رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۳۳

5
(1)

– راستی فردا تولد درساست باید امروز برم براش کادو بخرم…وای یادم رفته بود!

در تلاش برای پنهان کردن آن خط لبخندی بود که رفته رفته در حال بزرگ شدن بود.

– وسط دعوا این چه حرفیه؟

و من این‌بار بی‌توجه به حرفش دستم را محکم به پیشانی‌ام کوبیدم.

– وای لباس ندارم.

و مغموم و شل و وا رفته به سمت تخت رفتم و کنارش نشستم.
دستی دور دهانش کشید.

– خودم عصر می‌برمت بازار هر چی می‌خوای بخر!

جیغی از خوشی کشیدم و بی‌حواس دست دور گردنش حلقه کردم.

– وای وای مرسی!

ثانیه‌ای بعد بود که انگار مغزم با شنیدن صدای کوبش فراوان قلبم به خود آمده بود و آژیرکشان جنگ جهانی دوم را در تمام تنم به پا کرده بود.
به قدری که فقط می‌دانم خودم را عقب کشیدم و با تن و بدنی گر گرفته از خجالت و تپش بی‌محابا، پا به فرار گذاشتم.

– چیشد عروس خوشگلم؟
شوهرت رو آروم کردی؟

نگاه گیج و دو دو زنم روی چشمان مهربانش نشست و در این پذیرایی هیچ اثری از آتنا و فریبا نبود.
زیر لب زمزمه کردم:

– نمی‌‌دونم.

***

– خانوم دکتر؟

سر از پرونده‌ی رو به رویم کندم و نگاه به دختر دست و پاچه‌ی مشکی پوش دادم.

– جانم.

– حال مامانم خوب می‌شه؟

لبخند مهربانی زدم و من عمق نگاه نگرانش را به راحتی می‌توانستم بخوانم.
جلو رفتم و دست روی شانه‌هایش گذاشتم و او چند سانتی از من کوتاه‌تر بود.

– عزیزدلم…مامانت هیچ مشکل خاصی نداره فقط یکم فشارش افتاده!

نامطمئن لب زد:

– واقعا؟!

سرم را تکان دادم و دستانم را عقب کشیدم.

– واقعا.

همچنان در نگاهش تردید موج می‌زد و من تمان تلاشم را برای تلقین آن حس خوب انجام داده بودم.
زنگ تلفنم به صدا درآمد.
با دیدن اسم هیوا با دلشوره سریع تماس را برقرار کردم:

– جانم هیوا چیزی شده؟

صدایش با آن ته لحجه‌ی شیرین کردی به گوشم رسید.

– آمین جان کِی می‌رسی؟!

تا خواستم جوابی بدهم که صدای گریه‌ای از پشت گوشی آمد و حس کردم با همان صدا تمام جانم از پاهایم بیرون زد که بی‌حس شده روی صندلی‌های فلزی بیمارستان نشستم.

– هی…هیوا…

– چیزی نیست گیانم نترس…یکم بی‌قرارت شده واسه همین گریه می‌کنه!

قلبم می‌زد و نمی‌زد!
من همیشه با هر اشکش اشک می‌ریختم و با هر خنده‌اش خنده می‌زدم.
جان من بود او…

– من الان می‌آم هیوا…هر جور شده خودم رو می‌رسونم.

– عجله نکن زنگ می‌زنم آدان بیاد دنبالت، هنوز تو شهره!

بغض گونه گوشی را قطع کرد. از استرس خون در رگ‌هایم یخ کرده بود و الان مغزم توانایی هیچ کاری را نداشت.

– آمین! چرا اینجوری شدی؟! چرا اینجا نشستی دختر؟!

لبان لرزانم را از هم فاصله دادم:

– می‌تونی کمکم کنی؟
می‌تونم جام بمونی من باید برم!

و انگار با گفتن این کلمه به خودم آمدم که به سرعت بلند شده و دو دستش را به دست گرفتم.

– باید برم جایی آنا، می‌تونی جام بمونی؟

با دیدن حال زارم سری تکان داد.

– باشه عزیزم من هستم، نگران نباش برو!

لبان لرزانم ممنونمی زمزمه کردند و پاهایم به سرعت نور به حرکت درآمدند.

نمی‌دانم چطور و چگونه روپوش از تن کندم و کیف به دست به سمت درب خروجی بیمارستان می‌دویدم.

– خانم دکتر؟

با من بود؟!
با منی که الان تمام جانم حواسش به روستای دور از این شهر بود!
سر چرخاندم و برای بار سوم قامت سیاه پوشش جلوی چشمم نقش بست.
نفس زنان لب باز کردم:

– بله!

چشمانش موجی از غم را به همراه داشت.

– مامانم مشکل دیگه‌ای نداره؟

چه جوابش را می‌دادم؟!
در این هاگیر و واگیر آن صدای گریه و مادری که مشکوک به بیماری خاصی بود!
لب گزیدم و کمی جلو رفتم.
هوای سرد سنندج باعث شد کمی در خود بلرزم.

– مامانت مشکل خاصی نداره…خوب می‌شه!

باز هم باور نکرد و من دیگر هیچ کاری از دستم بر نمی‌آمد.
با شنیدن صدای بوق ماشین آدان تندی خداحافظی کردم و به سمت ماشین دویدم.
در طول راه از استرس لب و ناخن می‌جویدم.
لعنتی!
این مسافت چند ساعته برای منی که در حال دق کردن بودم، قرن‌ حساب می‌شد.

– چیزی نیست آمین خانوم…خودتان را ناراحت نکنید!

در جوابش چیزی در چنته نداشتم.
تنها این وسط دلی بود که بدجور بهم می‌پیچید و پاهایی که سست و لرزان شد.
چرا این ماشین لعنتی نمی‌رسید؟!
خم شدم و پیشانی روی زانویم گذاشتم. ناچار قطره اشکم پایین ریخت و فقط در دل خدا خدا می‌کردم زودتر برسم.

– رسیدیم آمین خانوم.

به شدت سرم بالا آمد.
باور پذیر نبود که بالاخره رسیدم اما الان وقت شوکه شدن نبود. فقط دویدم و پشت در بزرگ خانه با دست و مشت به جانش افتادم.

– هیوا! هیوا درو باز کن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا