رمان بالی برای سقوط پارت ۲۳
عجیب و غریب بودن که شاخ و دم نداشت، داشت؟!
چشم باز کردم و صورت غرق در اشکم را خشک کردم. همهی این بیقراریها از دیشب در وجود من پدیدار شده بود. اینکه فراز با جسارت تمام هر چه از دهنش بیرون آمد بارم کرد و من، در آن لحظه بدجور پشتم را خالی میدیدم.
– مادر بیداری؟!
پلک باز کردم.
– ب…له.
– پاشو بیا ناهار بخور…نه نه وایسا، اگر هنوز کمرت درد میکنه من ناهار رو همینجا بیارم برات!
روی تخت نیم خیز شدم و ملحفه را کناری راندم.
– نه بهتر شدم.
نگاهی به صورت بیحالم انداخت و سپس کنارم روی تخت نشست. حالم گرفتهتر از این حرفها بود!
– اتفاقی افتاده؟!
سعی کردم هر چند زوری اما لبخند کوچکی برای راحتی خیالش روی لبانم بنشانم اما…
– نه چیزی نیست، فقط یکم کسل شدم.
و در تمام مدت نگاهم را از نگاهش میدزدیدم. نمیدانستم چه سِری در صورتش بود که توانایی دروغ گفتن را از انسان صلب میکرد.
– نگام کن آمین.
و مجبور شدم چشم به چشمانش دهم. چشمانی که چینهایی اطرافش را گرفته اما در پنهان کردن زیباییاش تأثیر آنچنانی نداشته.
دستم را در دستش گرفت و فشار نه چندانی به آن وارد کرد.
– مشکلی که پیش نیومده؟!
لبم را گزیدم. چه جوابش را میدادم وقتی که برق چشمانش تا عمق جانم رسوخ میکرد؟! گاهی اوقات حس میکردم حتی توانایی ذهن خوانی هم دارد.
– نه، یعنی…خودم حلش میکنم…چیز مهمی نیست!
سرش را به سمت چپ خم کرد.
– ولی من از صبح حس کردم حالت یکم گرفتهست!…نکنه فراز چیزی بهت گفته؟!
ترسان از اینکه قضیه را بفهمد سریع سرم را به بالا فرستادم.
– آمین تو از زمانی که همسر فراز شدی من به عنوان عروس نگاهت نکردم، به عنوان دخترم نگاهت کردم.
سرم را پایین انداختم و لب پایینم را مکش وار به دهان کشیدم.
– پس الان هم تو دختر منی هم فراز پسر من اما تو یه فرقی داری…تو امانتی، امانت مادرت دست من!
دیگر نتوانستم از میل بیش از حد کج شدن لبانم جلوگیری کنم.
– اون با همهی خوب و بدش مادر توئه…هر کاری کنی بازم اونه که به دنیات آورده بازم اونه که حاظره جونشو برات بده!
با خنده سرم را به سمتش چرخاندم و تناقض زیبایی در صورتم موج میزد.
لب خندان و چشم اشکبار!
– اون حاظره برام جون بده؟! اون تنها لطف و زحمتی که تو هجده سال برام کشید عقب انداختن خواستگاری بود!
اونو چه به جون دادن برای من؟!
دستش نوازش وار روی موهایم نشست:
– زود قضاوت نکن عزیزکم.
بیهوا قطرهی اشکم پایین ریخت.
– زود قضاوت نمیکنم چون توی بچگیم من فقط عاطی رو دیدم بالای سرمه، چیزی خواستم صدرا بود که برام میآورد…من دلم برای خودم نمیسوزه چون صدرا و عاطی همیشه پیشم بودن اما دلم برای این دو نفری میسوزه که هیچکس پیششون نبود!
سرم را به سمت آغوشش هدایت کرد و من زیر چشمی دیدم پاهایی را که به سمت بیرون هدایت شدند و یعنی در تمام مدت فراز همه چیز را شنیده بود؟!
لعنت بر این شانس نداشته!
***
– امتحانام هفتهی بعد شروع میشن و این یعنی اوج بدبختی! تازه از فردا برای خوندنشون شروع میکنم که بتونم پاس شم.
با دیدن قیافهی درهم رفتهام پقی زیر خنده زد که با حرص پهلویش را نشانه رفتم.
– چته وحشی…یواش!
چشم غرهام بود که نثار حرف مزخرفش شد.
– بخدا تو خیلی بدبختی…آخه دیوونهی خدایی شوهرت الان داره واسه تخصص میخونه بعد تو داری پیش من خودتو جر میدی؟!
پوفی کردم.
– خب که چی الان؟! یعنی فکر کردی نمیدونم شوهرم داره برای تخصص میخونه؟
چشمانش را در حدقه چرخاند و نیشخندی زد.
– از اون لحاظ که نمیگم…از اون لحاظی که بتونه تو درس کمکت کنه میگم…مثلا بشینین با هم درس بخونین، چقدر رمانتیک!
به آن ادای تند تند پلک زدنش خندیدم.
– دیوونه!…کی رو هم میگی.
و من همچنان بخاطر اتفاق دو شب پیش مستقیماً نگاه در صورتش نمیکردم چه برسد به…
– مگه چشه؟! خوشتیب نیست که هست، دکتر و شغل دار نیست که هست، دیگه چی؟
آها، فقط یکم قیافه نداره متأسفانه که در رفع اون من هیچ کمکی نمیتونم بهت کنم.
– سخنرانیت تموم شد؟!
نیشش تا بناگوش باز شد و من بیحوصله سر به سمت خیابان چرخاندم.
– چته آمین؟!
مشکل تو فقط امتحانا و درسات نیست، یه درد عجیبی تو چشاته!
درد…آری!
این روزها بیشتر از همیشه قلبم برای نبودنهای مادر و پدرم درد میکند.
– چیزی نیست.
خودش را روی نیمکت به سمتم کشید.
آب و هوای ابری که اولین بارِ امسال آسمان تهران را پوشانده بود، به پارک رو به رویم نمای زیباتر و جذابتری داده بود.
– چیزی هست…اِنقدری هست که تو الان جای اینکه بخندی، ساکتی!
خندهی هول هولکی روی لب نشاندم.
-حالا یه بار میخوام ساکت باشم البته اگر بذاری!
– چیزی شده؟
پوفی کردم و خوب این اخلاق کنه بودن محدثه را میشناختم. گیر سه پیچ میداد و دیگر دست بردار نبود!
– محدثه ول کن تو رو جدت…دو دقیقه زدم بیرون هوا بخوره به کلهم یکم دلم باز شه حداقل بتونم درس بخونم بعد تو هی گیر میدی!