رمان بالی برای سقوط پارت ۱۲۱
آره عزیزکم.
روی مبل نشستم و در جواب قربون صدقهی زیر لبی مامان خدانکنهای زمزمه کردم.
– پس چلا دلسا گفت که صولتی زشته؟
کلافه سرم را به بالا گرفتم که صدای ریز خندهی مامان به گوشم رسید.
یکهو دادم به هوا رفت:
– درسا خدا بگم چیکارت کنه چی به این گفتی مو رو سرم نذاشته آخه؟
– خاله من واقعیتو میگم.
اگر جلویم بود یقیناً یک چشم غرهی اساسی به آن زبان درازش میرفتم.
– فعلا واقعیت گفتنت شر انداخته گردنم!
– جواب منو بده خب!
با دستان کوچک و تپلش صورتم را قاب گرفت و منتظر نگاهش به من بود.
با خندهی ناتوانی صورتم را کج کردم و بوسهی محکمی از دستش گرفتم.
– همهی چیزا قشنگن…زیبان…اگر چیزی زشته تو سلیقهی ما نیست وگرنه هیچکسی رو خدا زشت به وجود نیاورد.
– الان سلیقه یعنی چی؟
مامان با احترام قران را روی گل میز گذاشت و با خندهی بلندی به سمتمان آمد و گونهاش را مورد آماج بوسههایش قرار داد.
– ای من به فدای این صحبت کردنت!
خدا نکنهای باز زمزمه کردم که آوینا پر ذوق از محبت مامان خودش را به سمت آغوشش کشید
دور این تپلیت بگردم من!
خنده کنان آوینا را به دستش دادم و به پشتی مبل تکیه زدم.
– مامان جون من تپل نیستم که!
با خندهی دندانمایی لب باز کردم:
– مامان جونش تحویلش بگیر.
مامان با خنده چند بوسه از لپانش گرفت و روی مبل کناریام نشست. دستی به سرش کشید و با محبت تمام جای جای صورتش را نگاه میکرد و گاهی بوسهای هم مهمان صورتش میکرد.
– مامان این بچه رو لوس نکنید که دیگه هیچ بنی البشری از پسش برنمیآد.
نچی گفت و سر به بالا انداخت.
– دلت میآد بچهمو؟
صدرا تا گردن در گوشی وارد پذیرایی شد و به دلیل سکوت ما اصلا متوجهی ما نبود.
صدایش که در پذیرایی پیچید در حد انفجار بودیم و سعی در لو نرفتن داشتیم.
– عشق من خانم من شما دو دقیقه کمتر غر بزن ببینم چی وسط حرفات میگی!
مامان سرش را در گردن آوینا فرو برده بود و لرزش شانههایش بیانگر خندهی عمیقش بود و فقط چشمان آوینا که با گرد شدن خاصی در حال تماشایش بود.
مردک بیحجب و حیا!
– خانومم این حجم از عصبانیتت فقط نشونگره اینه که یه اتفاق خاص اُ…شما از کی اینجایین؟
آزاد شدن قهقهی بلند من و مامان و ورود پر تعجب عاطی صحنهی باشکوهی را رقم زده بود.
– چیشده؟ همیشه به خنده!
چشم غرهی صدرا به صورت واضحی روی ما بود.
– یعنی چی دو ساعته شما ساکت نشستین گوش وایستادین؟
سعی کردم خندهام را بخورم که عاطی نیش تا بناگوش باز کنارم جلوس کرد.
– آها پس بگو قضیه از چه قراره…صدرا تا کی باید مچ تو رو بگیرن تا آدم شی؟
با چشمانی گرد شده به سمت عاطی برگشتم.
– مگه چند بار لو رفته؟
چشم در حدقه چرخاند.
– از دیروز سه باری لو رفته!
پقی زیر خنده زدم که صدای آوینا بلند شد.
– دایی صَدلا (صدرا) خیلی قُر (غر) میزنی!
صدای خندان عاطی این وسط به گوش رسید:
– ای من فدای این صحبت کردنات بشم.
– وزه خانمِ زبون دراز…سرت تو کار خودته باشه…همینه بچه رو لوس کردین تو روی من حرف میزنه!
در همین حین بگیر و ببند و خنده صدای آیفون خانه بلند شد. صدرا با غری که به جان همهی ما میزد به سمت آیفون رفت و چند ثانیهای مکث کرد.
– چیکار کنم؟
ابرو بالا فرستادم که عاطی سری به چپ و راست تکان داد.
– یعنی چی چیکار کنم؟ عمهست خب درو باز کن الان قشقرق به پا میکنه!
با صورتی فکری به سمتمان برگشت.
– حاج آقا و حاج خانومن!
هینی گفتم و پر استرس بلند شدم. دستانم به لرزه درآمدند و ناخودآگاه به سمت مامان برگشتم.
– مامان الان چیکار کنم؟
مامان بعد از چند ثانیهای مکث به سمت صدرا لب باز کرد:
– درو باز کن زشته بیرون منتظرن…عاطی و آمین همینجا بمونین من میآم.
با دستانی بهم پیچیده رفتن خودش و آوینای در آغوشش را دیدم. دست عاطی پشت کمرم نشست و مرا به خودش چسباند.
– نگران نباش خب؟
صدرا درب خانه را باز کرد و من با لبی گزیده شده از استرس دست بردم و شال در دست صدرا را گرفتم و روی موهایم انداختم.
خداراشکر شومیز سیاهم آنقدری کوتاه نبود که بابتش خجالت بکشم.
– آمین مامان؟
دستم از حرکت ایستاد و بهت زده سر بالا بردم.
زن چشم میشی روبهرویم چقدر پیر شده بود.
اشک به کاسهی چشمم حجوم آورد و او قدمی به من نزدیکتر شد.
– مامان فاطمه؟
و من چقدر میتوانستم سنگ دل باشم که یادی از او و حمایتهایش نکنم؟ که دلم برای آغوش همیشه بازش برای من تنگ نشود؟
با چشمانی اشک ریزان جلو آمد و منِ بهت زده را در آغوش گرفت.
– کجا بودی دختر بیمعرفتِ من؟