رمان بهار پارت ۹۷
خیلی از قسمت های حساس؛ مبهم نوشته شده توی قانون اساسی؛
از این همین ابهامات اگر زرنگ باشی می تونی به نفع خودت استفاده کنی…
منم دقیقا همین کارو کردم…
انگشتم رو گذاشتم روی جاهایی که واسه خود قاضی هم مبهم بود؛ هنوز هم شیوه کارم اینه…
_ سعی می کنم به سمت ماده ها و تبصره های محکم نرم؛
اتفاقا دست می ذارم روی تبصره هایی که با حرف های قلمبه قلمبه نوشته شده
یه جورایی خود قانون گذار هم نفهمیده چی گفته!
اون وقت همه رو به نفع موکلم ازش استفاده می کنم….
حرف هاش رو مثل گوشواره آویزه گوشم می کردم تا بعد ها از واج به واج اون ها استفاده کنم…
پشت هر کلمه ای که می گفت؛ دنیایی تجربه و نبوغ خوابیده بود و هیچ دوست نداشتم حتی ذره ای از اون هارو از دست بدم.
●●●●
روز ها کارم همین بود؛ بهزاد حکم معلم داشت و من حکم دانش آموز…
اون می گفت و من می با همه وجودم می بلعیدم و پیشش کار یاد می گرفتم.
یکی دوبار هم توی دادگاه های حساس همراهیش می کردم
ازم می خواست با دید وسیع به اتفاق هایی که می افتاد؛ نگاه کنم.
به این که چطور از موکلش دفاع می کنه و من هر لحظه بیشتر و بیشتر تحسینش می کردم.
یاد روزی افتادم که توی دادگاه از موکلش دفاع میکرد…
زنی که شوهر خودش رو با چاقو گشته بود و بهزاد سعی می کرد به دادگاه ثابت کنه این کار عکس العملی بوده نسبت به کار شوهرش…!
به اینکه معتاد بوده و تقاضا داشته زنش زنا
داشته باشه با کسی که واسش مواد میارن… اونم به زور…!
تمام قد ایستاده بود و با اعتماد به نفس زیاد؛
یکی یکی ادله هاش رو مطرح می کرد و روی میز قاضی می ذاشت.
حیرت کرده بودم از اون همه پرستیژ؛ بارها از خودم پرسیده بودم من هم می تونم مثل بهزاد بشم؟
این طور پر صلابت.. . این طور با سواد بایستم و از موکلم توی همچین پرونده احساسی دفاع کنم؟
_ کجایی دوساعته بهار؟؟؟!
با شنیدن صداش به طرفش چرخیدم و بی حواس نگاهش کردم.
لباس هاشو به یه رکابی سفید و شلوارک عوض کرده بود و از چشم هاش خستگی می بارید.
بعد از دوماه رضایت داده بودم شب رو پیشش بخوابم؛
به خانواده ام گفته بودم می رم خونه دوستم و اون ها هم خیلی پیگیر نشدند.
خانواده ای که حتی تا سر کوچه جرات نمی کردم برم الان این قدر اپن مایند شده بودند…!
می دیدند همه روز رو درگیر کار هستم و حتی توی خونه هم از پای سیستم کنار نمی رم و تلاش می کنم؛
فکر می کردند سر به راه شدم و دیگه خطری تهدیدم نمی کنه….
کاش قبل از همه این ماجرا این طور بودند تا من با حماقت خودم، نیفتم توی دام این همه مشکلات…
_ بهار تو خوبی؟
اخم هاش توی هم بود و وقتی نگاهم رو به خودش مشغول دید؛ گفت: