رمان بالی برای سقوط پارت ۴۰
ساکت شدن مادر آتنا باعث شد تکانی به دست و پاهایم دهم و از پلهها پایین بیایم.
سلامی کردم و کیفم را روی شانه فیکس کردم.
– مامان جان کاری ندارین؟
لبخند پر مهری به رویم پاشید. گویی هیچ کدام از حرفهای خواهرش تأثیر گذار نبود.
– برو مادر به سلامت، مواظب خودت باش!
خداحافظی کردم و بیتوجه به قیافهی کج شدهی مادر آتنا از خانه بیرون زدم.
جمع شدن اندک اندک بغض را در گلویم حس میکردم و به راهم ادامه میدادم.
به قولی ماه و خورشید و فلک دست به دست هم داده بودند تا ما را از هم جدا کنند.
هر چند این وسط علاقهای هم شکل نگرفته بود.
نه!
شاید برای فراز نه اما برای من…
من…
این روزها قلبم از حس کوچکی سخن میگفت. عجیب و غریب و بیمنطق بود. دلش نبود فراز را نمیخواست. دلش گیر دادنهایش را میخواست.
همه چیز ضد هم بود!
سری تکان دادم تا مغزم از افکار پر پیچ و تابش خالی شود و گلویم ذرههای بغض جمع شده را رها کند.
با رسیدن به مقصد پول تاکسی را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
با نگاهی به ساعت، سرعت قدمهایم را زیاد کردم، تا جایی که دیگر به دویدن راضی شدم.
وارد راهرو شدم و با دیدن در باز کلاس، ایستادم و گذاشتم نفس نفسهایم آرام گیرد.
– خانوم دکتر چه خبرته؟
هول زده به عقب برگشتم و با دیدن چهرهی خندان نیلوفر اوفی گفتم.
– ترسیدم…
کنارم استاد و همچنان با خنده لب باز کرد:
– حالا چرا اِنقدر نفس نفس میزنی؟
نفسم را بیرون فرستادم و قفسهی سینهام کمی آرامتر شده بود.
– هیچی…فکر کردم دیر…کردم.
دستم را گرفت و به سمت در کلاس کشید.
– دیر کجا بود؟ حتما اشتباه ساعت شروع کلاسو دیدی!
بی هیچ اختیاری به دنبالش روانه شدم که دیدن کسی اجازهی ادامهی راه رفتنم را نداد.
نیلوفر متعجب از ایستادنم به عقب برگشت اما چشمانم میخش بود.
میخ اویی که اصلا حواسش به خیره نگاه کردنم نبود و مشغول صحبت با کسی بود.
چند وقت بود چهرهاش را خوب نگاه نکرده بودم؟
تپش به شدت تند قلبم این نشانه را میداد که خیلی وقت بود…
نباید در این بلبشو این نگاه ناتوان و ناچارم را میدید. هول زده به سمت نیلو برگشتم و بریمی زمزمه کردم.
با نگاه مشکوکی از کنارم رفت و وارد کلاس شدیم.
میدانستم کمی بعد رگبار سوالاتش به جانم سرازیر میشود.
روی صندلی نشسته بودم و با بغضی که بعد از دیدنش در گلویم نشسته بود، تخته را نگاه میکردم.
چه خبر بود؟
این همه بغض کردن در یک روز!
– چیزی شده؟ نه به اون نگاه کردنت به اون پسره و نه به این بغ کردنت!
لبخند لرزانی زدم.
– نه، چیزی نشده!
نگاهی در کلاس چرخاند. استاد هنوز نیامده بود و همه مشغول صحبت با هم بودند.
– دروغ نگو، نگاهت زیادی عجیب و غریب بود!
حرفش زیادی تلخ بود. مثل زهرمار گوشت شد چسبید به تنم…
– منو نگاه آمین…نکنه دلت پیش اون پسرهست یا چه میدونم…نکنه…نکنه…باهاش دوست شدی؟
چشمانش متعجب و ترسیده بود.
چرا؟
– چرا؟
– ببین اگر دوستش داری یا باهاش…دوستی بنظرم ارتباطتو باهاش قطع کن!
ابروانم پر تعجب به بالا پریدند.
– چرا؟
نالان زمزمه کرد:
– آخه شنیدم….زن داره!
پقی زیر خنده زدم و دست جلوی دهانم گذاشتم. از شدت خنده دلم میخواست پخش زمین شوم.