رمان بالی برای سقوط پارت ۲۸
– هوم؟
– کدوم لباست رو قراره بپوشی؟!
کتابها را روی میز گذاشتم و کمر راست کردم.
فکری لب به زیر دندان بردم.
– نمیدونم…من که زیاد لباس مجلسی ندارم، فقط چند دست کت و دامن دارم که همونا رو میپوشم.
خسته خودم را روی تخت انداختم و پلکی بستم. تمیز کردن اتاقها حسابی داد کمرم را درآورده بود!
– اون کت و دامن زرده رو بپوش خیلی بهت میآد!
هینی کشیدم و چشمانم را باز کردم.
لعنتی دست روی چه چیزی هم گذاشته بود.
– محدثه!
غرش مانند هشدار دادم.
نیم خیز شدم و دستی به موهایم کشیدم.
– جدی دارم میگم…اون لباسه خیلی به تنت میشینه بخدا آتنا و فریبا ببینت یه راست تو قبر جلوس میکنن.
چشم غرهای به نیش بازش رفتم و موهایم را از بند کش مو رها کردم. دست زیرشان میبرم تا نفسی به پوست کلهام بخورد.
– اوف…این موهات رو یه سشوار بکشی رو اون لباسه چی دربیاد!
چشمانم را در حدقه چرخاندم و همراه با چپکی نگاه کردنش، مشتی به دستش کوبیدم.
– حیوون آروم بزن لااقل!
– بابا خودت میدونی اون چقدر بدن نماست بعد میخوای تو مولودی بپوشمش؟!
– عزیزم الان همه به عنوان یه زن شوهر کرده نگاهت میکنن تا یه دختر مجرد، چون فکر میکنی همچنان دختر به سر میبری بقیه هم همین نگاه رو بهت دارن!
نیشِ گوش تا گوشش حرصم را بیش از پیش درآورد و با بالشت به جان تن و بدنش افتادم.
بالاخره با کلی غر فراوان لباس را بر تنم پوشاند و بعد از اتمام کار موهای سشوار کشیدهام رو به روی آینه ایستادم.
کل آرایشم که شامل یک ضدآفتاب و رژلب قرمز میشد، صورتم را کمی بازتر نشان میداد.
در کل…با این لباس به شدت بدن نما و زیبا و شکل جدید صورتم، لبانم به لبخند ملیحی باز شد.
– چقـدر خوشـگل شدی تو دختر!
نگاهم به چشمان پر ذوقش خورد. استرس گونه دستی به موهایم کشیدم.
– واقعاً خوب شدم؟! مطمئنی؟!
وای حس میکنم این کته خیلی تنگه!
نچی کرد و اخم کنان کنارم ایستاد. حالا هر دو کت و دامن پوش رو به روی میز آرایش اتاق مشترک ایستاده بودیم.
– اتفاقاً زیبایی این لباس به تنگ بودنشه خُلِ من!
پوفی کردم و نیم چرخ کوتاهی جهت بهتر دیدن لباس زدم.
– جای نگاه کردن به خودت بیا این شالو بزن سرت بریم پایین که دیر کردیم…راستی؟
نگاه از آینه گرفتم.
لب گزیدهاش اولین چیزی بود که در چشمانم پدیدار شد.
– چی؟!
شال را از دستش گرفتم و روی سرم درستش کردم و همچنان گوشهایم آمادهی شنیدن صحبتش بودند.
– چیزه…مامانتاینا هم هستن؟!
دستم از حرکت ایستاد.
چشمانم گرد شده بود و من به این قضیه هیچ وقت فکر نکرده بودم.
اگر مامان را ببینم چه؟!
واکنشم بعد از شش ماه چه خواهد بود؟!
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم حالت بیخیالی پیدا کردند؛ دقیقاً برعکس تهِ قلبم!
– خب…که باشه…مثلا با بودنش قراره چه اتفاقی بیفته؟
چیزی نگفت و با سری زیر افتاده دستانش را از پشت به هم رساند در حالی که من حرف نگاهش را میدانستم.
او مرا بیشتر از خودم میفهمید و من هم او را بیشتر از خودش!
– آمین آماده شدی؟!
یکه خورده به خودم آمدم و تندی به سمت پذیرایی رفتم و بنده خدا عمه خانمی که یک ساعت انتظار مرا میکشید.
– ببخشید عمه خانم یکم آماده شدنمون طول کشید.
سپس سر عقب بردم و در همان حال محدثه را صدا زدم.
– ﷲ اکبر…فتبارکﷲ احسن الخالقین!
با تعجب نگاهش کردم. چه میگفت؟!
– عمه خانم چیزی شده؟!
نگاه ستاره بارانش سر تا سر مرا رصد میکرد و هر لحظه چیزی زیر لب میگفت.
یحمتل باید چیز عجیبی را درونم شکار کرده باشد!
– ماشاﷲ مثل عروسک میدرخشی مادر…بگم برات اسفند دود کنن که امشب چشم نخوری!
چشم گرد کرده دستانم را بالا بردم و کمی خودم را جلو کشاندم تا مانع بلند شدنش از روی مبل شوم.
– نه نه عمه خانوم، دیر میشه بعدش همچین خوشگل هم نشدم که نیاز به اسفند دود کردن و اینجور چیزا داشته باشه!
– عمه جون اگر دوست دارین اسفند براش دود کنین بریم پایین براش دود کنین که دودش بره تو چشم بعضیا بلا مَلایی سرش نیاد!
هینی از شنیدن حرفش کردم و عمه خانوم با شنیدن پیشنهاد پر زرق و برق محدثه لبی به خنده گشود و از روی مبل بلند شد.
– حقا که تو دختر خوبی هستی!
به سمت در خانه به راه افتاد و من با نیشگون ریزی که از پهلوی این فتنهی آتیش پاره گرفتم، پشت عمه خانم به راه افتادم.
دامن کوتاه تنگم راه را برای باز کردن بیشتر پاهایم گرفته بود و من مجبور به آرام قدم برداشتن شده بودم.
– حیف نون چه با عشوه هم راه میری!
هیسی کردم و همزمان با برداشتن آخرین پله به سمت پایین لب باز کردم:
– درد بگیری با این بلند حرف زدنت…بابا دامنه تنگه نمیتونم درست قدم بردارم!
پقی زیر خنده زد و من حرصی از این چرت و پرت گفتنش وارد خانه شدم.
– فاطمه! فاطمه!…بلند شو یه اسفند دود کن واسه عروست که امشب مبادا چشمش بزنن.
با شنیدن صدایشان لب گزیدم و خجالت زده منتظر رسیدن محدثه بودم تا باهم ظاهر شویم.
– چیشده مگه؟!
– ماشاﷲ چشمم کفِ پاش زیادی خوشگل شده، خودش کم برُ رو داشت الان که یکم به خودش رسیده برُ روش زیاد شده!
نالان نگاهم را به نیش بازش دادم.
ای جانم چشم حسود کور