رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 17

4.5
(8)

 

با حرص نفسم رو بیرون فرستادم:
_آره،تو خوبی
که صدای آروم و پر حرصش و تو چند قدمیم شنیدم:

_بروبابا
داشتم از حرص آتیش میگرفتم که پونه به دادم رسید و من و چرخوند سمت خودش و دکترم در رو محکم بست که نگاهش کردم و در کمال ناباوری چشمکی نثارم کرد که با تعجب گفتم:

_استغفرالله
که پونه محکم زد تو سرم:
_الان تایم استغفار خراب کاریات نیست!

بیخیال پونه و عماد که نمیدونستم چشونه لبخندی به دکتر زدم که یه دفعه جلوم ظاهر شد و دستش و رو پام کشید!

و این کارش برای گرد شدن چشمای عماد کافی بود که یه دفعه گفتم:
_آره همینجاهاس!

دکتر خیلی خونسرد سری تکون داد
یواشکی نیم نگاهی به عماد انداختم که از چشماش خون میبارید و دست مشت شدش و فشار میداد با صدای دکتر چشم از عماد گرفتم:

_خب این که شکسته..
و قبل از ادامه حرفش صدای حرصی عماد بلند شد:
_خودمون میدونستیم اینو
دکتر خیلی دلبرانه دستی تو موهاش کشید:
_برید رادیولوژی عکس بگیرید محل دقیق شکستی مشخص شه بعد عکسا رو بیارین پیش خودم

که عماد سری به نشونه تایید تکون داد
و با حالت مسخره ای جواب داد:
_حتما!

و بعد بی ابنکه مسئولیت من و به عهده بگیره در کمال تعجب ما رفت بیرون و پونه هم مثل بز. ل زده بود به رفتنش که با پای سالمم ضربه ای به زانوش زدم:

_نمیخوای یه تکونی بدی؟
که مثل همیشه خل بازیش گل کرد و طاقچه شو یه کمی لرزوند و خندیدیم که صدای سرفه دکتر ب گوشمون خورد و خودمون رو جمع کردیم حواس پرتی تا چه حد آخه!

پونه انگار که نه انگار تا دو دیقه پیش تو چه حالی بود عین دیوونه ها ویلچرمو گرفت و جوری منو جا به جا میکرد حس میکردمGTAداره بازی میکنه!

دل تو دلم نبود که یه دفعه عماد جلوم سبز شد و با لحن جدی و ترسناکی گفت:
_همین الان از ابن بیمارستان میریم حتی اگه پات قطع بشه!
و رو ازم گرفت که تو این گیر و دار پرستار پلنگی بهمون نزدیک شد و خطاب به عماد گفت:

_ اینطوری حرص میخورید واسه سلامتیتون خطرناکه ها…
حالا این من بودم که دماغم و تو صورتم جمع کرده بودم و خون خونم و میخورد و خشمگین جواب پرستاری که باعث لبخند گله گشاد عماد شده بود و دادم:

_شما نگران مریضای دیگه باش!
که عماد مثل برق گرفته ها صاف وایساد و گفت:
_یعنی من مریضم؟

 

حرصی جواب دادم:
نه!
که لبخند خوشایندی زد،
انگار که تموم حرفای قبلش و یادش رفت و با سرخوشی گفت:
_باید بریم رادیو لوژی واسه اینکه ببینیم چلاق شدی یا نه؟

و خندید که چشمام و بستم و همراه را نفس عمیق حرصی که کشیدم گفتم:
_احمق جان چلاق ک شدم ،میریم ببینیم کجاش شیکسته!

و پوفی کشیدم که زیر لب خب حالایی گفت و عزم تکون دادن ویلچرم کرد و انگاری به پرستار هم لبخندی تحویل داد که خانم اینطوری گل از گلش شکفته شده بود!

درسته چند دقیقه قبل داشتم کرم میریختم ولی خب اون حق کرم ریختن نداشت پس وقتی پرستاره داشت از جلون رد میشد پای سالمم و دراز کردم و سکندری خورد و با عصبانیت برگشت سمتم چیزی بگه که پیش دستی کردم:

_اوا شرمنده من تیک دارم گاهی پام خود ب خود میپره،ببخشیدا
که خودش و مرتب کرد و در حالی که سعی میکرد آروم باشه با چشمای پر از نفرت بهم خیره شد:

_عیبی نداره،ما هر روز کلی مریض مثلِ شما داریم.
که حس کردم مریض و غلیظ گفت
دستی به شالم کشیدم و در حالی که تقلا میکردم از جام بلند شم با نفرت جواب دادم:

_مریض؟من هیچیم نیست!
و وقتی نمیتونستم بلند شم و فقط درد میکشیدم متوجه نگاهای خیره بهم از هر گوشه سالن شدم که یه دفعه صدای آقای دکتر از پشت سر اومد:

_ خانم این کارا چیه؟
که انگار تازه فهمیدم مثل اسبِ رم کرده دارم جفتک میندازم و نشستم سرجام و بی اینکه جوابی به دکتر بدیم عماد با سرعت هولم داد:

_تا اینجا اومدیم یه سر پیشِ دکتر اعصابم بریم!
و با بی انصافی تموم همراه پونه مسخرم میکرد که سرم و چرخوندم طرفش و با کلافگی گفتم:

_حالا دارم برات!
که خم شد و در گوشم گفت فعلا ک فلجی بیش نیستی..مگه نه پونه؟
که متوجه نبود پونه شدم و وقتی با عماد به سمتش برگشتیم دیدیم که ماتش برده و به سمت راست خیره شده
و وقتی که مسیر نگاهش رو دنبال کردم چیزی و دیدم که فکرشم نمیکردم..

 

نمیدونستم بخندم یا گریه کنم و مات و مبهوت مونده بودم که عماد گیج تر از من سری خاروند و گفت:
_یعنی یه چلاقِ دیگه؟
که با آرنج کوبیدم تو پهلوش:

_چلاق اون عمه ی…
با خنده جواب داد:
_نداشتمه!
و آروم خندید که به کل فرد روی ویلچر و پونه ای که رفته بود سمتش و فراموش کردم و گفتم:

_واقعا؟!
که سری تکون داد:
_یه جوری میگی واقعا که انگار کلیه ندارم،یه عمه که این حرفارو نداره!
و در حالی که خنده هاش ادامه داشتن گفت:
_تازه عمه ای که فقط فحش میخوره!
و این بار دوتایی خندیدیم که بین خنده یادِ پونه افتادم و صدای خنده هام قطع شد:

_پونه…
که عمادم ساکت شد و پوفی کشید:
_بریم پیششون ببینم اگه نامزد پونه ام قراره بره رادیولوژی خب باهم بریم!
و همین شد که حالا ویلچر من روبه روی ویلچر مهران بود و هردومون با یادآوری شرایط یکسانمون خندمون گرفته بود که پونه ‘زهرمار’ی گفت و ادامه داد:

_آقا داشتن با یکی از همکاراشون شوخی میکردن منتها انقدر خرکی که همکار خوبشون از پله ها هولشون دادن پایین!
و کلافه نفس عمیقی کشید که همکار مهران لبخندی زد:

_خیلی جای نگرانی نیست فقط پای چپش شکسته
و لبخندی زد که پونه با نگاه تنفر برانگیزی که بهش انداخت یه جورایی فهموند که از دید خارج بشه و همینطور هم شد!

با نگاهم داشتم همکارِ مهران و تعقیب میکردم که یه دفعه عماد صورتم و چرخوند سمتِ خودش و با اخم بهم فهموند که بدجوری رو مخشم و من برای اینکه بحث و عوض کنم گفتم:

_حالا یعنی قراره شما دوتا بشین پرستار ما دوتا؟
و اول به عمادو پونه و بعد به خودم و مهران اشاره کردم که پونه دماغش و جمع کرد تو صورتش و جواب داد:
_من بشم پرستار این حواس پرت؟
و با زور بیشتری ادامه داد:
_عمرا…همون همکار جونت بیاد ازت مراقبت کنه!

و با این حرف حسابی مهران و به خنده انداخت که من با ظاهری مهربان و فریبنده زل زدم به عماد:
_اما تو قراره پرستاری من و بکنی مگه نه؟
و لبخند خوشایندی زدم که متقابلا لبخندی تحویلم داد و روبه روم وایساد:
_نه!

که لبام مثل یه خطِ صاف شد و همینطور که با حرص نفس میکشیدم گفتم:
_لابد از منم باید مکانیک و تعمیرکار مراقبت کنن؟
و خودم از حرف خودم خندم گرفت و از خنده ی من پونه هم به خنده افتاد:
_تو حرف نزنی نمیگن لالی بخدا!

و سری واسم تکون داد که مهرانِ بی خبر از جزئیات همچنان گیج نگاهمون کرد و عماد که انگار سرش رو ویبره بود و فقط تکونش میداد گفت:
_اون از دکتره اینم از مکانیک و تعمیرکار،فقط به بقال محلمون چشم نداری!

و با چشم هایی که ناراحتی توش موج مکزیکی میرفت نگاهم کرد که از خنده وا رفتم:
_اگه پرستاریم و کنی هیچکدوم از این مشکلا پیش نمیاد!
و شونه ای بالا انداختم که چپ جپ نگاهم کرد و دوباره اومد پشت سرم و آماده ی حرکت دادن ویلچر شد:

_ببینم قسمت میشه بریم این رادیولوژی کوفتی!
و هولم داد که خندیدم:
_ نرسیده به رادیو لوژی نکُشیمون استاد!
که ‘هیس’ِ بلندی کشید:

_صدات و نشنوم معین!
و مثل همیشه دلنشین برام خندید…

 

تو اتاقی جدا از پونه و مهران،پام گچ گرفته میشد و عماد هم روبه روم وایساده بود و مسخره بازی درمیاورد:

_قول بده بذاری رو گچ پات خونه بکشم!
و آروم خندید که بی توجه به پزشک جوون و جدی ای که مشغول گچ کاری پام بود جواب دادم:

_آره کلا فقط خونه بلدی،یه وقت درختی گلی چیزی نکشی؟!
که این حرفم باعث سرخ شدن لپای عماد و گشاد شدن چشمای دکتر جوون شد که آب دهنم و صدا دار قورت دادم:

_آخه نقاشیش خوب نیست!
و با اینکه میدونستم چه سوتی فاجعه ای دادم و نتونستمم جمعش کنم لبخند دندون نمایی زدم که عماد سری به نشونه تاسف برام تکون داد و دکتر چشم ازم گرفت!

حالا هرکی ندونه فکر میکنه نه تا حالا عماد شیطنتی کرده و نه این آقایِ دکتر تابه حال خطایی کرده که انقدر داشتن حق به جانب باهام برخورد میکردن!

با حرص رو ازشون گرفتم و خواستم با گوشیم مشغول شم که درِ اتاق باز شد و اون آقای دکتر خوشگله اومد تو و برخلاف این برجِ زهرمار لبخند دلنشینی زد و اومد سمتم:
_مریضِ ما چطوره؟

سرم و خم کردم رو شونم و مثل خودش مهربون جواب دادم:
_خوبه!
که ‘زهرمار’ گفتنِ عماد باعث شد تا کلا از اون حال خوب بیام بیرون و دندونام و روهم فشار بدم و فقط نگاهش کنم که با لمسِ قسمت هنوز گچ نگرفته شده پام ‘آخی’ از درد کشیدم و حواسم رفت پی دکتر که حالا عماد قاطی کرد:

_این فشار لازم بود آقای محترم؟
که دکترِ که اسم و فامیلش هم سهیلِ درخشانی بود متعجب گفت:
_ بالاخره من یه پزشکم!

که عماد هم یه دست به کمر و دست دیگه تو ته ریشش نزدیکش شد و سری به نشونه ی تایید تکون داد:
_منم استادِ آناتومیم و بیشتر از شما حالیم نباشه کمترم حالیم نیست!
که سهیل اول با دهن باز و متعجب نگاهش کرد و بعد دستش و جلو آورد:

_که اینطور،خوشبختم…استاد؟!
عماد لبخند مسخره تری زد و همزمان با فشردن دستِ سهیل جواب داد:
_جاوید…همسرِ خانم معین!

و به من اشاره کرد که سهیل انگار وا رفت و نگاهش و بین من و عماد چرخوند:
_واقعا؟!
که سری به نشونه تایید تکون دادم و شیطنت و گذاشتم کنار:

_بله ایشون همسرم هستن!
که حالا عماد هم خشنود از کاری که کردم با لبخند نگاهم کرد و زیرِ لب ‘عزیزم’ی گفت و بعد از سهیل فاصلم گرفت و کنارم روی تخت نشست!

چند دقیقه ای گذشت تا سهیل درخشانی از اتاق رفت بیرون و همزمان با تموم شدن گچُ پام پونه اومد تو:
_تموم شد؟

نگاهی به پای غول پیکرم انداختم و جواب دادم:
_تازه شروع شده!
که خندید و دستم و گرفت:
_به جاش کارای انتقالیت افتاد عقب!
و چشم و ابرویی برام اومد که بشکنی زدم:
_آره!

که هر سه تامون خندیدیم و آماده ی رفتن شدیم!
البته پونه تا پیشِ مهران باهامون اومد و حالا بعد از خداحافظی با مهران و پونه از بیمارستان زدیم بیرون.
داخل محوطه ی حیاط بیمارستان بودیم که عماد ویلچر و نگهداشت:
_همینجا باش من برم ماشین و بیارم!

با خنده گفتم:
_بلدی؟
که گیج برگشت سمتم:
_چیو؟
که به سوییچ تو دستش اشاره کردم:
_پراید روندن!
که با خنده سری تکون داد:

_پراید آره ولی پراید تو رو نمیدونم!
و قهقهه زد که به عصاهایی که رو پام بود اشاره کردم:
_پرت نکنم خط خطی شی؟
دستاش و به نشونه تسلیم شدن بالا آورد:

_من غلط کردم پرایدِ تو بوگاتیِ خودمه!
و با حالت خاصی نگاهم کرد که منم کم نیاوردم و نفسم و عمیق بیرون فرستادم:
_خیلی خب فعلا برو ببین بوگاتی روشن میشه یا نه،بعدا راجع بهش حرف میزنیم!

و همین حرف برای با خنده بدرقه کردن عماد و بعد هم فرو رفتن خودم تو فکرِ اینکه جوابِ مامان و بابارو چی بدم کافی بود…

 

به هر مصیبتی که بود من و نشوند تو ماشین و بعد نشست پشت فرمون و راهی شدیم.
انقدر خسته بودم که تا چشم روی هم میذاشتم خوابم میبرد و با صدای عماد به خودم میومدم:

_الان میرسونمت تا خودِ شب استراحت کن!
با همون خواب آلودگیم سری به نشونه ی باشه تکون دادم و یه دفعه عین جن زده ها از جا پریدم:

_چطور برم خونه؟
که عماد گیج نگاهم کرد و بعد خندید و کوبید به فرمون:
_با بوگاتی داری میری خب!

چند ثانیه ای زل زدم بهش و بعد جواب دادم:
_مهندس من و تو الان باهم چه نسبتی داریم؟
که تازه آقا به خودش اومد و گفت:

_ظاهرا نامزدِ سابق!
و با خنده ادامه داد:
_نگران نباش من میرسونمت درِ خونه بعد زنگ و میزنم و بعدش هم فرار!

ادای خندیدنش و درآوردم:
_مگه میخوای بچه بذاری سرِ راه؟
صدای خنده هاش بالاتر رفت:

_ راه دیگه ای داریم؟
متعجب چشم گرد کردم:
_یعنی من و میذاری درِ خونه و میری؟
همینطور که به روبه روش نگاه میکرد سری به نشونه تایید تکون داد:
_تو و ماشین!

و بعد گوشیش و از توی جیبش بیرون آورد:
_به رامین زنگ بزنم یا آوا؟
آه عمیقی کشیدم:
_بین بد و بدتر باید بد و انتخاب کرد،زنگ بزن آوا

و با بی حوصلگی تموم خواستم صدای ضبط و باز کنم که فقط خش خش کرد و هر دومون و به خنده انداخت…

سر کوچه به انتظار رسیدن آوا و رامین بودیم که بالاخره سر و کلشون پیدا شد،
پت و مت به همراه کودک درونشون که تو وجود مهیار فعال شده بود از ماشین پیاده شدن و اومدن سمتمون.

به محض رسیدن به کنارمون آوا با خشونت تموم در سمت من و باز کرد و گفت:
_چیشده؟
و بعد خواست پام و بگیره بالا و کاملا نظاره کنه که با ترس ‘هین’ی کشیدم و گفتم:

_فقط شکسته اگه الان قطعِ نخام نکنی!
و آب دهنم و قورت دادم که حالا آوا در کمال تعجبم با خونسردی نفسی گرفت و دست به سینه روبه روم وایساد:

_ بخاطر همین مارو تا اینجا کشوندی؟
عماد متعجب خندید:
_قرار بود حادثه بدتری اتفاق بیفته؟

که رامین لبخند زنان کنار آوا ایستاد:
_نه منظور آوا اینه که نگران شدیم!
و آوا ادامه داد:
_حالا ما باید چیکار کنیم؟

عماد بعد از اینکه با لبخند گله گشادی لپم و کشید از ماشین پیاده شد و سوییچ و دست آوا و رامین داد:

_باید وانمود کنید که یلدا توی دانشگاه پاش شکسته و با شما تماس گرفتع و حالاهم شما میبریدش خونه!

آوا نگاهش و بین من و عماد چرخوند و جواب داد:
_دردسرات که تموم شدنی نیست!
و همین برای اینکه من اداش و در بیارم و چشم ازش بگیرم و البته عماد و رامین بخندن کافی بود:

_اصلا لازم نیست تو حرفی بزنی،همین که ساکت باشی خودش کمک بزرگیه…من همه چی و برای مامان توضیح میدم
که انگار بهش برخورد و دست مهیار و محکم گرفت:

_متاسفم من نمیتونم ساکت بمونم!
و به نشونه ی خداحافظی برام دست تکون داد که چشمام و باز و بسته کردم:
_پام که خوب شه یه هفته میام خدمتت!

عماد گیج نگاهمون میکرد که حالا آوا لبخند رضایت بخشی زد:
_جهتِ؟
خودم و کنترل کردم تا خرخرش و نجوم و گفتم:

_جهت تمامی خدمات منزل!
که حالا قهقهه ای زد:
_خوبه!
و ماشین و دور زد و نشست پشت فرمون و خطاب به رامین و عماد سردرگم گفت:
_خب من تا یکماه بعد از زایمان به کمک نیاز دارم و الانم تا حدودی مشکل حل شد و میتونیم بریم خونه!

عماد سری تکون داد و زل زد بهم:
_الحق که خواهرِ توعه!
و با خنده باهامون خداحافظی کرد و حالا من و آوا بودیم که میرفتیم خونه و عماد و رامین و مهیار به سمت ماشینِ رامین میرفتن!

رسیدیم درِ خونه،
به هر سختی که بود با عصا لنگ لنگان وارد سالن پذیرایی شدم و خطاب به مامانی که توی آشپزخونه بود و بابایی که داشت تلویزیون میدید گفتم:

_یه دخترِ خوشگلِ پاشکسته نمیخواین؟
که مامان بدون اینکه به سمتم برگرده جواب داد:
_زبون نریز،کارای انتقالت و انجام دادی؟
و بابا در کمال آرامش ادامه داد:

_دوتا چای بردار بیار ببینم چیکار کردی!
از شدت تعجب داشتم منفجر میشدم و یه جورایی خندمم گرفته بود که من و حرفام و انقدر جدی نمیگرفتن که حتی برگردن سمتم که این بار آوا دهان به حرف زدن باز کرد:

_یلدا واقعا ناکار شده!
که حالا هر دوتاشون برگشتن سمتمون و مامان با دیدنم لیوان از دستش افتاد و صدای خورد شدنش روح و روانم و عذاب داد و بعد از چند ثانیه همراه بابا جلوم سبز شد:

_چی…چیشده بهت یلدا؟
آوا اشاره ای به پام کرد:
_از پله افتاده…
و راه گرفت تو خونه:

_از پله های دانشگاه و بعد هم به من زنگ زد و رفتیم بیمارستان و به مثلِ مغزِ گچیش پاش و هم گچ گرفتیم و اومدیم خونه!
و لبخند دندون نمایی زد که مامان کلافه تر از هروقتی بهم نزدیک تر شد:

_یعنی تو کوری؟؟پله هارو ندیدی؟
که با وجود سختی اما حرکت کردم به سمت اتاقم و جواب دادم:
_کور نه مامان جان،درحالِ حاضر یه چلاقِ درجه یکم!
و صدای خنده هام توی خونه طنین انداز شد که بابا پشت سرم اومد:

_یه کم حواست و جمع کن دختر،حالا سیاهی لباسات برای چیه؟
و همین حرف بابا برای اینکه سرجام خشک شم و آب دهنم و به سختی قورت بدم کافی بود!
به من من افتاده بودم و نمیدونستم چی بگم که آوا عینِ فرفره سر خورد و اومد کنارم:

_خب باباجان الکی که نیفتاده،یه سری تعمیرات و روغن کاری واسه در و پنجره کلاسا داشتن و اتفاقا یلدا هم متوجه روغن ریخته شده ی روی پله ها و زمین نمیشه و به این روز میفته!

و خیلی استادانه لبخندی تحویل بابل داد و بعد به صورت نامحسوس نیشگونی ازم گرفت و به ظاهر مهربون گفت:
_برو دیگه عزیزم،برو یه کمی استراحت کن!
و بین نگاهای کلافه و البته موشکافانه ی مامان و بابا من و به اتاقم هدایت کرد…

تازه یه شامِ سرسری خورده بودیم و چند دقیقه ای میشد که دراز کشیده بودم رو تخت و مشغول چرخ زدن تو گوشیم بودم که آوا خانم تشریف آوردن تو و با یه لبخند شیطنت آمیز بهم نزدیک شد که ‘هوم’ی گفتم و صفحه گوشی رو خاموش کردم:

_چیه مشکوک میزنی؟
که گوشه لبش و گاز گرفت و نشست روی تخت و کنار من:
_راستش و بگو از پله های خونه عماد افتادی یا شایدم بر اثر یه سری درگیری روی تخت پات شکسته؟

و ابرویی بالا انداخت که نشستم سرجام و چند ثانیه ای زل زدم بهش و بعد زدم زیر خنده:
_نه تو جدی جدی فکر کردی همه مثلِ رامین خطای دید دارن که ندونن چیکار میکنن و حاصل ۵سال ازدواجشون دوتا بچه بشه؟

و بلند تر از قبل خندیدم که چپ چپ نگاهم کرد و بعد هم ‘زهرمار’ی نثارم کرد و این بار سرش و نزدیک گوشم کرد:
_پس از رو تخت به سلامت پاشدی و از پله ها افتادی؟

جوری نگاهم کرد که انگار مثلا یه معمای بزرگ و حل کرده که سری به نشونه تاسف براش تکون دادم:
_لابد تو دیزاین جدید خونشونم کف خونه رو روغن موتور ریخته بودن
و با اشاره به لباسای کثیف گوشه اتاقم و ادامه دادم:

_و لباسام به این روز افتادن!
که یه کم گیج و منگ نگاهم کرد و بعد از روی تخت بلند شد:
_خیلی خب تو تموم سعیت و کردی که من باور کنم افتادی تو چاله ی تعمیرگاه

و پوزخند مسخره ای زد از همونا که داشت میگفت ‘خیلی خب افتادی تو تعمیرگاه قبول،اما قبلش با عماد کجا بودی؟’
و مگه میشد به آوای منحرف فهموند که تمامِ دیدارها به خونه ختم نمیشه و از جاییم که
پونه مونده بود پیش مهران دیگه یه جورایی فهموندن حرفام به آوا غیر ممکن شده بود!

بیخیالِ آوا شدم و دوباره خواستم دراز بکشم که با شنیدن صدای زنگِ موبایلم پوفی کشیدم و با دیدن شماره ی عماد لبخند گله گشادی زدم و جواب دادم:

_پام و که زدی شیکوندی دیگه چیکارم داری؟
صدای خنده هاش توی گوشی پیچید:
_سلامتم که خوردی!
نگاهی به آوا که گوش تیز کرده بود ببینه چی میگم انداختم و جواب دادم:

_علیک سلام!
بلافاصله جواب داد:
_میخوام بیام عیادت مریضمون!
متعجب گفتم:
_چی؟
_خب از رامین شنیدم که امشب قراره کلِ خانواده برن شهربازی!

تو دلم کلی فحش به رامینِ دهن لق دادم و گوشی رو آوردم پایین و روبه آوا گفتم:
_تو که با مامان اینا نمیری شهربازی و میمونی از من مراقبت میکنی مگه نه؟
که ‘هه’ با غروری گفت و راه افتاد سمت در:
_اتفاقا منم هوس کردم برم!
و همزمان با خروج از اتاق ادامه داد:
_تو بمون و پای چلاقت!

و بعد هم در و بست که یه جورایی خوشحال شدم از اینکه نقشم گرفته بود و آوا داشت میرفت دنبالِ نخود سیاه و از طرفیم استرس اومدن عماد و گرفتم که تُنِ صداش و از پشت گوشی شنیدم و تازه یادم افتاد عماد پشتِ خطه:

_زنده ای یلدا؟
که آروم خندیدم:
_داشتم با آوا خداحافظی میکردم که برن شهربازی!
و این بار عماد بود که رضایت بخش میخندید:

_یه جایی نزدیک خونتون کمین کردم به محض اینکه برن بیرون مثل پلنگ میپرم تو!
و بین خنده هامون موقتا خداحافظی کردیم در انتظارِ خالی شدن خونه برای ورودِ دامادِ رانده شده!

 

پنج دقیقه ای از رفتن خانواده گرام میگذشت که بالاخره سر و کله عماد پیدا شد و من که از قبل آماده ی اومدنش بودم به هر زحمتی بود خودم و رسوندم پای آیفون و اول با لبخند دیدش زدم و بعد هم در و باز کردم که نمیدونم اما با سرعتی رسید که تنها از یه جت برمیومد!

کنار در ورودی به خونه وایسادم و دست به عصا نگاهش کردم که یه لبخند گله گشاد زد و در و بست!
لنگ لنگان راه افتادم و گفتم:

_چیه خوشحالی؟
که لم داد رو یکی از مبلا:
_خب اومدم عیادتت!
نگاهی به دستای خالیش انداختم:
_آره از کمپوتای تو دستت معلومه که به قصد عیادت اومدی!

و خواستم بشینم کنارش که یهو عین جن زده ها از جاش پرید:
_نه نه اینجا نه!
و به در اتاقم اشاره کرد:
_دلم واسه اونجا تنگ شده
ناچارا راه افتادم سمت اتاق:

_واسه خاطره ی خوبِ شبِ خواستگاری لابد؟
که قهقهه ای زد:
_نچ واسه خاطره ای که امشب برات میسازم!
و نشست روی تخت و ‘سیسِ’ عجیب و غریبی کشید که تو چهارچوب در ایستادم و با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهش کردم که این بار لحن حرف زدن و نگاه کردنش خمار شد:

_بیا اینجا کنارم!
یه جوری نگاهم میکرد و حرف میزد که حس میکردم قراره خفت گیری و تجاوز پیش بیاد و آب دهنم و صدا دار قورت میدادم که با اخم ساختگی ادامه داد:
_میخوای من بیام؟
و ادامه داد:
_البته سرپا سختته!

که این بار دیگه مطمئن شدم میخواد یه غلطایی کنه و هرچند که یه کمی ترس برم داشته بود اما رفتم و کنارش روی تخت نشستم…

چند ثانیه ای زل زدیم بهم که یه دفعه دستش رفت سمت دکمه های پیرهنش و چند تا از دکمه هاش و باز کرد و بعد هم شالِ شل و ولی که انداخته بودم روی سرم و کشید و یه دستش و گذاشت پشت گردنم:
_بهتر شدی؟!
لبام مثل یه خط صاف شد و گفتم:

_اگه دکمه هات و باز نمیکردی و به روسری منم کاری نداشتی میتونستی سوالت و بپرسی!
مستانه خندید:
_خب عزیزِ من گرمه!
به پیروی از حرفش بی هیچ مکثی جوابش و دادم:

_خب عزیزِ من کولر داریم!
که بی هوا بین خنده های هردومون لب های داغش رو لبهام فرود اومد و تا میتونست لب هام و به دندون کشید!
بدجوری داشتم از این کارش لذت میبردم اما برام عجیب هم بود که یه کاره و بی هیچ مقدمه ای شروع به این عشق بازی کرده بود که لب هامون از هم جدا شد!

با حال عجیبی نگاهش کردم،
حالی که هربار بعد این بوسه ها داشتم و خودم و کنترل میکردم و این بار هم قصد همین کار و داشتم که دستم و گرفت و از بین دوتا لبه ی پیرهن گذروند و گذاشت روی بدن برهنش!

با لمس عضلات بالا تنش آب دهنمم رو به سختی قورت میدادم و بی هیچ پلک زدنی نگاهش میکردم که یه دفعه دستم و از رو بدنش جدا کرد و نوازشوار دستی روی پای سالمم کشید و زیر لب گفت:

_خیلی دلم میخواد که امشب…
پریدم وسط حرفش:
_نه!
با اخم همراه با تعجبی جواب داد:
_چرا؟!
که سکوت کردم و سرم و انداختم پایین و عماد ادامه داد:

_تو به من اعتماد داری؟
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_آره ولی…
_ولی بی ولی،بده بالا!

سیخ نشستم سرجام:
_چی؟!
سعی کرد خنده هاش و کنترل کنه و زیر لب جواب داد:
_پاتو بده بالا!

و درکمال تعجبم هر دو پام و روی تخت آورد…

 

لبخند خبیثانه ای زد و با زبون لبش و تر کرد!
نمیدونم چرا اما ساکت سرجام نشسته بودم و بی هیچ حرفی نگاهش میکردم که با کشیده شدن پای گچ گرفته شدم ‘آخ’ِ پر دردی کشیدم و همین باعث شکستن سکوت بینمون شد:

_این تازه اولشه!
و پام و روی پاهای خودش فرود آورد که جواب دادم:
_تو که گفتی بهت دست نمیزنم

همینطور که به گچ پام خیره بود جواب داد:
_هنوزم میگم!
و من با پوزخند گفتم:
_معلومه!

که یه کم گیج شد و لب و لوچش آویزون شد و بعد دست برد سمت جیب شلوارش که یه فکرایِ شیطانی دیگه تو سرم ایجاد شد و دوباره نیش خند زدم:
-فکر کنم با لوازم جانبی هم اومدی!
لبخند کجی کنج لب هاش نشست:

_تو از کجا میدونی؟
که کش و قوسی به بالا تنم دادم و رو ازش برگردوندم و چندثانیه بعد با حس کشیده شدن چیزی روی گچِ پام تازه به خودم اومدم و سریع سرم و چرخوندم سمتش و حالا با دیدن چیزی که روبه روم بود نمیدونستم بخندم یا دو دستی بزنم تو سرم با اون حرفایی که زده بودم!

عماد بی اینکه نگاهم کنه لبخندی زد:
_نقاشیم خیلی خوب نیست،اما خب میتونم یه خونه و دوتا درخت یادگاری بکشم برات!

از اینکه انقدر آروم و ظاهرا بی هیچ نقشه ای فقط داشت با ماژیک روی گچ پام نقاشی میکشید حرصی شدم و گفتم:
_اگه از اولش قصدت این بود چرا دکمه هات و باز کردی ها؟؟؟
با چشمایی که گرد شده بود سر بلند کرد:
_گفتم که گرمه!

نفسم و حرص دار بیرون فرستادم:
_باشه منم باور کردم!
و این لحنم برای وا رفتن عماد و پیچیدن صدای قهقهه هاش کافی بود:

_هربار امتحانت میکنم و میبینم زکی!تو هنوز من و نشناختی!
چپ چپ نگاهش کردم:
_موجود ناشناخته ای هستی!

که در ماژیک و محکم بست و از جایی که یه کمی از هم دور نشسته بودیم فاصلمون و کم کرد و سری به نشونه ی تایید تکون داد:

_یه ناشناخته ای نشونت بدم!
و دوباره بوسه زدن به لب هام و شروع کرد که با خنده سرم و عقب کشیدم:
_خشم اژدها!

که نتونست نخنده و جواب داد:
_حالا کجاش و دیدی!
و این بار نه فریبنده و خمار بلکه با نگاه گذرا و اما سراسر عشقی رفت سراغ لب هام و باز درگیری بین لبهامون شروع شد که یه دفعه صدایِ آشنایی توی خونه پیچید:

_یلدا،خوابی؟
این صدای مامان بود!
تموم تنم یخ کرده بود و عماد هم سیخ نشسته بود سرجاش که به زور یه نفس کشیدم تا زنده بمونم و با صدای ضعیفی گفتم:

_یه جایی قایم شو!
که دوباره صدای مامان به گوشم رسید:
_بابات کیف پولش و جا گذاشته،آقا رامین کارت بانکیش و،مثلا رفتیم شهربازی!
و خندید…
خنده هایی که احساس میکردم هر لحظه فاصلشون با اتاق کم و کمتر میشه…

 

برای آروم گرفتنم چشمام و باز و بسته کردم که یه دفعه در باز شد و مامان توی چهارچوب در ایستاد:
_پس چرا صدات میزنم جواب نمیدی؟

و با خنده ادامه داد:
_نکنه زبونتم از دست دادی؟!
انقدر هول و پریشون بودم که اصلا نفهمیدم عماد کی رفت زیر تخت و حالا بی حضورِ عماد مامانِ از همه جا بی خبر روبه روم وایساده بود و باهم حرف میزدیم!

وقتی بازم جوابی ندادم مامان با چشمای ریز شده نگاهی به اطرافم انداخت که نم و توی شلوارم حس کردم و با صدا آب دهنم و قورت دادم:
_چی..چیزی…
که نذاشت حرفم و ادامه بدم و نزدیک تر اومد:
_تو…تو داشتی چیکار میکردی؟!

احساس کردم که دیگه همه چی تموم شد…
یه جوری تموم شد که خودشون همین فردا کارای انتقالم و انجام میدادن و میفرستادنم که برم!
خداحافظ عماد…
خداحافظ زندگی!
غرق این افکارم بودم و نمیدونستم چی بگم که برخلافِ تصورِ من،ماژیک روی تخت و برداشت و نگاهی به نقاشی های روی گچ پام انداخت و زد زیر خنده:

_نقاشی میکشیدی رو پات؟
و صدای قهقهه هاش بالاتر رفت:
_عاشقِ همین پشتکارتم که زدی پات و نفله کردی حالام نشستی نقاشی میکشی روش!
و با خنده سری برام تکون داد که نفسِ عمیق و آسوده ای کشیدم و از سرِ شادی لبخند گله گشادی زدم:

_حوصلم سررفته بود!
که مامان متفکرانه زل زد بهم:
_خب پاشو بریم،میدونم با عصا سخته اما خب تو میتونی!
و خواست بلندم کنه که یا حس قلقلک کفِ پای سالمم لبخندم گشاد و گشاد تر شد و خندیدم که مامان متعجب گفت:

_حرفِ خنده داری زدم؟
که ناچارا و در حالی که عماد همچنان داشت کارش و ادامه میداد خنده هام و ادامه دادم و بین خنده جواب دادم:
_نه دارم فکر میکنم با پای شکسته بیام و نتونم هیچی سوار شم خیلی واسه منِ عاشقِ هیجان مسخرست!

و با این حرفِ مزخرفم نه تنها رنگ تعجب و از نگاه مامان نبردم بلکه گیج ترش هم کردم و نهایتا شونه ای بالا انداخت:
_خیلی خب خودت میدونی عزیزم!

و راه افتاد تا از اتاق بره بیرون که به تلافی قلقلکای عمادخان صندلم و که جلوی پام بود و پوشیدم و کوبیدم رو دست مزاحمش که ناگهان صدای ‘آخ’ گفتن عماد دراومد!

با شنیدن این صدا مامان سرجاش میخکوب شد و سرش و چرخوند سمتم که من در ادامه اون ‘آخ’ِ لعنتی ،آه و ناله ی ساختگی سر دادم:
_خیلی دارم اذیت میشم!
و با ‘آه’ِ بلندی به این مسخره بازیم خاتمه دادم و مامان که حالا دیگه داشت از دستم روانی میشد سری به نشونه تایید تکون داد:

_هرکی خربزه میخوره پایِ لرزشم میشینه!
و با شنیدن صدایِ زنگ موبایلش یه ‘خفه بشی’ نوش جان من کرد و خیره به گوشیش راه افتاد تا از اتاق بره بیرون:

_دو ساعته اومدم یه کارت بانکی بردارم!
و به سرعت برق و باد از خونه زد بیرون و من که حالا ناخوداگاه زل زده بودم به زمین با نقش بستن سر و صورت عماد جلوی چشمم با ترس ‘هین’ی کشیدم که عماد با یه لبخند خودش و کشید بیرون:

_مگه جن دیدی؟
و طولی نکشید که کنارم نشست و دستِ له شدش توسط من و با دست دیگش ماساژ داد:
_وحشی بودنم حدی داره!
که سریع جواب دادم:
_روانی بودنم حدی داره!
و نفسی گرفتم و ادامه دادم:

_اگه میفهمید اینجایی میدونی چی میشد؟؟بعد قلقلکم میدادی؟
که چشم از دستش گرفت و بی عار و بیخیال جواب داد:
_خب میخواستم بهت بفهمونم که پا نشی بری شهربازی!
و لب و لوچش آویزون شد که خنده ام گرفت:

_به نظرت انقدر دیوونه و بی فکرم؟!
و آقا عماد یه کاره جواب داد:
_بعد از اینکه با یه فرحزاد رفتن و دوتا آلوچه باهام آشتی کردی دیگه کلا نظری راجع بهت ندارم…!

و مستانه خندید و خندیدم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫5 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا