رمان بالی برای سقوط پارت ۱۱۱
در آغوشش چرخیدم و چانهام را به قفسهی سینهاش تکیه دادم و از همان پایین چشمانم را به صورتش دوختم.
– یعنی بد شدم؟
پوف کلافهای کشید و با عصبانیت پلکی زد. باز هم با حرفهایم کلافهاش کرده بودم.
– باز شروع کرد، باز شروع کرد…آخه من تا یه چیز میگم سریع بچسب بد خودتو بگو؟ اون روز سرت داد میزنم چرا گریه میکنی تا ده روز فکر میکردی سر سقط بچه ازت ناراحتم؟
خدایی من چجور باهات حرف بزنم که منظورمو متوجه شی؟
بغضم را به زور قورت دادم و لب باز کردم:
– نمیدونم…همهش حس میکنم دیگه مثل اون زمان جذاب نیستم پیشت…دیگه نمیتونم نظرتو جلب کنم…دیگه نمیتونم دوست داشتنی باشم…
– فقط بخاطر یه بچه؟
صدای طلبکار و عصبانیاش باعث شد ناخودآگاه خودم را از آن مأمن امنم دور کنم که فشار دستانش پشت کمرم این اجازه را نداد و محکم مرا به تخت سینهاش کوباند.
– جواب منو بده!
– درکم کن فراز…من از مامامان بابام…
– درکت نمیکنم و نمیخوام بکنم…نه تا وقتی که هزار بار گفتم نفسم به نفست بنده، نه تا وقتی که واسه نگه داشتنت هر کاری کردم منی که اصلا تو قید و بند ازدواج هم نبودم…این همه دنبالت دویدن رو نمیبینی؟
بالاخره مقاومتم شکست و چانهام به لرزش درآمد. بعد از باز و بسته کردن پلکش، سرش را پایین آورد و محکمتر مرا در آغوش کشید.
اشکهایم روان شدند و قلبم به تپش عمیقی درآمد.
مردک روبهرویم خوب بلد بود همه جوره دل منِ محبت ندیده را به بند بکشد…آنقدری که حس کنم تنها زن جهان هستم که به چشمش میآیم و جز من هیچکس و هیچ چیز را نمیبیند.
قید او را زدن مانند کشیدن تیغی روی رگ نازک دست بود. اویی که بند بند وجودم شده بود و سلول به سلول تنم را خودش تشکیل داده بود.
به پوست و استخوان نفوذ کرده بود و بیرون آوردنش از هیچکس برنمیآمد.
معنی عشق همین بود؟
که حاظر باشی با تمام توصیفات جانت را طبق اخلاص پیشکشش کنی؟
– ببخشید اگر اذیتت میکنم!
صدای خفهاش بود که به گوشم رسید:
– تو منو ببخش که از رفتارام اینجور برداشت کردی…شاید من تو رفتارام اشتباهی کردم.
سرم را عقب کشیدم و با همان اشکها دست دور صورتش گرداندم و با چشمانی که شیفتگیاش را فریاد میزد نگاهش کردم:
– اینجور قشنگ حرف میزنی نمیگی میمیرم برات؟
سر جلو آورد و پیشانی به پیشانیام تکیه داد و لب زد:
– خدا نکنه…اون منم که تهش با این همه ناز تو جون میدم.
خندیدم و بینیاش را به بینیام کوبید.
– آره…هی با هر کارت دل ببر…تهش هم بزن زیر گریه منو هی بدبختتر کن!
خندهام دندان نما شد و زمزمهی قربان صدقهاش را که شنیدم خنده از روی لبم پر زد و من چه نالایق و کور بودم که شدت علاقهاش را به خودم نمیدیدم که حتی شک هم کرده بودم.
– الان به شدت شبیه میوههای رسیدهای که دلم میخواد فقط بخورم…ولی تموم نشه!
صدای تک خندهاش بلند شد و دستم را نوازشوار روی گونهاش کشیدم.
– با یه خورده شدن تا اومدن شام موافقی؟
قهقهام که بلند شد پر حرص سرش به سمتم آمد و اجازهی ادامه دادن خندهام را نداد.
لب که به لبم کوبید تمام وجودم خواستن بیش از اندازهاش را فریاد میزد.
دست گرد گردنش پیچیدم و با تمام عشق و علاقهام پا میان این بوسهی عاشقانه گذاشتم و با لبانم جای بوسیدن، پرستیدمش تا تمام تنم تا ابد یادش را در خاطرش نگه دارد.
***
– بیدار شدی؟
آرهای زمزمه کردم و مقداری کرم پودر روی دستم ریختم تا به صورتم بزنم.
– جایی میری؟
– اوهوم…میرم آرایشگاه!
روبهروی آینه کنسولی که فاصلهی چندانی با تخت نداشت ایستادم و ابروهای بالا پریدهاش را دیدم.
– از کی تا حالا؟ خبریه تو اون بیمارستان