رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۱۴۷

5
(1)

خونسرد شانه بالا انداختم و دست به سینه شده قیافه‌ی حق به جانبی گرفتم.

– حواسم نباشه مثلا می‌خوای چیکار کنی؟

دست در جیب فرو برده سرش را به سمت بالا گرفت و نفسش را فوت کرد. مشخص بود سعی در کنترل خودش دارد ولی منِ عصبانی که این چیزها حالی‌ام نمی‌شد.

چند ثانیه‌ای گذشت تا سر پایین بیاورد و در صورتم بغرد:

– ولی همیشه همه چیز قرار نیست به دل خواست تو انجام بشه دکتر محمدی…اینکه متهمت نمی‌کنم و هیچ حرف و تیکه و کنایه‌ای نمی‌زنم به این معنی نیست که سرم‌و مثل کبک تو برف فرو کردم و تو خیلی راحت برای خودت جولون بدی…اگر کاری نمی‌کنم و حرفی نمی‌زنم تنها و تنها بخاطر پنج سالیه که تنهایی آوینا رو بزرگ کردی و من انقدر نامرد نیستم که چشمم‌و رو به این چیزا ببندم.

سکوت کرده آنقدری در عمق حرف‌هایش فرو رفتم که اصلا متوجه‌ی عقب نشینی تنم هم نشدم.

– پس نذار حساب این پنج سال‌و ازت بگیرم…نذار اون اعصاب نداشته‌مو به رُخِت بکشم و دلیل اینکه بچه‌مو ازم پنهون کردی رو بخوام…پس بیا و مسالمت آمیز باهم کنار بیایم…همونجور که من دارم شرایط‌و درک می‌کنم تو هم باید درک کنی!

قلیم نبض عمیقی از این دیدگاه پیدا کرده بود.

– اما…من یه زنم…یه زن تنها که…درست نیست شب اینجا بمونی!

تیز نگاهم کرد.

– اول از همه اونقدری فهمم از شرایط بالاست که نخوام هر شب و هر شب اینجا باشم…و قطعا متوجه‌ی وابستگی شدید آوینا بهت شدم که نخوام با خودم شب ببرمش خونه و ازت دورش کنم…همون چند شب یه باری هم که دلم می‌خواد کنارم بخوابه رو می‌تونی در اتاق‌تو قفل کنی!

عقب نشینی کردم…با تمام وجود اما با حالی خراب!
لحن سرد کلامش تنم را به قدری لرزاند که دیگر دست و دلم به مخالفت نمی‌کشید.

از جلوی در کنار آمدم و قصد گذشتن از منی را داشت که دیگر روی این زمین نشانی از علائم حیاتی‌اش پیدا نمی‌کردی.

– نگران نباش…خودت خوب می‌دونی حتی جزو آخرین نفرایی که تو این دنیا بخوای ازشون آسیب ببینی نیستم!

ای کاش می‌شد دهان باز کنم و جوابش را بدهم…محکومش کنم به همان پنج سالی که تنهایی جور همه چیز را کشیدم.
به احترام قطره‌ی اشکی که پایین می‌آمد و آرامش آوینا سکوت کردم و رو گرداندم تا رفتنش را نبینم.

چند ثانیه بعد که احتمال بهتر شدن حالم بالا رفت وارد خانه شده در را بستم. نگاهم به آینه‌ی کار شده روی کمد جاکفشی برخورد کرد.

قیافه‌ی نزارم چنگی به دل نمی‌زد و با دیدن آن موهای پریشان لایت شده‌ی قهوه‌ای و آن تیشرت مشکی جذب اخمی کردم.

یک ساعت با این وضع جلویش ایستاده بودم؟
ابداً احساس خجالت نداشتم…بالاخره پنج سال همسر و هم خانه‌اش بودم، فعلا برای خجالت کشیدن زود بود!

سعی در جمع و جور کردن چهره‌ی درهم فرو رفته‌ام را داشتم و در همان حال چنگی به موهای بهم ریخته‌ام زدم.
چهره‌ام که به حداقل قابل تحمل رسید از راهروی کوچک ورودی خانه گذر کردم و وارد پذیرایی شدم.

آوینا در آغوشش بود و در حالی که هر چند ثانیه‌ای یک بار موهایش را می‌بویید و می‌بوسید به صحبت‌های لوس‌وارانه‌اش گوش می‌داد.

با دیدن این صحنه از رضایت گوشه‌ی چشمانم چین خورد. حداقل دیگر احساس پشیمانی نمی‌کردم…

– بابا امشب که پیشم می‌خوابی آلِه؟

سرش را بالا آورد و نیم نگاهی به سمتم انداخت و من بی‌توجه به نگاهش به سمت چپ حرکت کردم و وارد آشپزخانه شدم.

چای ساز را به برق زدم و قبلِ جوش آمدن، استکان‌ها را به همراه شیرینی در سینی چیدم.

– شام خوردی؟

در این ساعت پرسش این سؤال بنظرم منطقی بود.

– آره خوردم شما اگر نخوردین راحت باشین!

– نه ما هم خوردیم…گفتم اگر نخوردی برات گرم کنم بیارم!

– ممنون…با دکتر افروز دیروز یه دیدار کوچیکی داشتم تأکید داشت که حتما برای شروع ترم جدید همه چیزو سرسری نگیری و مرتباً سر کلاس حاظر شی!

سری تکان دادم و چای‌ دم کشیده را در استکان‌ها ریختم.

– نه دیگه حواسم هست…راستی ممنون از کمکت.

جوابم شد پریدن آوینا به وسط و چند ثانیه‌ی بعد پیچش صدای قهقهه‌اش در خانه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا