رمان بهار

رمان بهار پارت ۷

4.8
(5)

چند ثانیه سکوت کرد…انگار میخواست من حرف بزنم.
_ زنگ زدم یه چیزی بگم، یه مشکلی هست…
اوم… چجور بگم!

_ راحت و واضح بگو، من جلو دادگاه هستم باید گوشیمو تحویل بدم.

_ اینجا وضع خیلی بده، میخوان عروسی بگیرن برام؛ باید زودتر برای طلاق اقدام کنم.

_ پیگیری میکنم؛ خداحافظ !

چقدر بیشعور بود، بدن اینکه اجازه بده من صحبت کنم، تلفن رو قطع کرد…!

با اعصابی خراب دوباره سر جام دراز کشیدم.
درد پشتم کمی بهتر شده بود ولی حالا بیماری روحی داشتم…!

خشم زیادی حس میکردم. نکنه آخرش دیوانه ای چیزی بشم؟! سرمو تکون دادم تا این افکار مالیخولیایی از پا درم نیاره….

شاید یه دوش حالمو جا میاورد!
با همین فکر لباس هامو چنگ زدم و خودمو توی حمام انداختم.

قطره های آب روی صورتم پایین میریخت و حال خوبی بهم دست میداد. چرا با خودم این کارو کردم؟

کاش حداقل نامزد کرده بودیم و تن به عقد نمیدادم…چقدر همین بابا اصرار کرد که صبر‌کن ببشتر‌تحقیق کنم، ولی من فقط فکر فرار بودم!
فرار و رفتن از این خونه!

این خونه در برابر زندگی‌با فرزاد بهشت بود؛ چطور‌میتونستم بهش حس‌پیدا کنم…!

سرمو تکون دادم و بعد از خشک کردن تنم، همون جا لباس پوشیدم و اومدم بیرون.

بابام از سرکار برگشته بود، نگاه تندی بهم انداخت و گفت:

_ مگه فرزاد نیومد دنبالت؟

_ بیاد هم من جایی نمیرم؛ گفتم که میخوام طلاق بگیرم ازش! وکیلمم دنبال کاراشه!

تا میخواست از جا بلند بشه، جیغ خفه ای کشیدم و خودمو توی اتاق انداختم.

صدای داد و فریاد هایی که میزد، فحش هایی که میداد و البته نفرین های سوزنده مادرم میومد.

اینا هم مجبور بودند بالاخره کوتاه بیان
امروز و فردا نداشت، بالاخره درست میشد..!

تا عصر سر جام بودم و بیرون نرفتم؛ خیلی گرسنه بودم ولی نمیشد توی این طوفان برم بیرون.

یکی از کتاب ها رو بیرون آوردم و تصمیمم گرفتم مطالعه کنم، هنوز چند صفحه نگذشته بود که گوشیم لرزید.

با دیدن اسم فرزاد اخم هامو توی هم کشیدم و رد تماس دادم…

ولی سیریش تر از این حرفا بود، بالاجبار وصل کردم و گفتم:

_ باز چیه؟
_ من دم درم عزیزم!

عزیزم و زهر مار!
نفسمو به شدت بیرون دادم تا دهنم به ناسزا باز نشه!

_ انگار مخت تاب داره فرزاد…! خوشت میاد هی تحقیرت کنم؟ برو پی زندگیت من ازت بدم میاد آقا، اصلا عوقم میگیره میبینمت!

_ خودم همه چیو درست میکنم، بیا بیرون دیگه!

برو بابایی نثارش کردم و بعد از قطع گوشیم، بقیه مبحث رو مطالعه کردم.

چند دقیقه ای که گذشت در با شدت باز شد و پدرم با صورت کبود شده اش بهم نگاه کرد!
کتاب و کناری‌گذاشتم و سیخ ایستادم!

_ بیرون بیرون شوهرت دم دره؛ برو تا اون روی سگم بالا نیومده!

_ نمیرم؛ برم برا چی اصلا؟
برم لباس عروس انتخاب کنم؟
اونم برای عروسی که ازش بدم میاد؟
برای دامادی که نگاهش میکنم حالت تهوع بهم دست میده؟!

به سمتم اومد و با دست هاش محکم گردنمو گرفت؛ این قدر محکم که خوب‌نمیتونستم نفس بکشم!

تقلا میکردم وبه دستش چنگ انداختم. بدتر‌کرد و توی گوشم داد زد:

_ تو گه خوردی، تو غلط کردی!
من آبرو دارم توله سگ!

ولم کرد و از شدت نفس تنگی‌به سرفه افتادم
تقلا میکردم برای بلعیدن اکسیژن!

چقدر این روزا از کلمه آبرو بیزار شده بودم!

_ کاش توهم نداشتم؛ من که تصادف کردم و از بچه افتادم کاش قبلِ تو بی‌حیا اجاقم کور‌میشد، کاش مادرت سر زا بچه مرده تحویلم میداد و این قدر منو نمیچزوندی!

جمله اش برام خیلی سنگین بود….جلوی دهنم رو گرفتم و هق هق هامو توی گلو خفه کردم.

بابام دستش روی قلبش بود؛ تاب نیاورد و همون جا کف اتاق نشست.

مادرم سریع به سمتش دوید و شروع کرد به ماساژ دادن شونه هاش و البته تا میتونست منو نفرین کرد.

چیکار داشتم میکردم باهاشون؟
واقعا یه طلاق این قدر سخته؟
هزار تا دختر توی شهر طلاق میگرفتند و آب از آب تکان نمیخورد!

_ پاشو برو با شوهرت؛ این قدر منو دق نده!

_ بابا من نمیخوامش، حاضری برای حرف صد من یه غاز این مردم، یه عمر دخترتو بدبخت کنی؟
آره بابا تو درست میگی؛
من خودم خواستم ولی اشتباه کردم دیر فهمیدم ولی الانم که فهمیدم بهتر از یه دقیقه بعده!

الان برگردم بهتر از اینه که فردا با دوتا بچه بیام!
خواهش میکنم بابا؛ یکمم منو درک کن!

نا امید سرشو تکون داد و رو به مادرم گفت:

_ فرزاد کجاست؟
_ زبون بسته رفت، دلش خون بود بچه مردم؛ اشک رو توی چشم هاش میدیدم!

پدرم خسته از جا بلند شد و با صدای گرفته ای گفت:

_ هر غلطی که میخوای بکن فقط دیگه حق نداری منو بابا صدا کنی!

با اینکه حرف خوبی بهم نزده بود ولی عمیقا خوشحال بودم!

حداقل مجوز طلاقم از سمت بابا صادر شد، خشمشم به مرور زمان فروکش میکرد و دیگه بیخالم میشد.

با ذوق روی تخت نشستم و موقع شام هم بیرون رفتم.

از گشنگی حال نداشتم، هیچ کس محلم نمیداد ولی بازم مهم نبود!

مهم این بود که بابا گفت هر غلطی بخوام میتونم بکنم!

شامم رو حسابی جویدم و سعی کردم خیلی کم بخورم، پشتم هنوز ترمیم نشده بود!

چند روز آینده رو حداقل از بودن با استاد هم در امان بودم؛ سه روز پشت سر هم تموم شد و کاری باهام نداشت.
حداقل تا هفته پیش رو…

دو روزی هیچ خبری نبود تا اینکه استاد بهم پیامک زد: بیست و دوم همین برج، وقت دادگاه داری. فردا یه سر بیا اتاقم، کارت دارم!

با دیدن جمله اش بند دلم پاره شد؛ اصلا دلم نمیخواست به دیدنش برم.

شاید میتونستم بعد از کلاس ازش بپرسم که نخواد برم توی اتاقش!

آره همین عالی بود.
با این فکر لبخند پررنگی‌روی لبم نقش بست و با همون لبخند خوابیدم.

توی راه روی دانشکده منتظر بودم تا کلاسم شروع بشه.

بهراد همیشه آن تایم بود و اگر یه دقیقه دیر تر از خودش وارد کلاس میشدیم، دیگه کسیو راه نمیداد!

مثل بچه دبستانی ها منتظر بودم تا کلاس خالی بشه و برم جا بگیرم!

نه تنها من، چند تا دیگه از همکلاسی هامم رسیدند و اونا هم زیر لب غر میزدن…
حق داشتند البته!

استاد تا این حد بی اعصاب و خشک؟

_ بهار کلاس خالی شد!

هم قدم با نازنین شدم و ردیف اول نشستیم.

چند تا از بچه ها هم رسیده بودند، کلاس شلوغی داشتیم و حدود ۸۰ درصد بچه ها پسر بودند.

بالاخره استاد وارد شد و همه به احترامش بلند شدیم.

نگاه گیرایی به همه انداخت و گفت:

_ منفرد در رو ببند؛ یه صندلی هم بذار پشت در!

عادت داشت به این کار اینا و اولین بار بود که از من همچین چیزیو میخواست!

اونم وقتی این همه پسر توی کلاس نشسته بودند.

اخم هامو توی هم کشیدم و بی حرف کاریو که خواست انجام دادم.

وقتی دیدم داره نگام میکنه، اخممو تند تر کردم و رو ازش گرفتم.
بی ادب!

جلوی این همه پسر‌مجبورم کرد صندلی رو کشون کشون ببرم و بذارم سر جاش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا