رمان بهار

رمان بهار پارت ۵۵

5
(4)

طبیعی نیست که آدم چهار تا جمله راحت به استادش بزنه؟ یا یه لبخند بزنه؟؟؟

من خودم هم این عکس ها رو دیدم و بابت همه ی اونا جلوی استادم خجالت کشیدم! بابت کار زشت فرزاد…

نکنه شما هم به من شک دارید؟

بابا سرش رو به علامت نه تکون داد ولی مامان گفت:

_ برای چی‌پاشدی رفتی کافه؟؟ اگه نمی رفتی نمی‌شد؟ استادت خودش می رفت ذهنش رو آروم می کرد!

جمله اش رو با حالتی بین غیظ و ادعاهای عجیب و غریب ادا کرد که صورتم از واکنشش به حالت چندش جمع شد…

تصویر ‌اینا برای من، به شکل موجودی شبیه به یک پدر و مادر واقعی نبود!

چرا یه بار از خودشون نمی پرسیدند دختر ما داره چه غلطی می کنه؟

با چه پولی وکیل به این مهمی رو می گیره و استخدام خودش می کنه؟!

چرا هیچ کدوم از اینها برای پدر و مادر من سوال نبود؟

تنها سوالشون این بود که چرا من به استادم لبخند زدم!

_بس کن خانم!

جمله محکم بابا باعث که مامان هم سکوت کنه ولی دیگه دیر شده بود…

حرف خودش رو زد!

پوزخندی زدم و گفتم:

_ مامان تو داری درست میگی، همه شما درست می گین تنها کسی که اشتباه می کنه، اشتباه فکر می کنه، اشتباه عمل می کنه، منم!

کاشی یه دیگه بچه داشتین حداقل این قدر اشتباه نداشت!

می دونستم چقدر روی این موضوع حساسن!
روی تک بودن من…

جلوی چشمای به خون نشسته بابا و نگاه عصبی مامان وارد اتاق شدم و در رو بستم.

با خودم عهد کرده بودم بعد از کارشناسی حسابی درس بخونم و ارشد رو یه دانشگاه دور بزنم…

خیلی دور از اینجا…

خوابگاه بمونم و دیگه پام رو توی این خونه نذارم!

بعد از تموم شدن این ماجراها برای خودم برنامه‌ها داشتم…
برنامه های زیاد.

فرزاد آدم کوتاه اومدن نبود، نه تنها تهدید هاش کمتر نشده بود بلکه حالا به خودم هم زنگ می زد و مدام تهدیدم می‌کرد.

بهزاد بهم گفته بود روی گوشیم صداها رو ضبط کنم من هم یه اپلیکیشن دانلود کرده بودم و همه صدای فرزاد رو ضبط می کردم و برای بهزاد می‌فرستادم.

بهزاد همه این ها رو به صورت مدرک جمع کرده بود و یه شکایت بزرگ تنظیم کرد و به دادگاه برد.

شکایتی که می‌گفت کم کم هم حبس داره هم جریمه نقدی.

به بهزاد توی این موارد اعتماد داشتم، می دونستم که کارش رد خور نداره.

دادگاه خیلی زود برگزار شده بود و نیاز به حضور من نبود.

الان بهزاد هم وکیل من بود و هم خودش شاکی…

بهم گفته بود توی ماشینش منتظر باشم که وقتی میاد خبر ها رو بهم بده.

من هم حرفش گوش کرده بودم و منتظر نشسته بودم.

وقتی که اومد، نگاهی بهم انداخت و من کنجکاو پرسیدم:

_ چی شد؟؟
شونه بالا انداخت و گفت:

_ فعلا هیچی ولی قطعا به نفع ما می شه. فرزاد احمق نه مدرکی داشت نه چیزی!

فقط یه چند تا عکس با خودش آورده بود و مدام به قاضی می گفت آقای قاضی اینا کافی نیست؟؟؟ اینا کافی نیست؟

نگاه عاقل اندر سفیه قاضی رو روش حس می کردم بهار! آدم خیلی احمقیه خیلی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا