رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۳

4.3
(3)

لبش را جوید و ادامه داد:

– چون باباش حجره داره وضع مالی خوبی دارن…یه خواهر کوچیکتر از خودش هم بیشتر نداره!

سریع به میان حرفش آمدم.

– رفتارش چجوره؟

– می‌گن پسر خوبیه!

عاطی حرصی از این جواب صدرا بالشتم را به سمتش پرتاب کرد.

– می‌گه رفتارش چجوره پسره‌ی خر!

صدرا به صندلی تکیه داد و همچنان می‌شد تعجبش را از لحن و حرف زدنش دریافت کرد.

– نمی‌دونم فقط تنها چیزی که بهم گفتن خیلی پسر تلاشگر و کاریه!

عاطی با خوشحالی به سمتم برگشت.

– خب اینکه خیلی عالیه…یعنی مخالفتی برای ادامه تحصیلت نیست!

پوزخندی در دلم به خیال خوش عاطی زدم. چه فکرها که نمی‌کرد!

– چی می‌گی عاطی؟! مگه سحر کوچه پایینی رو یادت نیست؟! مگه شوهرش مهندس نبود؟! چیشد؟! پسره اجازه درس و کار بهش نداد و هر سری سر یه چیز کوچیک

معرکه می‌گرفت تا کارش به طلاق رسید…می‌دونی چیه؟! من از همین می‌ترسم!…فکر کردی من اگر طلاق بگیرم بابا می‌ذاره پام رو بذارم تو خونه؟! عمرا! چرا؟ چون من

باعث ننگش می‌شم؛ باعث از بین بردن آبروش می‌شم!

پوفی کرد و سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد. صدرا دستی به صورتش کشید و نگاهش را به من داد.

– خب الان می‌خوای چیکار کنی؟! چه راه حلی به ذهنت رسیده؟! چون من تو رو می‌شناسم…با هر کی سَرِ ناسازگاری برداری دیگه تا آخر عمرت همونجور می‌مونی و امکان طلاقت هم هست!

متفکر لبم را گزیدم و ابروهایم را بهم نزدیک کردم.

– نباید بذارم این خواستگاری شکل بگیره! اگر این خواستگاری بهم بخوره مطمئناً راه اومدن بقیه خواستگارا هم بسته می‌شه!

عاطی با نگاهی مشکوک لب زد:

– می‌خوای چیکار کنی؟!

لبخندی زدم.

شاید برایشان عجیب و غریب به نظر می‌آمد اما محدثه قول کمک داده بود.

– می‌رم باهاش صحبت می‌کنم!

صدایشان یکهو با هم بالا رفت:
«چیشد؟!»

***

– هیچی فقط گفت که پسره دکتره!

آب در گلویش پرید و به شدت به سرفه افتاد. با چشم غره‌ای دست به کمرش کوبیدم که دستش را به نشانه‌ی توقف بالا گرفت.

– وایس…وایسا…

و بعد چند نفس عمیقی کشید.

دست به سینه به نیمکت تکیه دادم و نگاهِ اجمالی به کلاس شلوغ انداختم.

– یه بار دیگه بگو چی گفتی؟!

کلافه مویِ افتاده روی صورتم را درون مقنعه فرستادم.

– همون که شنیدی دیگه!…وای چقدر هوا گرمه…زینب؟…بی‌زحمت در رو ببند باد کولر می‌ره بیرون، ما اینجا پختیم از گرما!

– کم غر بزن من رو نگاه کن!

چشمانم را در حدقه چرخاندم و به سمتش برگشتم.

– بفرما محدثه درخدمتم!

لبی گزید و با خوشحالی دستانش را بهم کوبید.

– ببین من نمی‌دونم خدا چی داد به اون بدبخت که قراره بیاد تو رو بگیره ولی خاک تو سرت! طرف دکتره نفهم!

– ببین عزیزِ من…..مهندس بیشعور هم داریم، حرفیه؟

دستی به صورتش کشید و مقنعه‌اش را درستْ درمان کرد.

– همون چیزی که خودم گفتم؟!

– آره…بعد از مدرسه که بیکاری؟

با خنده چشمکی زد و دفترهای روی میز را مرتب کرد.

– اختیار داری! بدون من بری دیدن آقای دکتر؟! اصلا شاید خودم پسندیدمش!

پقی زیر خنده زدم و ای کاش این حرفش عملی می‌شد. مثلا همین آقای دکتر از محدثه خوشش می‌آمد و خب…این قضیه دیگر نور علیٰ نور می‌شد.

دست زیر چانه گذاشتم که معلم وارد کلاس شد و همه به احترامش از جا بلند شدیم.

– یعنی دل دل می‌زنم این زیست لعنتی تموم شه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا