رمان بالی برای سقوط پارت۱۰۱
نه من و نه او اصلا متوجهی اطرافمان نبودیم چه برسد به مکان!
او با تفریح در حال دیدن و لذت بردن از حرص و عصبانیت من بود و من…گدازههای آتش از جانم بیرون میزد.
– اوکی ولی…جناب آقای طلوعی…بفهمم چی پشت این قضیهست…نه تو رو زنده میذارم نه بانیِ این اتفاقو…حالا بشین و تماشا کن!
صورتش را جلو آورد و در چند سانتی متری صورتم متوقف شد.
– منتظر نتیجهی تهدیدت میمونم!
سر عقب برد و بیتوجه به آتنا از کنارم گذاشت.
با دستانی مشت شده و فکی بهم فشرده جای خالیاش را تماشا میکردم.
پس از مکث چند ثانیهای جهت هضم اتفاق افتاده سر بالا بردم و قیافهی مات و مبهوت آنا و آتنا را دیدم.
– آتنا؟
تعجب نگاهش اینبار بیشتر شد…شاید چون برای اولین بار اینگونه آرام صدایش زدم.
– بله.
به سمتش چرخیدم و پلکی آرام باز و بسته کردم و سعی کردم فقط کمی خودم را آرام کنم.
– شوهرتو ازم دور نگه دار…خیلی جدی دارم بهت هشدار میدم…چون قول نمیدم غلط اضافه کرد بلایی سرش نیارم!
چشمانش گرد شده بود و من قدمی جلو گذاشتم.
– پس حواست بهش باشه…حتی شده چشم ازش برندار…من بخوام کاری کنم هیچکس جلو دارم نیست!
و بعد بدون نیم نگاهی به سمتش و دیدن حالش، دست آنا را گرفتم و به دنبال خودم کشاندم.
آنقدری در بهت خودش فرو رفته بود که ساکت و صامت به من چسبیده بود و در طول انجام کارهایم بیحرف همراهم بود.
– چته؟
سرش را به سمتم چرخاند.
– خیلی عجیبه!
سری به نشانهی چی برایش تکان دادم و پس از مکث نه چندان طولانی لب باز کرد:
– اینهمه اتفاق رو میگم…اینکه پشت سر هم انگار برات از زمین و آسمون میباره برام عجیبه!
سرم را به پنجرهی ماشین تکیه دادم و در دل به بخت و اقبال نداشتهی خودم خندهای کردم.
– ولی من دیگه برام عادیه…
با خنده ادامه دادم:
– به قول امروزیا سِر شدم دیگه!
– گاهی اوقات که خودمو میذارم جات…نمیتونم تصور کنم تا الان میتونستم زنده بمونم یا نه!
دست به سینه شدم و نگاهم را به سمتش چرخاندم.
– اول از همه هیچوقت خودتو جای من نذار…من آمینیَم که تو بدترین شرایط زندگیم دست از جنگیدن و رسیدن به خواستهم برنداشتم…چه برسه به الان که یه مادرم و باید برای بچهم بجنگم! طرز تفکر تو، قوی بودن تو، شرایطی که توش به دنیا اومدی و بزرگ شدی دنیا دنیا با من فرق میکنه!
سری تکان داد و در فکر فرو رفت. گوشی را چک کردم و پیام صدرا را که مبنی بر گذاشتن آوینا به مهد بود را چک کردم و با آسودگی منتظر رسیدن به بیمارستان شدم.
پنج دقیقهی بعد ماشین جلوی درب ورودی بیمارستان توقف کرد و بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدیم.
– آمین نه یه وقت فرازو دیدی دوباره دعوا راه بندازیا…اینجا مثل دانشگاه نیست کسی نشناسِت!
چشم در حدقه چرخاندم و پوفی کردم.
– خیله خب…ولی قول نمیدم!
چپ نگاهم کرد که بیخیال شانه بالا انداختم و جلوتر به راه افتادم.
– رونمایی نکرده بودی میتونی انقدر وحشی بشی!
نیشخندی زدم:
– خب الان فیض بردی دردت چیه؟
با صدای خندهی نه چندان بلندی کنارم آمد و دست گرد گردنم پیچید.
– جان من بد چیزیه…چسبید بخدا!
خندیدم و کوفتی زمزمه کردم.
در همین حین صدای داد و بیداد بلندی سرعت قدمهایم را کند کرد. متعجب به سمت آنا چرخیدم که ابروهای بالا انداختهاش مشخص بود که او هم صدا را شنیده بود.
– صدای چیه؟
– فکر کنم دعواست!
دستم را گرفت و به دنبال خودش کشاند.
– کجا میبری منو…آنا با توام الان شیفت شروع میشه ولم کن جان خودت!
بدون آنکه اهمیتی به حرفم بدهد به سمت صدا گام برمیداشت.
به پشت بیمارستان که رسیدیم با دیدن دست به یقه بودن رضا و فراز هینی کردم و دست به دهان فشردم.
دست آنای مبهوت را چنگی زدم و دندان به لب زیرینم فشردم.
صدایشان جوری نبود که به گوشمان برسد اما حالت ایستادنشان و چهرههایشان، وخامت اوضاع را نشان میداد.
– چی…چیکار کنیم الان؟ بنظرم بریم جلو جداشون کنیم مشخصه الان هم…
– اصلا!
به سمتش برگشتم و دست چپش را گرفتم.
– اصلا جلو نمیریم!
چشمانش از شدت تعجب گشاد شدند و یک قدم به من نزدیکتر شد.
– میدونی چی میگی آمین؟ نگاه قیافههاشون! داد میزنه دلشون میخواد همدیگه رو بکشن!
نفسی گرفتم و با آرامش ظاهری لب زدم:
– به ما ربطی نداره…اون مشکل خودشونه و ما نباید دخالت کنیم…اوکی؟
تا خواست لب باز کند و حرفی بزند، دستش را کشیدم و به سمت ساختمان بردم.
اینجا بودنمان اصلا به نفع من نبود!
***
دستکشها را بیرون کشیده و درون سطل آشغال انداختم.
– آنا گوشیِ منو کجا برداشتی؟
سرش را از گوشی بیرون آورد و گنگ نگاهم کرد.
– چته تو؟ میگم گوشیم کجاست؟
با خنده آهانی گفت و از روی صندلی بلند شد.
با خستگی خودم را روی صندلی انداختم و دستانم را کشیدم.
– بار آخرمه نوکرت میشم هر چی گفتی رو انجام میدم!
به دست دراز شدهاش خندهای زدم و گوشی را قاپیدم.
پشت چشم نازک کردنش را پشت گوش انداختم و با نیشی باز گوشی را روشن کردم.
– خیلی پررویی بخدا…دستور میده گوشیموببر…گوشیمو بیار…حواست به گوشیم باشه…آمین حمال گیر آوردی سر جدت؟
بیتوجه قفل گوشی را باز کردم که اول تعداد تماسها و مسیج بالا آمدند که اخمی از سر نگرانی روی پیشانیام نشست.
– یه مین خفه شو ببینم اینجا چه خبره!
با دیدن شمارهی محدثه استرس گرفته سریع شمارهاش را گرفتم.
– چیشده؟
گوشی را پای گوشم گذاشتم و دستی به پیشانیام کشیدم.
– نمیدونم…هشت تا تماس بی پاسخ از محدثه داشتم استرس گرفتم.
نگران چشم ریز کرد و گوشیاش را به کناری انداخت. بیتوجه به در باز شده و کسی که وارد شد الویی گفتم.
– کجایی تو آمین یه ساعته زنگ میزنم!
– گیر بودم چیشده مگه؟
قلبم از استرس تپش گرفته بود.
– هیچی والا دخترت انگار قرنهاست که ندیدت…گریه و فلان که من مامانمو میخوام و ازش باید یه سؤالی بپرسم…خدایی این مهد کودک رفتن چه فرقهایه؟