رمان بالی برای سقوط پارت ۸۱
حس کردم نفسش قطع شد.
حق داشت…جملهام زیادی نفسگیر بود.
شدت هیجانی که برای گفتنش داشتم به قدری زیاد بود که بالکل موقعیتمان را فراموش کردم.
دهانش مانند ماهی بیهیچ آوایی باز و بسته میشد.
با خنده دست بالا بردم و اشکهای ریخته روی صورتم را با پشت دست پاک کردم.
– آ…آمین…
لبخندم زیادی لرزان بود.
– خیلی سخت گذشت…بهتره بگم الانم داره بهم سخت میگذره!
عصبی از اشکهای بند نیامده دستم را محکم روی صورتم کشیدم که قطعا رد سرخیاش به راحتی رفتنی نبود.
– ب…بچه…بچه چرا؟ نمیشه که…
نگاهش سردرگرمتر از این حرفها بود اما دل زخم خوردهی من از آن اتفاق بدتر…!
– آمین…با وجود بچه امکان طلاق گرفتن نیست! مگر اینکه…خبر داشته باشه و اجازهی طلاق بده…آره؟
کم کم هق هقم به اوج میرسید که دست جلوی دهانم فشردم. آن روز جزو لاینفک زندگی من بود…آن روزی که…
– خبر نداره!
چشمان پر شده و آن نفسی که سکسکه وار میرفت و میآمد به اندازهی کافی همه چیز را لو میداد دیگر!
چشمان گشاد شدهاش نشان از نفهمیدنش بود و من…من هنوز جان تعریف کردن آن لحظات را نداشتم.
به سرعت بلند شدم و بدون آنکه رو به سمتش بچرخانم لب زدم:
– شاید یه روزی گفتم!
به حرکت درآمدم تا سریعتر خودم را به شیر آب برسانم قبل از اینکه فغانهای تازه بلند شده از سوی قلبم پایههای تازه تقویت شدهام را سست کند.
– اسمش چیه؟
اشک جمع شده در چشمانم بیشتر شد.
شک نکرده بود…نکرده بود!
– آوینا.
***
– غذاتوبخور که بازی مازی فعلا نداریم!
– مازی چیه؟
کلافه موهایم را به پشت گوش رساندم و چشم در حدقه چرخاندم. سؤالهایش با این وضع درب و داغانم یک روز بدبختترم میکرد.
چشم به سمتش چرخاندم که دیدن آن نگاه درشت شدهی بیرون زده و موهای خرگوشی جان از تنم کند و بیپروا زیر خنده زدم.
قیافهی زیادی کنجکاوش قلبم را به حرکت وا داشت.
– چته جونِ مامان؟
– چلا سؤالمو جواب نمیدی خب؟!
مگر میشد به راحتی از خیر آن لپهای سرخ بیرون زده گذشت؟ یقیناً به درد حوایی دچار شدم که بخاطر یک سیب سرخ از بهشت رانده شد و…من…من برای او از تمام خانوادهام گذشتم.
سیب سرخ من او بود!
– من معذرت میخوام…دوباره سؤالتو بپرس!
چند ثانیهای چشمانش به سمت سقف به رقص درآمد.
– یادم لَفت (رفت).
شانههایم به لرزه درآمدند و بیقرار به سمت دو جسم آویزان صورتش حملهور شدم.
– آخ…آخ…
صدای جیغهای از سر خندهاش حال دلم را جا آورد و به درک که شایعهی نامزد داشتن دکتر طلوعی در بیمارستان پخش شد.
به درک چون من سیب سرخ حوا را در بر داشتم.
– چقدر شما خوشمزهای بره کوچولوی من!
– بَلِه (بره) موخوام.
ابروهایم به بالا پریدند. جدیداً علاوه بر پرسشهایش، خواستههایش هم زیاد شده بود.
– فوضولک من…درست نیست هر چیزی رو که شنیدی بگی میخوام.
– هوم.
حالت نگاهش جوری بود که آدم حس میکرد با دیوار صحبت کردن بیشتر به نتیجه خواهد رسید.
سری به تأسف تکان دادم و بعد از پر کردن قاشق از برنج و خورشت، به سمت دهانش بردم که نچی گفت.
– کوتاه نمیآم…بخور!
– گُلُسنه (گرسنه) نیستم.
چشم ریز کرده قاشق را درون بشقاب رها کرد و این جسم تپل شکمو امکان نداشت قید خوردن را بزند.
– چی خوردی؟
هینی کرد و دو دست تپلش را روی دهانش کوباند.
صبر ایوب میخواست تا نچلاندن دوبارهاش!
– چی؟ کی گفته من چیزی خولدم؟
لبخند حرص درآری رو لبم نشست و من دستم به آن عفریته بالاخره میرسید.
– آوینا؟