رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۱۱

5
(3)

– نمی‌بینی داره جونش درمی‌آد از اینکه تو عروس‌شون شدی؟!
گمون نکنم دلش می‌خواست این دخترخاله‌ی عتیقه‌ش عروس‌شون بشه!

چشمانم گرد شدند و دلم خنده می‌خواست از این طرز تفکرش اما جای حرفی نبود.
چقدر خوب می‌شد این مثلا دخترخاله جای من اینجا بود؟!
حرفی نزدم و متوجه شدم محدثه خندان، در حال نگاه کردن به فریبا و آتنا بود.

– نگاه چه برا مادرشوهرت عشوه می‌ریزه! حالا خوبه خالش هم می‌شه.

دستی به صورتم کشیدم و مگر این دختر دست بردار بود؟!

– بسه محدثه…زشته، به گوششون می‌رسه!

بیخیال شانه‌ای بالا انداخت و من چشم غره‌ای به سر کج شده‌اش کردم.
از بدو ورود خانه یک پذیرایی مبله شده‌ی قهوه‌ای مشخص بود که یک

سمتش را آشپزخانه تشکیل داده بود و سمت دیگرش به هال متنهی

می‌شود که درون آن دو اتاق خواب و حمام و دستشویی قرار داشت.
دستشویی که دقیقا جفت اتاق مشترک بود.

خنده‌دار بود که مشترک خالی صدا می‌زدیم.
صدای درب خانه آمد.

– یاالله!

– بیا تو مادر همه رفتن.

صدای باز شدن در آمد و نیش محدثه باز شد و من در این حال

سقلمه‌ی دیگری به پهلویش وارد کردم.

– سلام!

همگی جواب سلام دادند و من فقط لبانم تکان خورد اما هیچ صدایی بیرون نیامد.

– چطوری شاه دوماد؟!

از نوع برخورد محدثه با فراز، فریبا و آتنا چشم گرد کردند و محدثه کلا در خانواده‌ی آزادی بزرگ شده.

فراز چشم غره‌ی خنده‌داری سمتش روانه کرد و روی مبل رو به رویی ما نشست.

– انگار شاه دومادمون که خسته‌ست!

صدای مادرش بود که در خانه پیچید.

– والا من رو از ظهر تا الان بیرون انداختین انتظار دارین سرحال باشم؟!

محدثه دست روی دهان گذاشت و سعی می‌کرد صدای خنده‌اش بالا نرود اما این صحنه را فراز شکار کرد.

– بخدا تو بلای جونی!

زیر خنده زدیم.
سرش را به پشتی مبل تکیه داد و بازویش را روی چشمانش گذاشت. آتنا با دیدن این حرکت سریع به سمتش آمد و جلویش ایستاد.

– ای وای خسته‌این؟! چایی چیزی می‌خواین براتون بیارم؟!

فریبا با غرور آتنا را نگاه می‌کرد اما از آن‌ور اخم‌های محدثه بد در رفت.

– شما جای رسیدگی بفرما کمک خاله‌ت تنهاست، من که اینجا بیکار

نشستم، چیزی خواست براش می‌آرم!

آتنا شکست خورده و مغموم به سمت آشپزخانه رفت اما فریبا نگاه بدی به سمت محدثه انداخت.

من این وسط نقشم چه بود؟!
هیچ…یک تماشاگر بودم و بس…

– آمین مادر اگر خسته‌ای برو تو اتاق نیازی نیست حتما پا به پای ما باشی عزیزم!

این زن فکر کنم زیادی مهربان بود!

حداقل مهربانی که از او دریافت می‌کردم از مادر خودم دریافت نکردم.
لبخندی به رویش پاشیدم و این زن چه فکرها می‌کرد؟!

– نه مادرجون خوبم نگران نباشید!

سر محدثه به نشانه‌ی تأئید بالا و پایین شد و من آخر سر قاتل این دختر می‌شدم.

– خداروشکر…فریبا مادر یه تکونی به خودت بده تموم کارارو من کردم که…آتنا خاله به شمام هستما! حالا اگر به محدثه و آمین بنده خدا بود زودتر اینجا تمیز می‌شد.

فریبا به زور و بدعنقی برای کمک خم شد و آتنا هم به همین گونه!
حقیقتا از این ادا و اطوارشان چیزی نمی‌فهمیدم.

– شاه دوماد به پا اینجا خوابت نبره!

فراز پوفی کرد و من اینجور که شنیدم به هیچ وجه جواب هیچ دختری را نمی‌داد. البته آشنا و فامیل استثنا حساب می‌شد و مخصوصا محدثه!
نیشخند زیادی گشاد محدثه، متأسفانه خنده‌دار بود و من با لب گزیدگی از این اتفاق جلوگیری کردم.

– دلم برای اونی که قراره تو رو بگیره خیلی می‌سوزه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا