رو به ماشین
می کوبه و چاقو پرت میشه ….
از پشت یقه ش رو میگیره و سرش رو سمت شیشه ی ماشین برمیگردونه … محکم به شیشه ی ماشین می کوبه …
مازیار گیج میشه و حتی دیگه دست و پا نمیزنه تا از دست مسیح فرار کنه … یه بار … دو بار … سه بار … چهار بار میکوبه
و آخرش مسیح یقه ش رو ول میکنه که مازیار با مغز روی زمین می افته …
در ماشین رو باز میکنه و نیم تنه ش رو داخل میاره … یخ کردم و سردمه … فشارم جا به جا شده و مسیح پیش چشمام
تاره … دستاش رو جلو میاره و بازوهام رو می گیره … بیرون می کِشه و روی کولش میندازه … مثل همیشه !
باز برعکس روی کولش افتادم و سمت ماشین میره … در جلو رو باز میکنه و منو داخل میندازه … دور میزنه و پشت
فرمون میشینه …
حس میکنم جام امنه و پلکام روی هم می افته .. دیگه نمیفهمم چی میشه و با خودم میگه با اون همه پررویی که از
خونه ش رفتم حق داره دیگه راهم نده ! اما …
*
گرممه و از گرما کمی جا به جا میشم … بالش زیر سرم سِفته … پلک میزنم و نگام به سقف کنده کاری شده ی اتاق
می خوره و باز پلک میزنم … من توی ماشین بودم ! حالا کجام ؟

چشام گشاد میشه و سرم رو به راست می چرخونم که بُهت زده میشم … مرتب پلک میزنم و می خوام ببینم خواب میبینم
یا واقعیه ، اما واقعیه و مسیح دقیقا کنارم خواب رفته و این اتاق، اتاقه مسیحه ! تخت هم ماله مسیحه … بالش زیر سرمم،
بازوی مسیحه ! …. گنگ میشم و هرچی فکر میکنم یادم نمیاد که چطور سر از اینجا در آوردم و سرشونه های برهنه م
با تاپ سرخ رنگی که تنمه مال خودمه و دلم رو یه جوری میکنه …
کی لباسام رو عوض کرده ؟! … نمی خوام به مسیح فکر کنم … نه ، امکان نداره … هوای ملایمی که از بینیش بیرون
میاد روی پیشونیم می خوره و من دوست ندارم به این زیر و رو شدن حالم بها بدم اما میدم !
میخکوب خط اخم روی پیشونیش میشم … میخکوب ابروهای پرپشت و فوق مردونه ش … مسیح حتی تو خوابم اخم
می کنه …. جونم رو نجات داده … آبروی منو خریده ! … من بی حرمتی کردم و از خونه ش زدم بیرون و اون تا پای
درگیری با آدمای مازیار پیش رفته !
انگشت اشاره م رو جلو میبرم و روی چونه ش میذارم ، ته ریشش زِبرِ … جرات به خرج میدم و کف دستم رو روی گونه
ش می ذارم … سبزه بودن پوستش با سفید بودن پوست دستم نا برابری می کنه … تو حال و هوای خودمم !
خوبی ؟
جا می خورم و همونطور که دستم رو گونه ش مکث می کنه خودمم خشکم میزنه … مسیح چشم بسته باهام حرف زده
و من خجالت میکشم از این دست درازی به صورتش وقتی خوابه و فقط نگاش میکنم که چشم بسته میگه : باز سرخ
شدی ؟!
تند دستم رو از روی گونه ش برمیدارم و روی گونه ی خودم می ذارم … چشم باز میکنه و نگاهش به چشمای گشاد شده
ی منو دستِ روی گونه م می افته که می گه : تب داره ؟!
لبخند کنج لبش ، دهن کجی میکنه و اخم میکنم …
تو … اصلا تو ، اینجا چی می خوای ؟
والا چیزی نمی خواستم ، اما اگه بخوای چیزی بدی رَد نمیکنم !
چشمکی بهم می زنه و دهنم از این همه پررو بودنش باز می مونه … میخوام بلند بشم که بازوم رو میگیره و باز سرجام
پرت میشم … با چشمای گرد شده م نگاش میکنم که جدی می پرسه : از هوش رفتی ! …
لبم رو گاز می گیرم و نگام رو درگیر هرچیزی میکنم به جز چشماش .. مثلا درگیر ته ریشش یا چونه ش و میگم : ه ..
هروقت حس میکنم … ینی … هروقت گیر می افتم و پای نزدیکی … یا … یا نگاه کثیف یکی میاد … خب ، خب ترس
بَرَم میداره !
کسی اذیتت کرده ؟!

این بار مستقیم به چشماش زل میزنم … نگاهش مچ گیرانه س و می خواد حرف بزنم و اعتراف کنم ! دو دلم و نمی
دونم اگه بگم راجع به من چی فکر میکنه و وقتی گیر کردنم رو میبینه باز می پرسه : کسی اذیتت کرده ؟!
آب دهنم رو قورت میدم و خجالت زده میگم : مازیار !
اخماش توی هم می رن و میگه : کِی ؟!
بغض میکنم و نگام رو درگیر یقه ی تیشرتی که تنشه میکنم و میگم : میشه نگم ؟
تند و محکم میگه : نه !
نمیدونم چرا ؟ اما توضیح میدم : دو سال پیش !
بیهوا دستش رو از زیر سرم برمی داره و بلند میشه …. اشکم از گوشه ی چشمم روی شقیقه م میریزه و ملحفه ای که
نیم تنه ی پایینم رو پوشونده بالا میکِشم … خجالت میکشم که براش گفتم … که براش تعریف کردم! خجالت میکشم و
پشیمون میشم …
چند دقیقه ای می گذره که صداش رو میشنوم : نهان …
بینیم رو بالا میکِشم و دلم شکسته … باز یادم اومده اون دست درازی که برام کابوس شده … ملحفه رو پایین میکشه که
چشمام رو محکم روی هم می ذارم و خجالت داره از پا درم میاره … کف دستش رو روی گونه م میذاره و من حتی عقب
نمیکِشم !
بی ناموس بازی رو یکی دیگه درآورده ، خجالتش رو تو میکِشی ؟!
پر بغض چشم باز میکنم و پشت پرده اشکام میگم : به خدا چیزی نشد !
ساکت و ملایمه … لبخند کجی میزنه و میگه : میدونم و بابت اثباتش به خودم بردمت معاینه ، منتها خانوم یه هفته قهر
کرد و گذاشت رفت !

گُر میگیرم از معاینه که حرف میزنه … سرجام می شینم و با پشت دست اشکام رو پاک میکنم … میگم : م .. من … من
برم صبحونه بذارم !
با همون لبخندش نگام میکنه و از تخت پایین میرم ..
از اتاق بیرون میرم و تند وارد سرویس بهداشتی میشم. درو میبندم و بهش تکیه میدم … مسیح منبع ایجاد خجالت و
ترسه برای من ! آبی به دست و صورتم میزنم و بیرون میام … میبینمش که توی سالن دست به کمر ایستاده و با دست
دیگه ش گوشی تلفن رو کنار گوشش نگه داشته ….
ناراحتی داره مگه ؟
با شنیدن صدای بسته شدن در سرویس به سمت من برمیگرده و نگام میکنه : خوبه حالش ؟ … ععع ، مگه هاری گرفتم
که گیر بدم بهش ؟ .. حالا این زنه من اومده سر زندگیش اگه گذاشتین ! …. باشه … باشه …
گوشی رو قطع میکنه و نگام میکنه : ننه بابای تواَن یا من ؟!
لبخند گشادی تحویلش میدم و میگم : من خیلی تو دل برو هستم !
بچه پررو !
ریز می خندم و سمت آشپزخونه میرم … میز رو میچینم و مسیحم میاد رو به روی من میشینه. اولین لقمه رو که برمیدارم
صدای آیفون میاد … هر دو به سمت آیفون برمیگردیم که مسیح بلند میشه و سمتش میره … دکمه ی باز شدن درو
میزنه و باز سمت آشپزخونه میاد و در ورودی واحد رو پیش میکنه : مزاحمای همیشگی !
لبخند میزنم . مسیح سر جاش میشینه و با دیدنم اخم میکنه : برو یه چیزی بپوش ….
به خودم نگاه میکنم و نمی فهمم منظورش رو و میگم : چی بپوشم ؟
اخمو از جا بلند میشه و بازوم رو می گیره … از جا بلندم میکنه … سمت اتاق خودش راه می افته و همزمان میگه : نیم
متر پارچه تنته ، بعد می خوای جلوی سه تا کُره بُز همینطوری بگردی ؟
متعجب نگاش میکنم که به اتاق میرسیم … دستم رو ول میکنه و میگه : یه چی درست درمون تنت کن بعد بیا ، باز
نبینم همچین لباس بپوشی جلوی اونا !
بیرون میره و درو به هم می کوبه … بهت زده به جای خالیش نگاه میکنم … بعد نگاهی به سر تا پای خودم میندازم …
تاب یقه آزادی که قفسه ی سفید سینه م رو نمایش گذاشته ، با شلوارک تنگی که تا زانوم اومده … این لباس رو خود
مسیح دیشب تنم کرده !
اصلا مگه الان به قول خودش اون کُره بُزا چه فرقی کردن که دیگه نباید اینطوری لباس بپوشم ؟ اونا فرق کردن یا من
؟ یا … یا مسیح !!!!

سمت کمد میرم که صدای بلند اهورا رو میشنوم : اون گوشیه بی صاحابت رو تو نباس برداری ؟
کسری ای دهنت سرویس مسیح … ای دهنت سرویس مسیح !
مرتب تکرار میکنه که تند پیراهن مردونه ی دکمه ای تنم میکنم و دکمه هاش رو نمیبندم با یه شلوار راحتی … می خوام
زودتر بیرون برم تا ببینم چه خبره و بیرون میرم …
همه وسط سالن پذیرایی ایستادن و مسیح بیخیال پشت میز آشپزخونه نشسته و داره صبحونه میخوره … رنگ پریده
میگم : چی شده ؟
کسری روی مبل نشسته و اهورا وسط سالن سرپا ایستاده … یاشار به کانتر آشپزخونه تکیه داده و هر سه به من زل زدن
که میگم : چی شده خب ؟
کسری هیچی ، فقط ما تا سَر بریدنه تو رفتیم و برگشتیم !
من ؟!؟!
اهورا مرض و من !
مسیح اوهَه !
می فهمم که از بابت بد حرف زدنش با من مسیح تشر میزنه ، اما یاشار میگه :
هوووف ، خداروشکر …
تکیه ش رو از کانتر میگیره و به آشپزخونه میره . کنار مسیح میشینه و میگم : نمی خواین بگین چی شده ؟
اهورا تو رو دیروز دزدیدن … بدبختی کشیدیم تا الان … اون گوشی بی صاحابه مسیح رو چک کن می فهمی چه گِلی
ریختین سر ما دوتا …
کسری گِل که خوبه … اون راسو بود چی بود ؟ اونو بگو …
یاشار غش غش میخنده و میگه : خیلی گوساله ای کسری !
اهورا با خنده میگه : آسو !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫3 دیدگاه ها

  1. لطفااگه میتونین به نویسنده بگین هرشب یه پارت بذاره چون دیربه دیر اومدن پارت ها باعث میشه موضوع از ذهن ما پاک شه وهم طرفداراش کم بشن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا