رمان بهار

رمان بهار پارت ۱۰۵

3.5
(6)

_ الهی قربون اشکات بشم؛ چرا گریه آخه ؟ مگه قراره اینجا اسیری بیای؟

بریز دور همه فکر های مسوم رو… من می خوام زندگی جدیدم رو با تو کامل کنم،

می خوام واسه همیشه داشته باشمت و برای همیشه بپرستمت… 

بخدا نمی خوام اذیتت کنم نلرز عزیزم… گریه نکن.

اون می گفت گریه نکن ولی من دست خودم نبود، ترسیده بودم…

برنامه هایی که داشتم توی هیچ کدوم ازدواج نبود و حالا بهزاد..؟؟!

داشت دور ترین   فکر و تصور من رو به حقیقت نزدیک می کرد!

اصلا مگه من و بهزاد می تونستیم؟

فارغ از همه ماجرا هایی که پشت سر گذاشتیم،

من حداقل ۱۸ سال ازش کوچیک  تر بودم و این اصلا معقول نبود که من باهاش ازدواج کنم.

کمی خودم رو پس کشیدم و اون با اخم رهام کرد تا ازش جدا بشم.

_ بهزاد… من… می دونی؟

یه تای ابروش رو به عادت همیشگی اش بالا داد و گفت: .

_ هر جوابی بخوای بدی، باید قبلش خوب فکر کنی! من الان ازت جواب نمی خوام

ولی می خوام اگر جوابت منفی هست که مشخصه منفیه، با ادله باشه خانم وکیل…

می خوام این شانس رو داشت باشم تا از خودم بتونم دفاع کنم!

خیره به سیاهی مطلق چشم هاش فقط سرم رو تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.

این چشم هایی که گاهی عجیب به نظر می رسید، مثل همین الان…

_ خب حالا هرچی که بهت گفتم رو فراموش کن دختر قشنگم! بیا که کلی می خوایم خوش بگذرونیم!

متعجب نگاهش کردم و اون همه کوسن های مبل رو برداشت و روی زمین چید.

دستم رو گرفت و با خنده گفت:

_ نگو که از پلستیشن خوشت نمیاد!

این مرد امشب کلکسیونی بود از اتفاق های عجیب…!

هر بار که فکر می کردم این ته ماجرا هست و دیگ قرار نیست سوپرایز بشم، از راه می رسید و حربه ای تازه رو می کرد…

از بهزاد بهراد، وکیل درجه یک و استاد برجسته دانشگاه بعید بود همچین کارهایی!

بعید بود که بخواد تن بده به این کار ولی در عجیب ترین حالت ممکن داشت این کار رو می کرد.

یکی از دسته هارو به دستم داد و با هیجان شلوغ بازی  کرد…

_ من عاشق بازی هستم ولی خب همیشه تنها بازی می کنم! بجنب تا رنده ات نکردم!

تعجبم کم کم از بین رفت و به این نتیجه رسیدم واقعا از این کار داره لذت می بره؟!

شو و نمایش نیست… این خود واقعی بهزاد بود!

فقط متعجب بودم چرا این همه مدت از بقیه پنهان می کرد این روی خوشش رو؟

با همدیگه مشغول بودیم و حسابی داشتم گرم می شدم.

با ماشینی که داشتم ضربه ای به ماشین بهزاد زدم و از دور خارج شد.

_ اینه!!!!! حالا دیدی منم که رنده ات کردم؟؟؟

خشم دوید توی چشم هاش و با حرص گفت:

_ هنوز مونده جوجه! بشین و نگاه کن!

مستانه زدم زیر خنده و اون مثل پسر بچه های تخس و اخمو بهم نگاه کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا