رمان بالی برای سقوط پارت ۱۱۴
°
در ناتوانترین حالت ممکن به سر میبردم.
– آقای دکتر اولشه…خلاصه که بسوز بساز زیاد داریم ما حالا غرض از مزاحمت و حواس پرتی که این وسط ایجاد شد یه سؤال داشتم.
پلک آرامی زد و با نیمچه لبخندی روپوشش کمی عقب رفت و دست به جیب شد و بیخیال زنی که شاید در این حوالی تک به تک کارهایش را میبلعید.
– یا خدا…بفرمایید!
یا خدا گفتنش دوباره آنا را به خنده انداخت.
– راستش میخواستم راجب دکتر هوشمندی چندتا سؤال ازتون بپرسم.
به آنی رنگ نگاهش از بین رفت و گرهی عمیقی بین ابروانش ایجاد شد.
پلک محکمی زد و دست به سینه شد.
– با تمام احترامی که واستون قائلم ولی علاقهای به ادامهی این صحبت ندارم.
– مهمه آقای دکتر…خواهشا!
– بهتر از من پیدا نکردید؟
همراه کردن من با خودش عمدی بود اما این روی جدی و پیگیرش انگار زیادی واقعی بود.
دخترک انگار بیشتر از من هم درگیر مسائل زندگیام شده بود.
– واقعیت نه…تنها کسی که برای گرفتن اطلاعات میتونست کمکمون کنه شمایید!
پوزخندی زد.
البته من هم در دل پوزخندی زدم و آنا به کاهدون زده بود.
– از دشمن طرف اطلاعات میخوای؟
– چون دشمنتونه اومدم سراغتون…مگه میشه راجبش تحقیق نکنید وقتی یه سری چیزای پنهانی رو میدونه!
لب پایینش را مکشوار به دهان برد و نیم نگاهی به اطراف انداخت و سپس مقصد آخر نگاهش من بودم که چند ثانیهای طول کشید.
– الان زمان و مکان خوبی برای صحبت کردن نیست…بعد از اتمام شیفت اگر باشی میتونیم حرف بزنیم!
آنا سری به نشانهی تأئید تکان داد و زیر چشمی اطراف را پایید. چند ثانیه بعد خداحافظی کرد و دست مرا به دنبال خود کشاند.
– میآی؟
– عمراً.
از حرکت ایستاد و بعد از ول کردن دستم به سمتم چرخید.
– وا! چرا؟
نمیخواستم چیزی از حالتهای درونیام لو بدهم که دست درهم گره کرده کمی تنم را به سمت چپ و راست گهوارهوار چرخاندم.
– وقتی میبینمش یه سری چیزا برام زنده میشه…بخاطر همین نمیخوام ببینمش!
ابرو بالا پراند و دست به کمر شد.
– آها…فقط بازم خر خودتی!
***
با استرس نگاهم را به محدثه دادم که پلک پر اطمینانی زد. با دلی بهم پیچ خورده گوشی را به گوش رساندم.
صدای بوقهایش جانم را تحلیل میبرد.
– الو.