رمان بهار

رمان بهار پارت ۴۱

3.8
(4)

وقتی می تونی این قدر خوب رفته کنی خبرت، چرا مثل مثلا سگ وحشی پاچه می‌گیری پس؟

جلو تر وارد شدم و بهزاد دنج ترین جای کافه رو انتخاب کرد؛ برام صندلی بیرون کشید و بعد از نشستن من، اون هم نشست.

نگاه های هردومون به هم پر از حرف بود، من با اینکه ادای آدم های

عاشق رو در میاوردم، پر از تنفر بودم ولی سیاهی اون فرق داشت….

بی قرار بین تک تک اجزای صورتم می گشت و صورتم از همه دقت و بی قراری، ناخوآگاه گر‌گرفت.

اصلا نیازی نبود من نقش بازی کنم!

بهزاد کار هایی باهام می کرد که مثل دختر بچه های دبیرستانی، خجالت می کشیدم.

سرم رو پایین انداختم و بهزاد توی گاو خندید، خوش رو بهم نزدیک کرد و گفت:

_ آفرین عزیز دل من! بهت افتخار می کنم.

توی دلم پوزخندی بهش شدم.

بهزاد دستشو بالا آورد و بالاخره اون دوستش جلو اومد و خیلی خودمون حال و احوال کردند.

یه مرد جا افتاده درست مثل خودش….
شیک پوش و با اندامی قابل قبول.

البته به بلندی بهزاد نبود ولی بازم خوب بود.

به طرف من برگشت و با شیطنت به بهزاد گفت:

_ شوگر ددی شدی بهزاد؟

بهزاد خنده بلندی کرد و همین طور که به پسره مشت می زد گفت:

_ خجالت بکش مرد، دانشجومه، موکلمه. برو آبرو نذاشتی واسم!

من مظلوم سرم پایین بود و به حرف های این دوتا گوش می کردم.

_ جسارت شد خانوم ببخشید!

وقتی مخاطبش من بودم، سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم.


علاوه بر لب هاش، چشم هاش هم می خندید و حس کردم که آدم با حالیه.

شونه ام رو بالا انداختم و گفتم:

_ خیلی هم بی راه نگفتین، آقای دکتر یه جورایی فسیل شده اند

، شوهر معمولی برای هیچ کس حساب نمیان، نمونه بارز یه شوگر ددی ان!

بهزاد بهم اخم کرد و این بار انفجار خنده دوستش بود که توی سالن پیچید و بریده بریده گفت:

_ تو معرکه ای دختر خوشم اومد ! این عصا قورت داده رو هیچ کس جرات نمی کنه دست بندازه.

لبخند سخاوت مندانه ای به روش پاشیدم و بعد از اینکه سفارش دادیم ازمون دور شد.

بهزاد روی میز به سمتم خم شد و گفت:

_ حیف که دست و بالم بسته است و این مردک داره فرت و فرت ازمون عکس می‌گیره، وگرنه همین جا گردنتو می شکستم!

خوشحال از اینکه حرصش رو در آوردم، لبخند گنده ای زدم و دربرابر چشم های براق شده اش، پشت چشممم رو نازک کردم.

خون خونشو می خورد و داشت سکته می‌کرد ولی به قول خودش دست و بالش بسته بود.

از اون عکس هایی که فرزاد می‌گرفت، حسابی ترسیده بودم ولی چیزی به روی خودم نیاوردم.

وقتی سفارش هامون رسید، بهزاد پرونده هاش رو بیرون کشید و عمیق برسیشون کرد.

انگار نه انگار که اتفاقی افتاده…
یکم که گذشت گفتم:

_ برگردم طرف شیشه ها؟ ببینم رفته یا نه؟

_ بر گردی هم مشخص نیست، واضح ایستاده بود تا حالا صد بار دیده بودیمش، میاد و میره تابلو نکن.

باشه ای گفتم و اجازه دادم به کارش برسه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا