رمان بهار

رمان بهار پارت ۷۱

5
(3)

_ مهریه ات همینه دختر قشنگم! این اتاق با همه چیز هایی که توش هست!

دهنم از تعجب باز موند و نمی دوستم باید چی بگم…

نم اشک رو که توی چشمم دید اخم کرد و گفت:

_ هیچ خوشم نمیاد بعد از این ماجرا افسرده بشی و بشینی توی خونه!

تو با شوهرت خوابیدی…! از شوهرت تمکین کردی و این هیچ ایرادی نداره! درضمن….

تیز نگاهم کرد و با تشر و تلخی گفت:

_ حق نداری توی واحد هات دست بیاری؛ مثل بچه آدم درستو می خونی منم کمکت می کنم توی دانشکده بمونی…

ارشد رو ادامه بدی و وقتی دکتریت رو گرفتی…

دستش رو روی سینه اش گذاشت و با غرور گفت:

_ هیئت علمی شدنت رو خودم تضمین می کنم!

اجازه نمی دم جوهر پرینت روی مدرکت خشک بشه و سریع کارت رو یه سره می کنم و استخدام می شی….

راه پر از دردسری داری ولی اگر عاقل باشی و همت کنی؛

از عهده همه چی بر میای بهار قشنگم!

امروز چقدر خوب حرف می زد…

داشت آماده ام می کرد کمتر بترسم و کمتر اذیت بشم.

دوباره نگاهم روی قفسه های کتاب و اون لپ تاپ آک افتاد.

بهزاد سریع لپ تاپ رو به طرفم گرفت و گفت:

_ حتی این اتاق هم مال توئه؛

هر زمان که خواستی برای گرفتن هر جور کتابی و هر چیزی می تونی بیای و با خودت ببری! لپ تاپت هم با خودت ببر فردا….

این کمترین کاری بود که می تونستم برای آینده ات انجام بدم…

بقیه مسیر با خودته بهار؛ با خودته که چطور بجنگی و چطور بایستی در برابر همه فشار ها…

به چشم هاش نگاه کردم و با وجود بعضی که داشتم گفتم:

_ من نمی خوام این بلا رو سرم بیاری بهزاد….

این قدر تلخ و این قدر مظلوم گفته بودم که رگه هایی از خشم توی چشمش نشست و از جا بلند شد.

دستم رو گرفت و مجبورم کرد جلوش پاشم؛

سرم رو به سینه اش چسبوند و لب هاشو نزدیک گوشم آورد و گفت:

_ من یه راز بزرگ دارم بهار… یادته یه بار یه جیزی بهت گفتم؟

گفتم من چیزی رو در خودم کشتم و چالش کردم و اجازه نمی دم بیرون بزنه؟!

اجازه نمی دم تا زمانی که خودم بخوام و خودمم اجازه بدم بیاد بیرون…

سرم رو جدا کرد و با لب های آویزون نگاهش کردم.

_ آره…!

لبخند مهربونی زد و گفت:

_ تو محرم ترینِ زندگی من هستی الان! زن منی…!

تنها کسی که پا گذشته توی این حریم… می خوای نشونت بدم اون چیه؟!

دوباره به جای چرخوندن زبونم، کله ام رو تکون دادم و بهزاد عمیق بهم خیره شد.

دستم رو گرفت و برای چند ثانیه چشم هاش رو بست و آروم بازش کرد…

چشم های رو بهم دوخت و توی اون دو تا

تیله تاریک هرچیزی رو دیدم به جز نا امنی!

این بار برخلاف همیشه قصد داشت آرومم کنه…!

دستم رو کشید و با هم از اتاق بیرون رفتیم.

جلوی در اون اتاق همیشه قفل ایستاد و با مکث نسبتا طولانی گفت:

_ تو با ارزش ترین چیزی که یه دختر می تونه حفظ کنه و امروز به من می دی و من هم ترسناک ترین و بزرگ ترین راز زندگیم رو بهت می دم!

این قدر این راز مگو هست که هنوز توی خلوت خودم؛

توی تنهایی خودم به زبون نیاوردم که مبادا گوش غیر بشنوه و فاش بشه این سر به مهری…!

رو به روم قرار گرفت و من میلی متری اون هیکل تنومند ایستاده بودم.

_ مهر بکارت تو خیلی خیلی با ارزشه؛ خیلی زیاد….

ولی این راز همه ی منه دختر قشنگم…!

حس بدی از اون لفظ دختر قشنگم نمی گرفتم و بر خلاف همیشه چشم هاش اون هیزی منزجر کننده رو نداشت.

یعنی همه اش بابت اون صیغه محرمیت بود؟!

یه محرمیت می تونه این قدر آدم و دیدگاهش رو تغییر بده؟!

من بعید می دونستم….

به چیز دیگه بود؛ چیزی که نمی تونستم بفهممش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. میشه لطفا آدرس تلگرام این رمان رو ب ایمیلم بفرستی؟ من این رمان رو چند سال قبل تو تلگرام داشتم، ممنون میشم آدرسش رو بفرستی برام 🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا