رمان بالی برای سقوط پارت۴
به حرفش خندیدم و گوش به درس دادم. کلاس تمام شد و من با خستگی تمام کولهام را روی شانه گذاشتم.
امروز روز مهمی بود!
امروز میتوانست به تنهایی آیندهی مرا تغییر دهد.
– آمین کجا موندی؟!
نگاهی به جایی که ایستاده بود کردم. چشمان پر شور و هیجانش مرا به خنده واداشت.
منتظر من جلوی درب کلاس ایستاده بود.
پوفی کردم و به سمتش حرکت کردم.
– حس میکنم این قصیه بیشتر برای تو مهمه تا من!
نیشش به دو طرف کشیده شد و ردیف دندانهایش نمایان شد.
– آخه نمیدونی چقدر قضیه جذابه…مثلا من میتونم از خود گذشتگی کنم، طرف رو به خودم علاقهمند کنم اونوقت خیال تو از اون ور راحت میشه!
با خنده به سمت درب خروجی قدم برداشت.
برخلاف چهرهی خندانم، تشویش و استرس در دلم موج میزد. حالت تهوعی که ناشی از همین اتفاق بود گریبان گیرم شده بود و من…
بهتر است بگویم در حال جان دادن بودم.
ماشین پراید سفید رنگ صدرا را از دور دیدم و برایش دست تکان دادم.
سوار ماشین شدیم و نشستیم و در این دور و زمانه، پراید داشتن حکم ثروتمند بودن داشت و من باید به این حال میخندیدم یا گریه میکردم؟!
– خیله خب…میدونین چی میخواین بهش بگین؟!
دستانم درهم پیچ خورد و حالشان دقیقا مشابه درونم بود.
– آره!
صدای محدثه از پشت به گوشم رسید.
– آمین اگر میخوای خودم جات حرف بزنم!
صدرا با خنده نگاهش را به آینه بغل ماشین داد.
– نکنه زبون اینا رو خوب میفهمی!
از پشت چشم غرهی محدثه را حس کردم و خندهام گرفت. این دو هیچ وقت با هم نساختند.
– از اونجا که خواهرت کُپِ خودت زبون نداره خواستم یه جانفشانی برای رفیقم کرده باشم!
خداشاهده که این خندههایم از درد دلشورههای بیامانم بود.
– خدا از این رفیقا نصیب همه بکنه!
آمین گفتنِ بلند محدثه، صدای خندهام را بالا برد. صدرا در حالی که فرمان را میچرخاند، شانههایش از خنده میلرزید.
ماشین متوقف شد و من اینبار، نگاهم استرسم را گویا بود.
– رسیدیم خانوما…شما اینجا بشینین من برم تو بیمارستان دنبالش!
و بلافاصله بعد از اتمام حرفش پیاده شد.
دست رو قلبم گذاشتم تا تپش به شدت تندش کنترل شود. حتی تنظیمهای نفسم هم دچار اختلال شد. دستانم سرد و بیحس بود و حالم را از قبل بدتر میکرد.
اگر قبول نکند…
اگر بابا متوجهی این دیدار پنهانی شود…
و کلی اگر که در ذهنم پشت سر هم ردیف میشد!
– آمین اینهمه استرس واسه چیته؟! دختر رنگ به رو نداری!
سرش مابین صندلیها بود و صورتم را نگاه میکرد. مغموم دستانش را روی دستم گذاشت.
– هیــــن…آمین چرا اِنقدر سردی؟!
با بغض نگاهش کردم.
– محدثه من…من…آخرین تیرم اینه…اگر نشه باید ازدواج کنم…اگر نشه من بدبخت میشم…باید به کسی که هیچ علاقهای بهش ندارم برم زیر یه سقف! میدونی چه فاجعهایه؟! نه علاقهای درکاره نه هیچی! مثل این زنای بدبخت محله میشم که هر سری لَنگ سالم در رفتن از کتکای شوهرشونن!…محدثه من…من…خیلی بچهم!
زیادی مقاومتم دوام نیافت و قطرهی اشکی به زیر افتاد.
خیلی سخت بود آیندهات به دست دو مرد بود و تو هیچ اختیاری برای ادامهی زندگی نداشتی.
فقط درد بود!
– آمیـــن…تو قویتر از این حرفایی گریه واسه چیه؟!
با همان بغض نالیدم.
– یعنی حق گریه هم ندارم؟!
پوفی کرد و عقب کشید. نمیدانست چه بگوید!
هر چند…در حقیقت من حق انجام هیچ کاری را نداشتم…چه در انتخاب مثلا شوهر و چه در انتخاب تحصیل! هیچی به هیچی…
سکوت کامل برقرار شده و هر دو در فکر بودیم که درب ماشین باز شد.
به سمت صدرایی که در حال جاگیر شدن بود، چرخیدم.
– چیشد؟
پوفی کرد و ماشین را روشن کرد.
با تعجب حرکاتش را پاییدم.
– متأسفانه امروز سرکار نبود!
از شدت حرص، دستانم مشت شد. لعنت به این شانس نداشته!
– حالا چیکار کنیم؟
صدای محدثه بود که در ماشین پیچید. صدرا با لبخند دستی به دور دهانش کشید.
– اختیار دارین…منُ هنوز نشناختین؟!
شمارهش رو گیر آوردم…بهش زنگ میزنم برای قرار بعدی که ضایع نشیم!
اصلا همچین کاری از صدرا بعید بود. محدثه بلند زیر خنده زد و صدرا از آینهی جلوی ماشین نگاهی به سمتش انداخت.
– چته باز نیشت بازه؟!
محدثه به زور خندهاش را قورت داد.
– آخه…از تویِ خدا زده همچین کاری بعید بود!
***
با استرس دستانم را درهم پیچاندم و گوشم پیش لبهای صدرا بود.
-سلام آقا ببخشید مزاحم شدم، همراه دکتر طلوعیه؟!
عاطفه لیوان آبی بالا برد و من منتظر تأئید صدرا از درست بودن شخص پشت گوشی بودم.
– خوبید آقای دکتر؟
نفس آسودهای کشیدم و نگاهم را به عاطفهای دادم که کنجکاو سرش را نزدیکتر کشاند.
فقط امیدوار بودم مامان سرزده وارد نشود و تمام نقشههایمان بهم نریزد!
– والا ما آشناییم…..برادر همون خانمی هستم که قراره برای خواستگاری تشریف بیارید!
زیر چشمی ابروی بالا انداختهی عاطی را دیدم و خودم هم از این حرف صدرا خندهام گرفته بود.
-بله محمدی هستم…غرض از مزاحمت میخواستم یه چند کلام خصوصی بدون اینکه کسی خبر داشته باشه باهاتون صحبت کنم، چه زمانی بیکارید؟
یا خدا