رمان بالی برای سقوط پارت ۵۸
اینبار صدای خش خش بیشتر شد و تا خواستم بار دیگر صدایش بزنم تماس قطع شد.
با ابروهایی گره خورده به صفحهی گوشی نگاه کردم. با استرس عجیبی شمارهاش را گرفتم اما اینبار مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد در گوشم پیچید و باعث گزیدن گوشهی لبم شد.
امیدوار بودم این افکارم چیزی جز توهم نباشند.
– آمین جان؟
با یادآوری پایین بودن آوینا به سرعت از روی مبل بلند شدم و گوشی را روی مبل پرت کردم.
– جانم هیوا بیا داخل!
به سمت در رفتم که خودش باز شد و هیوای آوینا به بغل وارد خانه شد.
ابروهایم از نوع آرامش نگاه هیوا و چشمان ترسان آوینا به بالا پریدند.
– چیزی شده؟!
تک خندهای روی لبش شکل گرفت.
– نه عزیزم فقط آوینا یه شیطنت کوچک کرده که احتمالاً بخاطرش عصبی بشی!
دست به سینه شدم و نگاه مشکوکم را روانهی آن جسم کوچک شیرین کردم.
– خب!
– میتونی پاهاشو ببینی.
نگاهم را پایین آوردم که چشمانم گرد شدند.
نزدیک بود جیغم به هوا برود.
– آمین جان من قول دادم دعواش نمیکنی!
پوف پر حرصی کشیدم و سعی کردم خودم را کنترل کنم.
– تازه آوینا قول داد دیگه بدون اجازه آب بازی نمیکنه…بگو آوینا خانم!
– گول (قول) میدم.
– قول میدی که چی؟
نگاهم بینشان در حال چرخش بود و من خوب میدانستم هیچکس حریف این وروجک نمیشود.
– آب بازی نمیتُنم (نمیکنم).
از این شیرین زبانیهایش هیوا زیر خنده میزند اما من همچنان موضع خود را حفظ کرده با همان پوزیشن درحال تماشایشان بودم.
– مثل اینکه مامان آمین هنوز عصبیه!
صدای پچ پچش به گوشم رسید و دلم میل به خندهی مهربانی برای آن صورت بغ کرده میخواست.
– میخواد دعبام تُنه (کنه).
با اشارهی هیوا جلو رفتم و با بغل کردنش به سمت حمام رفتم.
به عادت همیشگیاش با دو دست صورتش را پوشاند تا کمتر چهرهی عصبانیام ترس به دلش بیندازد و من دل میدادم برای این حرکات لوسوارانه…!
با پیراهن و شلوارک دخترانهای وارد اتاق شد و با دل ضعفهی شدید ناشی از قیافهاش به سمتش رفتم و گازی از لپش گرفتم.
– آخ ماما دَلدَم (دردم) گِلِفت.
با کلاه حوله تنیاش دستی به موهای کوتاهش کشیدم تا نمِشان را بگیرم.
– موهام ماما…
– باید خشک بشن عزیزدل مامان!
لبانش غنچه شدند و من بالاخره دست از خشک کردن موهایش کشیدم و مشغول پوشاندن لباسهایش شدم.
جیغ زنان به سمت کارتون مورد علاقهی در حال پخشش رفت و من ناگاه چشمم به موبایل روی مبل برخورد کرد.
با یادآوری محدثه و مشکوک بودن پشت خط پا تند کردم و با به دست گرفتن جسم سردش، سریعاً شمارهاش را لمس کردم.
«مشترک مورد نظر خاموش میباشد»
با دهانی باز نگاهم را به صفحهاش دادم. یکجا میگفت در دسترس نمیباشد یکجا میگفت خاموش میباشد؟
بازی بود؟!
دلشورهای عجیب در معدهام به پا افتاد و محدثه…حالش خوب بود؟!
***
– کجا؟
لعنت بر شانسی که تک تک ساعتهای کلاسم در دستش بود.
بدون آنکه رو به سمتش بچرخانم لب باز کردم:
– بیرون!
– کلاس که نداری.
با تپش قلب فراوانی چشم در حدقه چرخاندم.
– قرار نیست برای کلاس برم بیرون.
و بدون دادن فرصتی بیرون زدم و در خانه را محکم بهم کوبیدم. لعنتی به بغض نشسته در گلویم فرستادم و تند تند از پلهها پایین رفتم.
– آمین جان مادر جایی میری؟!
در این وضعیت رو در رویی زیادی سخت بود.
پوفی کردم و بعد از دم عمیقی به سمتش چرخیدم.
– خوبی مامان؟!
سرم پایین افتاد و انگشتانم به جنگ هم رفتند.
– خوبم.
میمیک صورتش با تمام وجود ناباوریاش را به نگاهم میکوبید.
لب گزیده نگاه گرفتم تا بیشتر از این شرمنده نشوم.
عه چرا همچین شده؟