رمان بالی برای سقوط پارت ۲۴
بدجور توپیده بودم اما، او محدثه بود.
کسی که در بدترین شرایط روحیام تنهایم نگذاشت چه برسد به این توپیدن ساده!
دستش که روی دستم نشست نگاه از حوض آبشاریِ رو به رویم کندم.
– میدونم یه مشکلی داری ولی چرا چیزی نمیگی؟! شاید کاری از دستم برنیاد اما مطمئن باش اگه حرف بزنی یکم آروم میشی.
لب بالایم را دندان زدم و مستأصل به چشمهای منتظرش نگاه کردم.
– دردم از بیکسیمه…از اینکه هیچ پشتی ندارم.
چشمانش گرد شد.
– بیکسی چیه؟ پُشت چیه؟ چی داری میگی تو؟!
پلکی بستم و از هوای ملایمِ جاری دم عمیقی گرفتم. این هوا جان میداد برای کُلی دیوانگی که شامل دویدن و جیغ زدن میشد.
از آن جیغها که گوش فلک را هم کَر کند.
– چند شب پیش با فراز دعوام شد.
عقب کشید و با دهان باز تماشایم کرد اما من هیچ حسی به آن صورت بور متعجب و دهان بازش نداشتم.
یعنی جدیداً هیچ حسی به کسی نداشتم.
چرا؟!
– خب؟؟
چه داشتم برای تعریف؟!
چشمم را در حدقه چرخاندم.
– بیخیال…فکر کنم دارم این قضیه رو زیادی بزرگ میکنم.
اخمی کرد و بازویم را تکان داد و مجدداً مجبور به نگاه کردنش شدم.
– من هر کسی توی زندگیت نیستم که نخوای مشکلت رو بهم بگی، اینو همیشه یادت باشه!
منتظرم بشنوم.
گذر بچههای خندان و دست در دست پدر و مادرشان پوزخندی روی لبم نشاند.
من چند بار دست در دست مامان یا بابا گذاشتم؟!
– فراز خوب میدونه کسی پشت من نیست که به راحتی انگشتش رو برام بالا میبره یا هر حرفی که دلش میخواد میزنه!
نگاهم به محدثه نبود تا واکنششهایش را دریابم و همین اتفاق باعث راحتی خیال حرف زدنم شده بود.
– بهتره بگم هر چی از دهنش دراومد بارم کرد، جالبیش اینجاست که بهم گفت بار آخرت باشه اینجور باهام حرف زدی.
پوزخندی چاشنیِ حرفم کردم.
– خنده داره واقعاً! من هیچ کاری نکردم جز اینکه مثل خودش رفتار کردم، اشتباه من چی بود که هر چی دلش خواست بهم گفت؟!
اینجا بود که میدونه حتی منو بکشه کسی ککش برام نمیگزه!
– این حرفا چیه آمین؟!
نگاهم را در صورت بهت زدهاش چرخاندم. تیلهی سبز رنگش زیادی خشن شده بود.
– حرف نیست واقعیته!
عصبی ابروهایش را بهم نزدیک کرد.
– واقعیت نیست…یه مشت خزعبل چرت و پرته که فقط ریختی تو ذهنت…اینو مطمئن باش کسایی هستن که براشون مهمی اما نمیتونن نشون بدن، اون مرتیکه هم تقاص حرفشو پس میده!
لنگه ابرویی بالا فرستادم و نفسم را بیرون دادم.
– چه تقاصی؟
لبخندی زد و گرهی ابروهایش باز شد.
– تو به این چیزا کاری نداشته باش.
گیج شده از رفتارش سرم را مختصر تکانی دادم.
– یادمه زیادی تو گوشم میخوندی اونو به خودم علاقهمند کنم، حالا چیشد؟
چشمکی زد و خندان دستش را تکیه گاه بدنش کرد.
– هنوزم رو حرفم هستم.
پوفی از این اصرارش کردم و سرم را به جای قبلی چرخاندم.
– سعی کن قلقش رو دست بگیری، نذار اون فریبا و آتنا سوارش بشن…اون آتنا مارکولکتر از این حرفاست، فریبا رو تو دستش گرفته درحالی که اصلا خودش رو مظلوم نشون میده، نذار زودتر از این حرفا بینتون رو خراب کنه مجبور به طلاق گرفتن بشی!
***
– آتنا خاله اون سالاد رو بیار.
عجببببب اوضاعیه