رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 19

4.3
(7)

ناله میکنم : مسیح !
امشب خونت رو میریزم نهان … خودم خونت رو میریزم ..
دستش پایین تر سمت شلوارم میره که جیغ میزنم … از ته دلم جیغ میزنم و تا انتهای حنجره م میسوزه : من دختررررررم
….
مکث میکنه سر بلند میکنه … چشماش فرقی با کاسه ی خون نداره که میگم : به خدا … به هرکی می پرستی … به
مقدساتت قسم میخورم …
نفس نفس زدنم با نفس نفس زدنش قاطی میشه و زمزمه میکنه : توام یه حیوونی مثل اونا …
از ته دلم زار میزنم : نیستم ، به خدا نیستم … برای یه بار … یه بار باورم کن !
اگه دست و پا نمیزدی زیر دست اهورا ، می پرستیدمت !
اشکام تند تند راه میگیرن و میگم : به خدا اشتباه میکنی !
تند از جا بلند میشه … کلافه و عصبی دستی بین موهاش میکشه … نگام میکنه و میگه : با ولای علی اگه دروغ گفته
باشی بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن …
از اتاق بیرون میره و درو به هم می کوبه … به پهلو روی تخت می خوابم و توی خودم مچاله میشم … تحمل این اتاق
و این خونه برام سخت میشه … می خوام بزنم بیرون و دیگه نبینم مسیحی رو که هم دوسش دارم هم دوسش ندارم !
نه ، دوسش ندارم .. جز اخم و دلخوری و دعوا و کتک مگه چی دیدم ازش ؟ …. اونقدر گریه میکنم که نمیفهمم کی
خوابم میبره …
با توام …. پاشو …
چشمام رو باز میکنم که گونه م تیر میکشه … ترسیده جمع تر میشم که میگه : پاشو حاضر شو باید بریم …
مگه جراتی هم هست که بگم کجا ؟ یا بگم نمیام ؟ … وقتی نگاه پر بغضم رو میبینه میگه : بشمر سه آماده باش !
از اتاق بیرون میره… تموم تنم درد میکنه و انگار دیشب یه دور توی ماشین لباسشویی انداختنم و حالا اونقدر چلونده شدم
که دیگه نا ندارم … از جا بلند میشم و حموم میرم … دوش می گیرم و کمی مرتب که میشم بیرون میام ..
دوست ندارم خودم رو توی اینه ببینم .. از درد لب و گونه ای که دارم می تونم بفهمم که چه خبره و دوست ندارم بفهمم
چه خبره !!!

دم دستی ترین لباسم رو تنم میکنم و بی حال و مریض بیرون میرم … روی کاناپه نشسته و ارنج هاش رو روی زانوهاش
تکیه داده ، با پنجه ی پا روی زمین ضرب گرفته و از چشمای خشک و پف و قرمز شده ش مشخصه که اونم دیشب رو
با اوضع بدی به صبح رسونده …
وقتی بیرون رفتن منو می بینه از جا بلند میشه و سمت در میره … دنبالش راه می افتم و هیچی نمیگم … حتی توی
آسانسور یا تو ماشین … هر دومون ساکتیم و حس میکنم مسیری رو که داره میره تا حالا نرفتیم و حالا واقعا برام سواله
که بدونم چه خبره و کجا میریم ؟
کنار خیابون نگه میداره و پیاده میشه … من حتی پیاده نمیشم که خودش در سمت من رو بازی میکنه و بیرونم میاره …
مثل عروسکی شدم که مسیح هرطور که دوست داره حرکتم میده …
سمت یه ساختمون میره که روش تابلو زدن : متخصص زنان و زایمان !!!
چشمم که به تابلو می افته خشکم میزنه و سر درنمیارم که چرا اینجام … مسیح بی حرکت بودنم رو که میبینه خم میشه
و دستم رو میگیره ، دنبال خودش روونه م می کنه و من همه ی ذهنم سوال شده که ما اینجا چیکار میکنیم ؟!
وارد مطب میشیم و منو روی یکی از صندلی های سالن انتظار میشونه و خودش سمت منشی می ره … از همون لحظه
ی اول که وارد شدیم نگاه چند نفری که اونجا بودن عجیب و بد بود … هیکل فوق درشت مسیح و پای چشم و لب کبود
شده ی من خیلی حرفا برای زدن دارن !
بعد از چند جمله حرف زدن با منشی میاد و کنار من میشینه … نگاه ترحم بار بقیه روی خودم رو دوست ندارم .. زن بیچاره
ای که از شوهرش کتک خورده !!
تموم مدت بغض کرده کز میکنم که سمتم برمیگرده و نگام میکنه … مسیح چشماش باهام حرف می زنن و یه چیزی
میگن ، اما کاراش یه چیز دیگه میگه ! … چونه م از بغض می لرزه و کاسه ی چشمم پر میشه .. اما نمی ذارم و نمی
خوام که بباره … که رسوا بشم …
گریه نکن !
می خواد اختیار چشمام رو هم بگیره که میگم : از این در برم تو …
میخکوب نگام میشه و میگم : تا دنیا دنیاس نمی بخشمت !

این بار پوزخند نمیزنه … ته دلم می دونم که چرا اومدیم اینجا … خودشم میدونه که فهمیدم …
خانوم اُرگان ؟!
هر دو نگاش میکنیم که میگه : بفرمایید خواهش میکنم ، نوبت شماست !
زودتر از مسیح از جا بلند میشم و اونم دنبالم میاد … می خوام ببگه نریم … بگه باورت کردم … بگه شوخی بوده اصلا ،
اما نمیگه … به اتاق میرم و مسیحم داخل میشه ، درو میبنده … دکتر یه خانوم نسبتا جا افتاده س که با دیدنمون لبخند
می زنه و می گه : چطور می تونم کمکتون کنم ؟؟؟
دست پاچه میشم و خجالت میکشم … نگاه دکتر روی کبودی های صورتمه و صدای مسیح رو از پشت سرم می شنوم :
بابت معاینه ی ب*ک*ا*ر*ت اومدیم !
ابروهای زن بالا میره و میگه : عذر خواهی میکنم چه نسبتی با هم دارین ؟
زنمه !
زنتونه بعد معاینه می خواین ؟
مسیح تو اونجا نشستی که مریضت بگه دردش چیه و توام رسیدگی کنی ، فرق داره مگه قبل عروسی ب*ک*ا*ر*ت
بخوام ازش یا الان ؟
دکتر با صبوری لبخند میزنه و میگه : شما می تونین بیرون منتظر باشین …
بی حرف بیرون میره که دکتر از جا بلند میشه و تخت رو نشون میده : برو عزیزم ف پاهاتم جای مخصوص بذار !
اولین قطره ی اشکم سُر می خوره و کاری که می گه رو انجام میدم … تموم مدت هم می خوام زمین دهن باز کنه و
داخل برم و هم می خوام دیگه مسیح رو نبینم …
کارش که تموم میشه دستکشا رو در میاره و داخل سطل زباله ی گوشه ی اتاق می ندازه … سر جام می شینم و مشغول
بستن دکمه های مانتوم می شم … صدای دکتر رو میشنوم : واقعا شوهرته ؟!
نگاش میکنم ، با خجالت و سر به زیر سرم رو تکون میدم که یعنی آره و میگه : عصبیه ؟!
دستم رو پای چشمم میکشم و اشکای روی گونه م رو پاک میکنم ، میگم : خیلی !

لبخند میزنه : دور و زمونه ی بدی شده ، گاهی آدم دل چرکین میشه … ازش به دل نگیر …
چیزی نمیگم و از روی تخت پایین میام . کسی به در میزنه که دکتر میگه : بفرمایید ..
مسیح داخل میاد و مستقیم تا سر میز دکتر میره و میگه : چی شده ؟!
همه ی وجودش چشم میشه و خیره ی لب های دکتر تا براش توضیح بده و دکتر میگه : همسرتون سالمه … سالم و
پاک !
صدای نفس عمیقی که میکشه رو میشنوم و این اشک های لعنتیم بند نمیان … سمت من برمیگرده ، نگام رو ازش
میگیرم و از مطب بیرون میزنم .
نهان … نهان ..
صبر نمیکنم … می مونه تا با کارت عابرش هزینه ی ویزیت رو حساب کنه … از پله ها پایین میام و چقدر اون مطب و
اون سالن من رو تا مرگ برده بود …
می خوام برم ، اما کجا رو دارم ؟ اهورا ؟ دفعه ی پیش حتی محلش نداده بودم … مامان ماهی ؟ … میگه برگرد پیشه
شوهرت … می خوام دو دل بودنم رو کنار بزنم و برم شرکت تورج … برگشتن بهتر از آواره بودنه … مدارکم دست مسیحه
، خب میگم تورج بیاد بگیره … مسیح شوهرمه ! جدا میشیم … این وسط یه چیزی اذیتم میکنه …
تو همین فکرام و نمی دونم چقدر می گذره از این که دارم توی این پیاده رو جلو میرم که بازوم کشیده میشه … عقب
برمیگردم که میگه : بیا حرف بزنیم !
من … من دلخور نیستم !
نگام می کنه … عمیق و دقیق که اشکای روی گونه م رو با پشت دست پاک میکنم و میگم : چیزی بینمون نیست که
بخوام دلخور بشم !
عصبی صدا بلند میکنه و میگه : هست ….
خودخواهه … چی بینمون هست که باید صبر کنم و بشنوم که چی میگه ؟ ..
هست که حالا عین سگ پا سوخته از اون خراب شده دنباله تو میام !
دلم یه جور میشه … اما درد لب و گونه م و حس شرمندگی و خجالت چند دقیقه ی پیش بیشتره که میگم : نیست !
دستم رو از دستش میکِشم و میگم : هیچی نیست !
با گریه میگم : زنگ بزن کسری ! ….
کلافه دستی بین موهاش می کِشه و میگه : کسری بیاد چه گُهی بخوره اینجا ؟ ها ؟ ….

بچه میشم : بگو اهورا …
کفر منو در نیارا … کفر منو درنیار … اون بزمجه بیاد اینجا بگه چند مَنهِ ؟!
خیره نگاش میکنم و میگم : ببر هرجایی که تو نباشی !
اونم خیره نگام میکنه … گرفته میشه و من بیرحم میشم …
بردنت جایی که نباشم ، آرومت میکنه ؟!
بیا سوار شو ، هرجا خواستی می برمت …
راه میاد … انگاری از حال و روزم فهمیده که حال و روز خوشی ندارم ! گوش میدم و این اولین باره که تو ماشین پرتم
نمیکنه و خودم میشینم … چقدر برده بودم و هستم برای مسیح …
خودش پشت فرمون میشینه و استارت میزنه … چیزی نمیگه و حرفی برای گفتن نداریم که بخواد چیزی بگه … نمیدونم
کجا میره و تَهِش جلوی در آهنی باغ بزرگ حاج کمال نگه می داره …
بی حرف پیاده میشم … اونم پیاده میشه و صداش رو از پشت سرم می شنوم : میذارمت یه مدت به حاله خودت ، این
گذاشتنت به حاله خودت نشونه ی دست کشیدن ازت نیست … ما حرفا داریم که باید با هم بزنیم !
برنمیگردم و تو ماشین می شینه … بعد از چند دقیقه صدای گاز دادن ماشینش رو می شنوم و اینو می دونم که منو مسیح
هیچ جوره نمی تونیم همدیگه رو تحمل کنیم … به در بزرگ باغ نگاه می کنم و با خودم می گم تا برگشتن تورج و روشن
شدن تکلیف زندگیم می تونم روی این خونه حساب باز کنم ؟؟؟
جوابش رو نمیدونم و دستم رو روی زنگ نگه می دارم … از چشمی دوربین آیفون دورتر میشم تا مامان ماهی با این
صورت وَرَم کرده و بالا اومده یه موقع هول نکنه !
کیه !؟
صدای سودابه س و می گم : نهانم !
تیک باز شدن در میاد و داخل میرم … خیلی مسخره س که با شوهرم دعوا کردم و اومدم خونه ی مادر شوهرم … از باغ
می گذرم و جلوی ساختمونی که در ورودیش بازه صبر میکنم … صدای بابا کمال میاد که با خنده میگه :
الان میاد داخل داد میزنه ، سلااااام به همه … من اومدم !
ماهی بچه م هرجا میره دله آدم باز میشه …
سودابه من چی مامان ؟ ..
کسری تو میای دلمون میگیره …

کمال کسری …
ماهی چرا نمیاد داخل ؟
کسری رونما می خواد بچه م …
صدای قدماش رو می شنوم … یه لحظه پشیمون میشم از اینجا اومدنم … اما دیره و کسری جلوی در میاد . با دیدنم اخم
میکنه …. چیزی نمیگه و سودابه صدا میزنه : اینا چرا نمیان ؟
بعد از چند دقیقه سوابه کنار کسری می ایسته و با دیدنم لبش رو گاز میزنه : وا ، چه بلایی سرت اومده ؟
کسری اخمو و عصبانی سمتش برمیگرده : بلا بالاتر از داداشت سراغ داری ؟
سودابه نه والا …
کسری مچ دستم رو میگیره و داخل می بره … حاج کمال با دیدنم اخم میکنه و مامان ماهی روی گونه ش میزنه …
کسری رو به اونا میگه : رسما افسار پاره کرده مرتیکه … آزار این بدبخت به مورچه هم نمیرسه و مسیح تلافی ترک دیوار
خونه ش رو هم سر این در میاره …
کسری نمک میریزه روی زخمی که مسیح زده و اشکام باز راه میگیرن و خجالت میکشم که از دست پسرشون به
خودشون پناه اوردم و هرلحظه انتظار دارم که بگن برو پیش شوهرت ….
اما حاج کمال نگام میکنه و میگه : اومدی قهر ؟!
همه شون منتظر جوابن و من میگم : رام میدین ؟!
کمال مگه قراره بندازیمت بیرون ؟
مامان ماهی با هول میگه : حتما دلش از جای دیگه پر بوده ، آروم بشه میاد … مسیح هیچی تو دلش نیست به خدا ، مگه
نه کمال ؟
حاج کمال با اخم میگه : قرار نیست حکایته تو بشه حکایت خاله سوسکه که میگه قربون دست و پای بلوریه بچه م !
مسیح دیگه زیادی شورش کرده و نمی تونی توجیحش کنی …

 

عکس شخصیت های رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت   

مسیح 

رمان حرارت تنت   رمان حرارت تنت

نهان

رمان حرارت تنت

اهورا

رمان حرارت تنت

کسری

رمان حرارت تنت

یاشار

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫9 دیدگاه ها

  1. سلام .به نویسنده ای که انقدر روان وزیبا می نویسد با موضوع یکر وتازه من خیلی رمان خوندم ولی این مورد تازه است ممنون از زحمات همگی شماو خسته نبا شید.مهین

  2. سلااااااام آقا توروخدا تند تند پارت بذار من میخوام یهو همشون بخونم خییییلی برام جذابه اصلأ رمان کاملشو کجاست ؟؟؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا