رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۷۶

5
(2)

سری تکان داد و پرونده‌ی در دستش را ورق زد.

– آیا مشکلی برای ازدواج‌تون وجود داره؟

شوکه شده از حرکت ایستادم و با چشمانی گرد دکتر الیاسی را نگاه می‌کردم.

– من…منظورتون رو…متوجه نمی‌شم آقای دکتر!

پوفی کرد و پرونده را بست. به سمتم چرخید و من با دیدن نگاه‌های کنجکاو پرستاران در حال عبور لبی گزیدم.

– ببخشید آقای دکتر می‌شه جای مناسب‌تری حرف بزنیم؟

و بعد تک اشاره‌ای به اطراف انداختم که سری به نشانه‌ی تأئید تکان داد.
لب باز کرد تا حرفی بزند که چشمش دقیقا به پشت سرم چرخید.

– نه بابا…ما کحا و دکتر جعفری بزرگ کجا…دکتر احیاناً راه گم کردین که ما سعادت دیدارتون رو پیدا کردیم؟!

صدای خنده‌ای از پشت سر آمد و من سرم را پایین انداختم.

– دکتر الیاسی شکسته نفسی نفرمایید قربان…ما دست و پا شکسته ایران‌و می‌گردیم!

صدای دست دادن‌شان و بغل پر از خنده‌شان به گوش رسید و من منتظر دست به سینه شدم.

– الیاسی جون می‌بینم جدیداً با…
آمین؟

با شنیدن اسمم سر بالا بردم که…
نفسم به سختی بالا می‌آمد و چشمانم میخ چشمان گرد شده و دهان باز مانده‌اش بود.
بلاها یک به یک بر سرم نازل می‌شد.

– آ…آمین…این…خودتی؟

دیگر هیچ حواسی برای دکتر الیاسی و آدم‌های اطرافم نداشتم. گویا من خودم، خودم را لو داده بودم.

دو دستم را بالا بردم و روی صورتم کشیدم و سعی داشتم دم و بازدمم را منظم کنم.
قدمی جلو آمد که ترسان خودم را عقب کشیدم و هول زده گفتم:

– نه نه!

و بعد با چشم نگاهی به پرستار نزدیک‌مان انداختم که کلافه دستی به صورتش کشید و قدمی عقب کشید.

– علی من یه کاری با این خانم دارم برو تو من می‌آم پیشِت!

پر از استرس دست به سینه شدم که دکتر الیاسی با تعجب پرسید:

– آشنان؟

– بله آشناست.

– باشه پس من رفتم.

اشاره‌ای به من زد و جلوتر از من به راه افتاد.
دست در جیب روپوشم فرو بردم و پشت سرش با فاصله قدم برداشتم.
از بیمارستان بیرون زدیم و وارد محوطه‌ای شدیم که کمتر پرستار و دکتر از آن عبور می‌کرد.
به قول آنا پاتوق همیشگی…

– نمی‌دونم چی بهت بگم…بخدا که نمی‌دونم چی بهت بگم!

یک لحظه حس کردم خون به مغزم نرسید.

– آره دیگه…حتما الان طرفداری رفیق‌تو می‌کنی آمین هم غلط کرد که رفت!

با چشمانی گرد شده یک قدم به سمتم برداشت.

– حرف مفت نزن خواهشا…نزن که تهش پشیمون بشی!

از حرص تند تند نفس می‌کشیدم و قفسه‌ی سینه‌ام بالا و پایین می‌شد. نقطه جوش من مساوی بود با حق دادن به فراز در آن زندگی کذایی که بنظرم ماندنم اشتباه‌ترین تصمیم زندگی‌ام بود.

– حواست به حرف زدنت باشه رضا!

اخم کرده نزدیک‌تر به من ایستاد و فک قفل شده‌اش نشان از عصبانیتی می‌داد که سخت در کنترلش بود.

– اتفاقا تو باید حواست به زر زدنت باشه…به چه حقی تک و تنها پاشدی خودت‌و گم و گور کردی؟ چی؟! اونم یه زن تنها تو یه کشوری که گوشه‌ گوشه‌ش گرگ خوابیده…دِ نباید بزنم تو صورتت که بار آخرت باشه همچین غلطی می‌کنی؟

در این لحظه هیچ چیز نه می‌توانست مرا آرام کند و نه او را!
با تمسخر لبی کشیدم:

– نه پس…می‌اومدم اطلاع می‌دادم آهای…می‌خوام طلاق بگیرم بعدشم می‌خوام فرار کنم.

دادی زد که شانه‌هایم تکان خورد.

– می‌گفتی…می‌گفتی منم دندم نرم وظیفه‌م بود خواهرم‌و یه جا ببرم پناهش بدم…نه که چند ساله مثل دیوونه‌ها شهرو بذارم زیرپام…نه که هر سری گوش به زنگ باشم مبادا بگن جنازش‌و پیدا کردیم…تو اصلا عقل داری؟ تو اصلا چیزی به اسم فکر کردن تو زندگیت داری؟

ناباور دهانم باز مانده بود.

– حتماً من‌و می‌بردی یه گوشه تهش هم آدرس‌و می‌دادی به اون رفیق نارفیقت!

– غلط می‌کرد اونی که بده…گ*ه بخوره اونی که بده!

چشمانم از این روی رضا پر از تعجب و ناباوری بود؛ شاید بهتر بود بگویم گند زده بودم با تمام تصوری که داشتم!

– دِ توئه ابله فکر اون مادر پیرت‌و کردی؟ نمی‌رفتی دیدنش ولی حداقل حالش خوب بود یه صاحابی بالا سرشه…حالا چی؟ خواب راحت داره؟ زندگی آروم داره؟ تا پای سکته رفت بعد خودخواه جلوی من دست به سینه ایستادی طلبکاری؟

با درد پلکی بستم و سر به زیر انداختم.
ولوم صدایم عجیب آرام شده بود.

– من‌و نمی‌پذیرفتن!

– می‌پذیرفتن.

جیغ زدم:

– می‌گم من‌و نمی‌پذیرفتن…من‌و مثل یه تیکه آشغال انداختن از خونه بیرون، با طلاق براشون شرمساری آوردم بعد من‌و می‌پذیرفتن؟

دست در جیب روپوشش فرو برد و سر به سمت آسمان بالا گرفت.

– ولی بابات از رفتنت کمرش خم شد…صدرا نابود شد…خواهرت افسرده…مادرت بیمار…

چشم به چشمم داد.

– حالا می‌گی مهم نیستی؟ حالا می‌گی مثل یه تیکه آشغال انداختنت بیرون؟ تو اگر آشغال بودی وضع خونه‌تون اینجور می‌شد؟

دستم را به تنه‌ی درخت کنار دستم بند کردم تا از سقوط احتمالی‌ام جلوگیری کنم.

– بس کن.

صدایم ضعیف بود. آنقدری که خودم در شنیدنش شک داشتم چه برسد به او!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا