رمان بهار پارت ۲۳
بعد از همه این ماجرا ها باید می رفتم پیش یه روان شناس خوب تا درمانم کنه.
بهزاد بلا های کمی سر روح و روان من نیاورده بود.
_ به چیفکر می کنی کوچولو؟
چشم هامو بستم و آروم گفتم: هیچی
_ هیچی که چشم های آدمو پر از شک نمی کنه!
خودمو به نشنیدن زدم و مصرانه چشم هامو بسته نگه داشتم.
اصلا حوصله نداشتم باهاش هم کلام بشم.
خودش هم متوجه شد و دیگه گیر نداد.
یکم دیگه پیشش موندم و با کلی اصرار و تمنا از خونه اش بیرون زدم.
تحمل اون فضا برام نا ممکن شده بود.
حتی از این خیابون ها هم بدم میومد؛ خیابون هایی که به خونه کذایی استاد منتهی می شد.
یه تاکسی گرفتم و تا خونه سرمو به شیشه اش تکیه دادم.
خسته بودم…
خیلی خسته…
به اندازه همه این سالهای زندگیم خسته شده بودم…
اونم با عجله کاری ها و اشتباهات پشت سر هم خودم.
کفش هامو توی جاکفشی گذاشتم و با یه سلام کوتاه رفتم توی اتاق.
پاهام هنوز درد میکرد و از شدت رابطه های اون عوضی خوب نمی تونستم بنشینم.
طبق معمول مامانم وارد اتاق شد و مشکوک پرسید:
_ چی شده بهار؟
_ هیچی، خوبم مامان فقط خسته ام؛ می شه درو ببندی بذاری بخوابم؟
با این ک قانع نشده بود ولی مخالفتی هم نکرد.
در رو بست و با بسته شدنش؛ عقده های من یکی یکی سر باز کرد.
سرمو توی بالش فشار دادم و از ته دل زار زدم.
همه خاطرات تلخم جلو چشمم میومد و برای هر کدومش گریه میکردم.
برای خشونت های خانوادگی…
برای ازدواجم…
برای تن دادن به شهوت کثیف بهزاد…
برای هر کدوم یه دل سیرگریه کردم و خومو لعنت فرستادم…از روز گریه نفسم بالا نمیومد.
طاق باز خوابیدم و دل شکسته به سقف اتاقم خیره شدم.
یعنی می تونستم خودمو نجات بدم؟
هم از دست فرزاد و هم از دست بهزاد؟
اگرمی شد قسم می خوردم که دیگه عجولانه تصمیم نگیرم…
یکی دوساعت توی خودم بودم و وقتی همه دق و دلی هام رو سر چشم هام خالی کردم؛ حوله رو برداشتم و خودمو توی حمام انداختم.
این جوری قرمزی چشم هام رو هم می تونستم پای فرو رفتن کف توشون بذارم.
سریع خودمو خشک کردم؛ لباس پوشیدم و رفتم بیرون
بابا مثل همیشه روزنامه به دست و مامان هم توی آشپزخونه…
در یخچال رو برای پیدا کردن چیزی که بخورم می گشتم که مامان بالا سرم اومد و گفت:
_ تا چند دقیقه دیگه شام می کشم، چیزی نخور تا بتونی شام بخوری.
باشه ای گفتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
_ سلام بابا.
سرشو تکون داد و روزنامه اش رو ورق زد.
_ دادگاه امروز چطور بود؟
_ مثل همیشه؛ یه دندگی های فرزاد و اعصاب خوردی های من.
_ چرا سرکار نرفتی؟
سرمو پایین انداختم تا راحت تر بتونم بهش دروغ بگم..
_ استادم گفت کارام خیلی سنگین نیست و می تونم بیام خونه.
سرشو تکون داد و دوباره به اون خطور نگاه کرد.
با صدای مامان هر سه دورمیزجمع شدیم و من با وجود گرسنگی نتونستم خوب غذا بخورم.
_ ببین توروخدا! شدی گنجشگ؟ یه نگا به خودت بنداز لاغر و زرد شدی، بیشتر بخور بچه.
_ نمی تونم مامان! دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود.
بابا بهم خیره نگاه کرد ولی هیچی نگفت.
برای هردوشون این رفتار من عادی بود….
فکر میکردند به خاطر کارای طلاق و فرزاد این قدر ضعیف شدم.
و بهتر که این طور فکر میکردند…
سخت شب رو صبح کردم و صبح کسل تر از شب، کوله ام رو جمع کردم و راهی دانشگاه شدم.
بدتر از این نمی شد که با بهزاد هم کلاس داشتم.
بچه ها از ترسشون همه سرکلاس نشسته بودند و من بر خلاف همیشه که ردیف اول می نشستم،
دور ترین نقطه نسبت به تریبون و جایگاه استاد جا گرفتم.
بهزاد سر تایم حاضر شد و کیفش توی جایگاه گذاشت.
نگاه کوتاهی به ردیف اول انداخت و با اخم همه کلاس رو زیر نظر گرفت.
می دونستم دنبال چیه…
منو میخواست…!
بالاخره با مشکی های براقش نگاهم کرد و اخم ریزی بین ابروهاش نشست.
سلام کوتاهی به همه داد و کتاب های قطورش رو روی میز گذاشت.
هیچ کس جیک نمی زد.
همه آروم و مودب نشسته بودند و به استاد توجه می کردند.
بهزاد روش تدریس جالبی داشت، هروقت می خواست ماده ای از قانون یا حادثه ای رو توضیح بده؛ پرونده های واقعی رو وسط می کشید تا هم ما با جو دادگاه و پرونده ها آشنا بشیم هم سر از ماده ها، قوانین و قانون در بیاریم.
نیم ساعتی که از کلاس گذشت، نگاه کوتاهی به جمع انداخت و چشم هاش روی من ثابت موند.