رمان ارباب سالار

رمان ارباب سالار پارت آخر

3.8
(24)

 

سهراب سرشو نزدیک سوگل برد….

سهراب:دخترِ قشنگیه… سرویس دهی‌شو نمیدونم اما دهن پر کنه… ببینید چی بوده که ارباب سالارو جذبِ خودش کرده!!!!

داد زدم….

_ ازش فاصله بگیر عووووضی… گمشو عقب… کثثثثثافت. مگه منو نمیخوای؟؟؟؟!!!! نگاه کن جلو چشمات وایسادم ولش کن.

سهراب:ببین اومدی و نسازی… با من درست صحبت کن، مثلا ارباب اینده‌ام.

کنار دستش نصرت بود… نصرتو میشناختم…. خیانتکار….

به نصرت اشاره کرد… نصرتم اسلحه ای که رو کمرش بود و برداشت و رو هوا شلیک کرد.

میدونستم یه برنامه هایی دارن… پس شروع شد… این شلیک شروع کننده ی برنامش بود.

بعد از چند دقیقه چند تا مرد از بین درختا اومدن بیرون و دورمو گرفتن.

سهراب:رسیدی به اخر خط داداش سالار… تموم شد… هرچی تازوندی تموم شد… جونتو میگیرم سالار…. جونتو میگرم ارباااااااب.

_ باشه… باشه جونمو بگیر تموم شه… اما قبلش بذار سوگل بره…

سهراب:دِ نه دِ… اینجاشو دیگه تو تعیین نمیکنی… من میگم کی تموم شه کی تموم نشه… من میگم کی بره کی نره…

کیان راست میگفت، اینجا اومدنم فقط یه دام بود… فقط یه تله بود.

_ عوضی… عوضییییی… تا ازادش نکنی هیچی رو امضا نمیکنم… هیچی رو.

سهراب:اینم دست تو نیست…

دو نفر اومدن و از دستام گرفتن و کشون کشون بردنم پیش سهراب… زیادی تقلا کردم اما دستام بسته بود…

سهراب:از جلو چقدر بدبختیت معلومه

سوگل:نباید میومدی ارباب…نباید میومدی…

سهراب:الهی… سالار اینم دوست داره هاااا… نمیدونم مهره ی مار داری!؟!؟؟

چشمامو بستم و عصبی غریدم.

_ سهراب ولش کن بره…

سهراب خواست حرف بزنه که صدای شلیک اومد.

سهراب:چی شده؟؟؟؟!!!! چه اتفاقی افتاده!!! این صداها چیه؟؟؟!!!!

نصرت:نمیدونم…

سهراب:رودست زدی بهم سالار… بد رو دست زدی

کار من نبود!!!!!

سهراب:هم تو رو هم این سوگلی‌تووووووو… میکشم…

“سوگل”

صدای تیر یک لحظه هم قطع نمیشد… خیلی ترسیده بودم…

سهراب دستمو کشید و بردتم تو اون الاچیق.

سهراب:سالارم بیارین توووو… نصرت تا امضا کردنِ این برگه ها کشش بدین… بیارین سالارووو…

کشیدتم تو الاچیق و بعدشم ارباب و اوردن.

سهراب:نارو زدی سالار… من بهت اعتماد کرده بودم… اما هنوزم دیر نشده… اینا رو امضا کن.

یه سری برگه رو میز بود که به اونا اشاره میکرد…

ارباب:تا سوگل و ازاد نکنی هیچ برگه ای رو امضا نمیکنم…

سهراب از کمرش یه اسلحه کشید بیرون و گذاشت رو شقیقه‌م

سهراب:یا امضاش میکنی یا میکشمش… شوخی ندارم سالار امضا کن….

ارباب:خب… خیله خب… اون وامونده رو بیار پایین… امضا میکنم.

همه ی بدنم داشت میلرزید… خیلی میترسیدم… گریه امونمو بریده بود… جلو چشمامو درست نمیتونستم ببینم… ارباب و واضح نمیدیدم…

یه هو درِ الاچیق با ضرب باز شد و نصرت اومد تو.

نصرت:اقاااا… اقا سهراب… رو دست خوردیم… کیان اومده… همه جا تو محاصرشه… بیشتر از نصف افراد ما هم رفتن سمت کیان و بقیشونم یکی یکی دارن میمیرن….

سهراب:خفه شوووو…. نصرت خفه شووووو…

اسلحشو بیشتر رو شقیقه‌م فشار داد.

سهراب:امضا کن… سالار امضا کن که اگه نکنی میکشمش

لرزیدنم بیشتر شده بود… ترسیدنم به اوج رسیده بود….

ارباب:باشهههه… باشه امضا میکنم… امضا میکنم لعنتی اسلحتو بیار پایین، از ترس داره میلرزه…

سهراب:خفه… امضا…

که صدای گلوله اومد… این دفعه خیلی نزدیک بود… انگار که کنارِ گوشم بود… به اطراف نگاه کردم تا ببینم کسی طوریش نشده که دیدم نصرت افتاد زمین…

جیغ زدم… بلند جیغ زدم… تا به حال یه مرده رو از نزدیک ندیده بودم و این برام خیلی شوک اور بود.

کیان اومد تو الاچیق….

کیان:به اخرِ خط رسیدی سهراب… اسلحتو بذار کنار… دیگه کسی نیست که کمکت کنه هیچ کس…

سهراب:نه… نه… من عقب نمیکشم… من نمیبازم… من برگ برنده دارم… سوگل هنوز دست منه…

کیان:به حرفم گوش کن سهراب… سوگلو ولش کن… اسلحتم بذار کنار… حداقلش اینه که زنده میمونی

سهراب:نه… نهههههه… سالاااار اون برگه ها رو امضا کن… امضا کن گفتم… من زندگی با خفت نمیخوام… من زندگی با ارباب سالار نمیخوام… من میخوام من ارباب باشم… مننننن

کیان:سهراااب

ارباب:ساکت باش… ساکت باش کیاننن… باشه… باشه تو اروم باش من همه رو امضا میکنم… فقط اون بیصاحابو حرکت نده…

از ترس و شوک و استرس لمس شده بودم… بیحالِ بیحال بودم… فقط با چشمام میدیدم و با گوشام میشنیدم اصلا نمیتونستم حرف بزنم…

ارباب خودکار و گذاشت رو اولین برگه و امضاش کرد… دومی رو امضا کرد… سومی… چهارمی… و بازم صدای تیر…

دستای سهراب از کنارم باز شد و افتاد زمین… برگشتم و نگاهش کردم… تیر دقیقا وسط پیشونیش خورده بود و چشماشم باز بود…

دیگه جون سرپا وایسادن‌و نداشتم… دیگه جون جیغ زدنم نداشتم… کنار سهراب نشستم و با بهت نگاهش کردم…

یهو یه دستی شونه هامو گرفت و کشیدتم عقب.

ارباب:تموم شد… تموم شد سوگل… نترس… دیگه نترس… نگاه کن… به من نگاه کن…

سرمو برگردوند سمت خودش.

ارباب:همه چی تموم شد… همه چی…

نمیتونستم حرف بزنم انگار زبونم قفل شده بود…

چشمامو بستم و بی حس افتادم بغل ارباب….

“ارباب”

کابوس سهراب تموم شده بود… سهراب زود اومد زود هم رفت… سهراب همخون من بود… برادر ناتنی من بود… پسر اردلان خان بوده و نوه ی ارباب اردشیر… نمیخواستم نه به دست من نه به دست اطرافیان من کشته بشه… اما خودش خواست… خودش مخالفت کرد…

شاید اگه کیان نبود من به جای سهراب مرده بودم… شاید اگه کیان نبود سهراب هم منو هم سوگلو کشته بود…

سوگل تقریبا چهار روز بود که بیهوش بود… چهار روز بود که از خواب میپرید جیغ میزد و دوباره از هوش میرفت… مسببش فقط من بودم… فقط من… نمیتونستم درک کنم سهراب از کجا فهمیده که سوگل این همه برام مهمه در حالی که تا دزدیده شدن سوگل هیچ کس نمیدونست!!!! برام عجیب بود خیلی عجیب…

تو این چهار روزی که سوگل بیهوش بود مدام کنارش بودم… دلم نمیومد ازش جدا شم… اما از پسرمم خیالم راحت بود چون کنار ارام جاش امن بود.

ظهر بود و سوگل بازم بیهوش و بی حرکت تو اتاق خواب بود. به زهرا گفته بودم بیاد بالا تا حواسس جمعِ سوگل باشه تا من برم به پسرم سر بزنم…

بعد از سپردن سوگل به زهرا رفتم اتاق ارام و بدون در زدن رفتم تو….

_ ارام…

ارام فوری دست کشید زیر چشماشو با صدای گرفته جواب داد

ارام:بله ارباب

_ گریه میکنی؟؟؟!!!

ارام:نه ارباب.

دروغ میگفت… داشت گریه میکرد و این از چشمام دور نموند… دلیل گریه‌شو خوب میدونستم… بازم دکتر بود…

_ اومدم پسرمو ببینم.

ارام:از سوگل دل کندی اومدی پسرتو ببینی ارباااااب؟؟

_ تیکه دار حرف میزنی ارام… میدونی که اصلا از این لحن خوشم نمیاد.

ارام پوزخندی زد.

ارام:بله… البته… فراموش کرده بودم شما اربابی

_ اراااااام.

ارام:چشم ارباب… چشم.

رفتم سمت پسرم… خواب بود… مثل همیشه اروم خواب بود… نه شبیه من بود نه سوگل!!!

ارام:ارباب نمیخواین اسمی روش بذارین؟؟؟!!!!

_ منتظرم سوگل به هوش بیاد بعد اسم روش بذاریم.

ارام:واقعا سوگلو دوست دارین؟؟؟؟!!!

اخم کردم… هیچ وقت دوست نداشتم راجع به احساسم صحبت کنم… هیچ وقت…

از پیشونی پسرم بوسیدم و بلند شدم تا برم.

ارام:میگن سکوت علامت رضاست… پس دوسش داری… حالا که دوسش داری میگم… سوگل همیشه دوست داشت اسم پسرشو بذاره امیرعباس… خاتون میگه.

از اتاق اومدم بیرون.

امیرعباس اسم قشنگی بود… واقعا قشنگ بود.

گوشیم زنگ خورد به صفحه‌ش نگاه کردم… کیان بود.

کیان:سلام ارباب… میخواستم باهاتون راجع به یه موضوع مهمی صحبت کنم.

_ ده دقیقه دیگه تو اتاق کارمم بیا اونجا.

کیان:چشم ارباب.

وقتی کیان میگفت مهم حتما باید مسئله ی مهمی میبود.

کیان سرِ ده دقیقه تو اتاق کار بود.

_ بشین کیان.

کیان نشست.

_ میشنوم. راجع به چیه؟؟؟؟

کیان:راجع به عمتون… ملوک السلطنه…

_ خب…

کیان:ایشون اصرار داشتن من به شما چیزی نگم اما من نتونستم… اون روزی که شما تصمیمتونو برای رفتن به جنگل سرو قطعی گرفتین عمتون منو از اتاق کشید بیرون یادتونه که…

_ خب؟ ادامه‌ش

کیان:ایشون گفتن که خودشون کمک کرده تا یکی از افراد سهراب وارد عمارت بشه و سوگل خانم و با خودش ببره… چون فکر میکرده اینجوری از شرِ سوگل خانم راحت میشه و شما رو هم از این عشقِ اشتباه دور میکنه… اما فکر اینجاشو نمیکرده که شما بخواین سوگل خانم و نجات بدین و اربابی رو بدین دست سهراب… بخاطر همین از من خواست تا شما رو نجات بدم و بقیه‌ش هم که خودتون میدونین

کار ملوک بود؟!!؟!! عمه ی من!!!!!

باورم نمیشد… ملوک السلطنه و سهراب هم دست بودن!!!! با هم تو دزدیده شدن سوگل سهم داشتن…
ملوک، عمم بود… عمم…

کیان با اجازه ای گفت و از جاش بلند شد بره که صداش کردم.

_ کیان….

کیان:بله ارباب

_ دکتر… سامیارو هر جا هست پیداش کن و بهش پیشنهاد بده اگه خواست میتونه دوباره برگرده روستا…

کیان:اما ارباب…

_ برو کیان…

از هر کسی توقع خیانت و داشتم از ملوک السلطنه توقع نداشتم… نباید خیانت میکرد. من بهش اعتماد داشتم…

رفتم اتاقم. خاتون و زهرا بالا سرِ سوگل بودن! نگران شدم، خاتون چرا اینجا بود؟؟!!!!

_ زهرا… اینجا چه خبره؟؟! خاتون… چرا اینجایی؟؟؟؟

خاتون:ار… ارباب… خدا رو شکر… خدا رو هزار مرتبه شکر… سوگل به هوش اومد… این دفعه پنج دقیقه به هوش بود… دکتر دفعه ی قبل میگفت هر چقدر زمان هشیاریش بیشتر باشه زودتر بهبود پیدا میکنه

_ این همه اتفاق افتاده و من تازه باخبر شدم؟؟!!!! مگه نگفته بودم هر چی شد منو خبر کنین؟؟؟!!!

خاتون:شرمنده ارباب زیادی خوشحال شده بودیم یادمون رفت…

_ برین بیرون تا بیشتر از این عصبانی نشدم.

از اتاق رفتن بیرون… رفتم سمت سوگل. اروم خوابیده بود

_ خوب میشی… مطمئنم که خوب میشی… نه بخاطر من… فقط بخاطر پسرت… پسر من و تو… پسرمون… امیرعباس… بلند شو سوگل… بلند شو… چشمای قشنگتو باز کن… حاظرم برای باز شدن چشمات دنیا رو به پات بریزم… تو فقط چشماتو باز کن…

دستمو گذاشتم رو پیشونیش؛ نه سرد، نه گرم… معمولیِ معمولی

در باز شد… ملوک السلطنه اومد تو.

ملوک:اینجایین ارباب؟؟؟!!!

_ مگه قراره کجا باشم؟؟؟

پوزخندی زد.

ملوک:راست میگین، مگه شما بجز این اتاق و کنار این دختره نشستن کارِ دیگه ای هم دارین؟؟؟؟!!! البته که ندارین… بخاطر همینم هست از چیزی خبر ندارین…

نشستم رو صندلی

_ نه ملوک… اشتباه نکن… من شاید خودم مستقیم نظاره گرِ کارا نباشم، اما کیان و دارم… که هم مثل گوشه، هم مثل چشم برام… از همه چی هم خبر دارم… مثلا از اینکه تو همدست سهراب بودی… تو توی دزدیده شدن سوگل کمک کردی… همه رو ملوک… همه رو…

ملوک با بهت و تعجب خیره ی من بود…

ملوک:ا… ار… ارباب من اگه کاریَم کرده باشم فقط بخاطر شم….

_ توضیح نخواستم ملوک… تو وقتی میتونی راحت به این دشمنم کمک کنی یعنی میتونی راحت به بقیه هم کمک کنی و من تو عمارتم خیانتکار نمیخوام… تا شب هر چیزی رو که لازم داری و جمع کن… از این به بعد تو عمارت سرخ تنها زندگی میکنی… تنهای تنها…

ملوک:نه… نه ارباب… خواهش میکنم… بذارین توض…

_ ساکت ملوک… برو بیرون؛ نمیبینی سوگل خوابه؟؟

ملوک از اتاق رفت بیرون… دیگه وقت تغییره… یه تغییرِ اساسی

دکتر و خبر کرده بودم تا بیاد دوباره سوگل و معاینه کنه…
اومده بود و داشت معاینش میکرد.

_ خب دکتر…

دکتر:والا از نظر علم پزشکی طوریشون نیست، همه ی علایم طبیعیه.

_ اما پنج روزه که بیهوشه… پنج روزه که فقط از خواب میپره، یا جیغ میکشه یا هذیون میگه و دوباره از هوش میره، شما هم که هر دفعه میای همین یه جمله رو میگی… اگه نمیتونی تشخیص بدی دیگه نیا.

دکتر:امر، امرِ شماست ارباب… اما اینو یقین داشته باشین که هر پزشک دیگه ای هم بیان همین و میگن… ایشون از نظر جسمی هیچ مشکلی ندارن اما روحشون خستس… بنظرِ من از چیزی ترسیده… دلیلِ جیغ زندناشونم همینه… اما اگر شما دستور میدین من دیگه نمیام.

سرمو تکون دادم

_ میتونی بری

دکتر راست میگفت… سوگل ترسیده بود… خیلی ترسیده بود… کشته شدن سهراب و نصرت و با چشم دیده بود… عذابایی هم که من بهش داده بودم کم نبود… سوگل ترسیده بود… مقصر تمام اینها هم من بودم… فقط من…

چشمام و بستم و سرمو تکیه دادم به تاج صندلی.

خسته بودم… از این همه زجر و عذاب خسته بودم… از این همه دلشوره خسته بودم… تو دلم ارزوی مرگ میکردم… اگه سوگل به هوش نمیومد… من چی میشدم… امیرعباس چی میشد؟؟؟؟؟!!!!

چشمامو باز کردم و بهش نگاه کردم.

_ رحم کن… رحم کن سوگل… به این قلب من… به پسرمون… رحم کن…

وضو گرفتم و رفتم تراس و شروع کردم به نماز خوندن… بعد از نماز هم نشستم به دعا…

اشک ریختم و با خدا حرف زدم… اشک ریختم و به خدا التماس کردم… اشک ریختم و توبه کردم… توبه برای همه ی کارای خطایی که کردم… توبه برای زجرایی که خواسته و ناخواسته به سوگل دادم… توبه کردم… توبه کردم و به خدای خودم قول دادم… قول مردونه… خواستم که سوگل و بهم برگردونه… خواستم که یاریم کنه….

بعد از نماز و دعا خیلی سبک شدم… این دومین باری بود که نماز میخوندم… اما به خودم قول داده بودم که از این به بعد نماز بخونم.

ساعت نه شب بود که رفتم اتاق ارام… امیرعباس بغلش بود و داشت شیر میخورد.
رفتم کنارش و امیر و از بغلش گرفتم و نشستم رو تخت…

ارام:عمه ملوک و از عمارت بیرونش کردی و فرستادی عمارت سرخ…

_ اره… عمارت من جای خیانتکارا نیست. ملوک امروز میخواست قاتل سوگل بشه فردا هم قاتل من…

ارام:در حقش بی انصافی میکنی داداش ارباب…

_ نه ارام… بی انصافی نیست… این اولین خطای ملوک نبود که بخوام ببخشم… این چندمین بارش بود که خطا میکرد اونم علیه من.

ارام:گفتی عمارتم جای خیانتکارا نیست… اما سامیار…

پس فهمیده بود به سامیار پیشنهاد دادم… برای همین دوباره شده بودم داداش ارباب… البته میدونستم که با هم هنوز رابطه دارن.

از بینیش کشیدم..

_ اولا که من فقط به دکتر گفتم میتونه برگرده تو روستا و به کارش ادامه بده نگفتم بیاد عمارت.

ارام لبخندی زد و سرشو انداخت پایین.

_ دوما شما از کجا میدونی من دوباره به سامیاااااار پیشنهاد دادم!!!!

ارام:ام… ام… ینی… ام…

_ خودتو اذیت نکن… میدونم با هم صحبت میکنین…

ارام با تعجب و خجالت نگام کرد.

ارام:واقعااااا؟؟؟

_ معمولا اینجور جاها دخترا خجالت میکشن…

ارام خندید و دوباره سرشو انداخت پایین.

“سوگل”

از خواب بیدار شدم… سرم سوت میکشید و گردنمم تیر میکشید…

سعی کردم از جام بلند شم تا ببینم کجا ام و چی شده که مثل چوب خشکم که نتونستم از جام بلند شم، کمرم خیلی درد میکرد.

سرمو با همه ی دردش تکون دادم و چرخوندم سمت مخالفش.

یکی داشت نماز میخوند… نیمرخش به من بود… یه مرد بود… چهرش از نیمرخ خیلی اشنا بود… خیلی جذاب بود…
بیشتر دقیق شدم.

اما… اینکه… اینکه ارباب بود… ارباب سالار بود!!! تا به حال ندیده بودم نماز بخونه!!! یعنی تا جایی که میدونستم اصلا نماز نمیخوند… شاید اصلا ارباب نبود… شاید من اشتباه میدیدم…

دوباره چشمامو بستم و باز کردم… اما هیچی تغییر نکرد… مطمئن بودم ارباب بود.

نمازش که تموم شد دستاشو برد بالا و شروع کرد به دعا کردن. حالتش بینهایت خواستنی بود، هر کس دیگه ای به جای من بود باورش نمیشد که این ارباب سالار باشه… اما بود بخدا که این ارباب سالار بود

دیگه طاقت نیاوردمو صداش کردم

_ ارباب

جوابی نداد، شاید نشنیده!!! دوباره بلند تر صداش کردم

_ اربااااااب

برگشت سمتم… با حیرت نگام کرد.

ارباب:به هوش اومدی؟؟؟!!!!!

نمیفهمیدم چی میگه!!! به هوش اومدی یعنی چی؟؟؟!!! یعنی من بیهوش بودم!!!

ارباب اومد سمتم و برق بالا سرمو روشن کرد.

ارباب:توهم نیست واقعا به هوش اومدی.

نور اذیتم میکرد… چشمامو جمع کردم.

_مگه من بیهوش بودم؟

ارباب:خدا رو شکر… حرفم میزنه

خم شد و از پیشونیم بوسید.

یک لحظه… فقط یک لحظه دیگه قلبم نزد، من خواب بودم؟؟؟!!! نکنه اینا رو تو خواب میدیدم!!!!

دستمو بردم بالا و گذاشتم رو صورت ارباب… اما همین که لمسش کردم دستمو زود پس کشیدم.

_ نه… خواب نیستم، جدی جدی بیدارم…

ارباب:اره بیداری… بیداری و خدا رو شکر بعد از تقریبا شیش روز به هوش اومدی.

از تعجب نزدیک بود شاخام در بیاد.

_ شیش روووووز؟؟؟؟!!!! شما مطمئنین؟؟؟!!!!

ارباب از دستم گرفت و برد نزدیک لبشو اروم بوسید.

خدایا من الان دیگه پس میوفتم، ارباب چشه؟؟!!!

ارباب:اره… بعد از اون ماجراها و کشته شدن سهراب و… تقریبا شیش روزه که به هوش میای و از هوش میری…

تازه یادم افتاد… نصرت… خون… سهراب… تیر… گلوله… ارباب

با ترس به ارباب نگاه کردم…

ارباب از جاش بلند شد و اومد کنارم نشست و منو کشید تو بغلش.

ارباب:دیگه نیازی نیست از چیزی بترسی همه چیز تموم شد… همه چیز…

تو بغلش که بودم همه چیز واقعا خوب بود و هیچ چیز ترسناک نبود.

_ امیرعباس…

ارباب:اروم باش… پیش ارامه. فردا میارمش پیشت

ده روز از به هوش اومدنم گذشته بود.
من همش شیش روز بیهوش بودم اما با تغییرایی که اطرافم شده بود احساس میکردم شصت سال بود که تو این عمارت نبودم…

ارباب عوض شده بود… دیگه اون ارباب سابق نبود… هنوز مغرور بود… هنوز حرف، حرفِ خودش بود. اما یه چیزیش عوض شده بود… انگار مهربون تر شده بود، اونم با من… با منی که حتی نگاهمم نمیکرد…

با امیرعباس بازی میکرد… بهش میخندید!!! کارهایی که من حتی فکرشو هم نمیکردم ارباب یه روزی انجام بده…

شنیده بودم ملوک السلطنه رو از عمارت بیرون کرده… بخاطر خیانت محکومه تا اخر عمرش تنها زندگی کنه!!! باورم نمیشد ملوک به ارباب خیانت کرده باشه!!!! اما بی بی دروغ نمیگفت…

برای ارام خوشحال بودم. دکتر برگشته بود روستا و قرار بود دوباره به کارش ادامه بده و امشب قرار بود با مادرجون بیان خواستگاری…

تکلیف همه مشخص شده بود بجز من!!!! رو هوا معلق بودم… نه برمیگشتم سرِ کارم نه ارباب چیزی بهم میگفت…

میترسیدم که از عمارت بیرونم کنه، باید باهاش حرف میزدم… حتما باهاش حرف میزدم.

“ارباب”

امشب سامیار و مادربزرگش میومدن خواستگاری ارام… از سامیار مطمئن بودم از عشقش اطمینان داشتم…
سامیار بهترین گزینه برای ارام بود.

یادِ سوگل افتادم… سوگلی که نه خواستگاری‌ای داشت، نه عقد و نه ازدواجی…

دیگه وقتش بود، دیگه وقتش بود تا بهش بگم احساسم نسبت بهش چیه، اما این سری بدون هیچ زور و اجباری فقط نظرشو میخواستم… هیچ چیزی رو بهش تحمیل نمیکنم. اگر خواست من تا اخر عمرم کنارشم… همسرشم… دیگه اربابش نیستم…
اما اگه نخواست… اگه نخواست چی؟؟؟!!! اگه رفت چی؟؟؟ اگه بعد از اون همه عذابی که بهش دادم نموند چی؟!!!!
اما اگرم بهش نمیگفتم نمیشد…

وارد اتاق که شدم سوگل پشتش به در بود و داشت امیرعباسو میذاشت رو تختش.

_ خوابید؟؟؟

سوگل:بله ارباب.

_ پدر سوخته ساعت اومدن منو میدونه که هر وقت من میام خوابه؟؟؟

سوگل:بچس ارباب.

_ میدونم، شوخی میکنم…

پریشون بود… انگار میخواست چیزی بگه… نشستم کنار امیر.

_ چی میخوای بگی بگو سوگل.

سوگل:جسارته ارباب… اما شما گفته بودین بعد از به دنیا اومدن امیرعباس تکلیف منو روشن میکنین… میخواین بیرونم کنین؟؟؟!!!!

به چهره ی ترسیدش نگاه کردم.

_ نه.

سوگل:ممنون، ارباب… پس دوباره برمیگردم سرِ کارم!؟؟؟

_نه.

سوگل:پس چی؟؟؟؟

_ بعد از رفتن دکتر صحبت میکنیم…

سوگل:ارباب من تا اون موقع دق میکنم از نگرانی

اخم کردم.

_ دیگه از این حرفا نزن، اخر شب حرف میزنیم.

سوگل:چشم. اگه اجازه بدین میخوام برم پایین

_ باشه برو.

بعد از رفتن سوگل به کیان زنگ زدم.

_ کیان… میخوام خونواده ی سوگل و بیاری عمارت.

کیان:بله؟!!!! ارباب…

_ کیان تازگیا زیاد مخالفت میکنی

کیان:ارباب بی احترامیه اما شما همه ی طرد شده ها رو دارین تک تک برمیگردونین.

_ اشتباه طرد شدن کیان… میخوام اشتباهاتم و جبران کنم. تو فقط به کارایی که گفتم عمل کن.

_حرف، حرفِ شماست… چشم ارباب.

“سوگل”

تو سالن نشسته بودیم و منتظر دکتر و مادرجون بودیم. انتظار نداشتم من هم تو این مراسمشون باشم، اما ارباب خودش شخصا گفته بود که شب تو مراسم باشم.

بالاخره اومدن… مادرجون‌و بعد از یک ماه و خورده ای دیده بودم و خیلی خوشحال بودم…

مادرجون:سوگلللللل… تویی؟؟؟

رفتم و بغلش کردم.

_ دلم خیلی برات تنگ شده بود مادرجونی… خیلی…

مادر جون:منم عزیزم… به سلامتی فارغ شدی؟؟؟!!! کو فندقت.

از بغلش اومدم بیرون.

_ بله مادرجون…خوابه بیدار شد حتما میارمش.

مادر جون:سلامت باشه سوگلم.

ارباب:سوگل… قصد نداری که مهمونامو جلو در نگه داری.

از جلوشون رفتم کنار.

_ ببخشید… با دیدن مادرجون زیادی خوشحال شدم…

ارباب:بفرمایین.

همه رو مبلا نشستن… دروغ نگم یکمی با حسادت و حسرت به ارام نگاه کردم… مراسم خواستگاری همیشه برام جالب بود؛ اما حیف که من خودم هیچ وقت هیچ خواستگاری‌ای ندارم…

با صدای مادرجون توجهم به اطراف جمع شد.

مادرجون:خب… با اجازه ی شما من میرم سر اصل مطلب…

همون شب همه ی حرفا زده شد تاریخ عقدم گذاشته شد… دکتر و ارام حتی با هم حرفم نزدن! به قول مادر جون اون دو تا مرغ عشق خیلی وقت بود که همه ی حرفاشونو زده بودن و به تفاهم رسیده بودن.

ارباب شرطی نداشت تنها شرطش موندن دکتر تو روستا بود که دکتر قبول کرد.

از ته دل خوشحال بودم… برای ارام و دکتر خیلی خوشحال بودم… اونا خیلی عذاب کشیده بودن تا بهم برسن… خیلی از هم دور شدن تا با هم باشن و اینو من خوب میفهمیدم… خیلی خوب…

بعد از رفتن دکتر و مادرجون، ارباب بهم گفت تا تو اتاق منتظرش باشم… تو دلم قیامتی بود… نمیدونستم میخواد چیکار کنه!!!! نه میخواست بیرونم کنه!!!! نه میخواست بمونم عمارت و به کارم ادامه بدم!!!! دیگه گزینه ای بجز کشتنم نمونده بود… اگه میخواست بکشدتم پس چرا انقدر باهام مهربونی میکرد؟؟!!! چرا انقدر بهم اهمیت میداد؟؟؟!!!

گیج شده بودم…. خیلی گیج شده بودم!!!!

ارباب اومد تو اتاق… فوری از جام بلند شدم.

ارباب:اروم باش… کاریت ندارم.

_ گفتین میخواین باهام حرف بزنین… نمیذارین اینجا کار کنم… از اینجا بیرونمم که نمیکنین… پس میخواید بکشیدتم؟؟؟!!! اربا…

ارباب:صبر کن… من کی گفتم میخوام بکشمت!!!!؟؟؟ چرا اینجوری میکنی؟؟؟؟!!!

_ اخه میترسم ارباب.

ارباب:نترس… بشین میخوام باهات حرف بزنم.

نشستم رو مبل دونفره ای که تازه به اتاق اضافه شده بود. اربابم کنارم نشست.

ارباب:نمیدونم باید از کجا شروع کنم اما… اینو میدونم که باید باهات صحبت کنم.

_ اتفاقی افتاده؟؟؟

ارباب:دختر تو چرا انقدر استرس داری؟؟؟؟

چیزی نگفتم که ارباب یه نفس عمیق کشید و بعد فوتش کرد بیرون و شروع کرد به حرف زدن… حرفایی رو زد که حتی باورشم برام سخت بود.

ارباب:میدونم… میدونم بد کردم… در حقت نامردی کردم، عذابت دادم، وارد بازی‌ای شدی که شاید تو اخرین نفری بودی که باید جواب پس میدادی… اما باور کن انتقام کورم کرده بود… ندیدم که دارم با کارام نابودت میکنم… ندیدم دارم چقدر عذابت میدم، همون جوری که ندیدم و نفهمیدم چجوری عاشقت شدم… سوگل میدونم از من بدت میاد، میدونم ازم متنفری… اما اگه میتونی یه بار، فقط یه بارم که شده بهم فکر کن… من پشیمونم… بابت تمام کارای گذشتم پشیمونم… اجبارت نمیکنم که بمونی… اجبارت نمیکنم که دوسم داشته باشی… ازادی، میتونی با خیال راحت بری… حتی اجازه داری امیرعباسم با خودت ببری… اما اینو بدون یه قلب اینجا هست که همیشه برات میزنه… من بدم سوگل… خیلی بدم… اما تو که کنارمی ارومم، خوبم… باش کنارم سوگل

کپ کرده بودم… نمیدونستم چی بگم… دهنم باز شد تا چیزی بگم که ارباب جلوموگرفت.

ارباب:الان نه… الان چیزی نگو… تا اومدن خونوادت میتونی فکر کنی اگه قبول کردی که تا اخر عمر کنارتم اگرم که نه میتونی با امیرعباس برگردی پیش خونوادت، منم از دور حمایتت میکنم… فقط از دور

خواب بودم… یا این ارباب، ارباب سالار نبود!!!!

خدایا یعنی اینا همش درسته؟؟!!!!!خواب نیستم؟!!!!

از خونوادم حرف میزد… یعنی قرار بود بیان؟؟!!؟!!

“ارباب”

همه ی حرفامو زده بودم… احساساتی صحبت کردن بلد نبودم… اما هر حرفی که از ته دلم میومد و بهش زدم… زیاد امیدوار نبودم که قبولم کنه… من بدی در حقش زیاد کرده بودم، انتظار موندنم ازش نداشتم… اما اگه میرفت…نابود میشدم، دوباره میشدم همون ارباب سالارِ سنگ دل و مغرور… گفته بودم اگه منو نخواد میتونه با خانوادش بره… حتی میتونه امیرعباسم ببره، حالا که فکر میکنم میبینم چه حماقتی کردم من که بدون اونا نمیتونم دووم بیارم… اما دیگه نمیخواستم چیزی رو بهش تحمیل کنم… هرچه باداباد… میخواست قبول میکرد و میشد ملکه ی دل و قلب و عمارتم… اگرم نمیخواست… میرفت و نابود میکرد زندگیمو… شاید حقم بود… واقعا حقم بود… من بهش ظلم کرده بودم… رفتن حقش بود

یه نفس عمیق کشیدم… خدا بزرگ بود.

گوشیمو برداشتم و به کیان زنگ زدم.

_ کجایی کیان؟؟؟؟

کیان:سلام ارباب… اوامر انجام شد. دارم میارمشون عمارت ارباب… فقط از اقوامش…

_ اشکال نداره کیان… با هر کس دیگه هم که میان مانعشون نشو.

کیان:چشم ارباب.

گوشی رو قطع کردم.
تصمیم گرفته بودم به حمید و خونوادش همه چیزو بگم و بعدم از سوگل خواستگاری کنم… میدونستم اخرش بن بسته اما سوگل ارزش یه بار شکستو داشت… خیلی هم داشت…

“سوگل”

هنوز تو شوک بودم!!!! هنوز تو شوک حرفای ارباب بودم… باورم نمیشد اون حرفا رو جدی زده باشه!!! باورم نمیشد…

اما به کارا و توجه ها و مهربونیای اخیرش که فکر میکردم…

گیج بودم… نمیفهمیدم باید چیکار کنم!!! ارباب رسما ازم خواسته بود اینجا بمونم و زنش شم… نمیدونستم… هیچی نمیدونستم…
منم خیلی دوسش داشتم… منم عاشقش بودم… اما ارباب… زندگیمو ازم گرفته بود… ایندمو ازم گرفته بود… باید اسون میبخشیدمش؟؟!!! نه، نه؛ ارباب منو تحقیر کرده بود… منو اذیت کرده بود…

چی میگفتم!!!!!! نه گفتن به ارباب یعنی رفتن از عمارت و برای همیشه ندیدن ارباب… من… من نمیتونستم دوری ارباب‌و تحمل کنم… من هفت ماه بدون ارباب زندگی کردم و تمام دلتنگیا و زجرای دنیای بدون ارباب‌و کشیدم… نمیتونستم… حالا که دیگه احساس ارباب و نسبت به خودم میدونستم دیگه نمیتونستم.

تو همین فکرا بودم که ارام شاد و خوشحال اومد تو اتاق.

ارام:به به بالاخره چشم ما به جمال شما روشن شد زنِ داداش اربابم…

اول شده بودم، یعنی ارام هم میدونست؟؟؟!!!!

_ زن داداش؟؟!!! مگه توام میدونی؟؟؟؟

ارام سوالی نگاهم کرد.

ارام:چی رو؟؟؟؟

_ همین که ار…

یه دفعه ساکت شدم، شاید نمیدونست.

ارام:اینجا یه بو هایی داره میاد… زود تند سریع بگو ببینم داداش ارباب چی بهت گفته؟

_ هیچی ارام جان هیچی نگفته…

ارام اومد نشست رو تخت.

ارام:نه دیگه… نشد… بگوووو سوگل من تو رو نشناسم باید برم سر بذارم…

_ عهههه زبونتو گاز بگیر.

ارام:باش حالا بگو.

_ ارام جان گیر نده چیز خاصی نیست.

ارام:باشه، حالا که خاص نیست بگو چیه

_ ام… ارباب…

ارام:سوگل جان زیرلفظی میخوای؟؟؟؟!!! خب بگو داداش ارباب چی گفت دیگه؟؟؟

_ گفتن که…. دوسم داره و… میخواست به میل خودم عمارت بمونم

ارام:تو چی گفتی؟؟ میمونی یا میری؟؟؟… سوگل بخدا این ارباب، اربابِ سابق نیست… تو اون شیش روزی که بیهوش بودی خیلی تغییر کرد سوگل… خیلی… نمیخوام نظرتو برگردونم اما میخوام بدونی که ارباب عوض شده و ارباب سابق نیست… بمون سوگل و با موندنت ارباب سالارو عوض کن. سوگل، ارباب با رفتنت نابود میشه.

در باز شد و زهرا با عجله اومد تو.

زهرا:سوگل… سوگل بدو کیان اومده… مهین میگفت خونوادتم هستن…

“ارباب”

تو اتاق کارم بودم که در اتاق زده شد.

کیان:اجازه هست ارباب؟؟؟!!!

_ بیا تو کیان.

کیان اومد تو اتاق.

کیان:سلام ارباب… امرتون انجام شد، تو سالن هستن.

_ مثل همیشه کارت خوب و بدون نقص بود… میتونی بری.

کیان با اجازه ای گفت و رفت.
از جام بلند شدم… استرس داشتم اما کاری بود که باید انجام میشد و من باید اول یا اخر تمومش میکردم… فقط بخاطر سوگل…

رفتم پایین، هنوز به در سالن نرسیده بودم که صدای گریه ی یه خانم و سوگل اومد. به احتمال زیاد مادرش بود… از خودم بدم اومد… مسبب همه ی این جدایی ها و دوریا من بودم… من

در سالن و باز کردم و رفتم تو… همه با ورودم برگشتن سمتم… مجبور بودم محکم باشم… مجبور بودم

_ خوش اومدین، بفرمایین.

بعد از تموم شدن حرفم رفتم سمت مبل مخصوصم که صدای همون پسر که خواستگار سوگل بود بلند شد.

پسره:خوش اومدین؟؟؟؟!!!! چه خوشی؟؟؟!!! نمیبینی با این بدبخت چیکار کردی؟؟؟!!! نمیبینی زندگیشو نابود کردی؟؟؟ نمیبینی ماها رو آواره کردی؟؟!!!! اینا کم بود صیغشم کردی؟؟؟!!! هااا چیه؟ مهلت صیغه تموم شده؟!!! افتادی دنبالمون تا نذاری سوگلو ببریم که چی بشه؟؟؟!!! که دوباره عذابش بدی؟؟؟؟

به سوگل نگاه کردم… راست میگفت… من سوگلو بدبخت کرده بودم.

_ بفرمایید بشینین… خیر، قصد نگه داشتنشو ندارم.

حمید:پس همین الان دخترمو از اینجا میبرم و توام حق نداری که جلومو بگیری.

_ گفتم که جلوتونو نمیگیرم… اما قبل از بردن سوگل یه حرفایی هست که باید بگم.

مادر سوگل:ما… ما با توئه زورگو حرفی نداریم… ما فقط بچمونو میخوایم.

_ گفتم که مانعی برای بردن سوگل نیست من فقط باهاتون حرف دارم.

همه نشستن… یه چند تا دختر دیگه هم به جمعشون اضافه شده بود که نمیدونستم کی بودن.

دایی سوگل:خب میشنویم حرفاتونو…

_ حرفایی که میزنم شاید براتون خوش نباشه اما خواهش میکنم تا اخرش گوش کنین بعد هر چیزی که خواستین بگین…

سوگل با ترس و تعجب بهم نگاه کرد. مثل اینکه فهمیده بود میخوام همه چی رو بگم.

سوگل:نه… ارباب…

_ سوگل دوست دارم فقط شنونده باشی…
من… سالارم… پسر اردلان خان و نوه ی ارباب اردشیر… پدر من یه برادر داشت به اسم اصلان سپهر تاج… اصلان با یه دختری که جز بدی و خیانت کارِ دیگه ای نداشته و عشقِ پدرِ من بوده ازدواج میکنه و از این روستا فرار میکنن و میرن… اما پدرِ من نتونست اون دخترو فراموش کنه و… خلاصه میکنم… اون دختر… پری بد کرد، به اردلان خان نارو زد و با اصلان خان ازدواج کرد چون فکر میکرد ارباب اردشیر بیشتر به این پسرش توجه میکنه و اجازه میده پسرش با یه رعیت ازدواج کنه… اخه پری رعیت بود… اما ارباب اردشیر نپذیرفت و اونا رفتن… پری رفت و زندگی رو از اردلان خان گرفت… اردلان خان شد یه ادم فاسد… ادمی که حتی باعث مرگ پدر خودشم شد… پری حتی وفایی به اصلان خان هم نکرد و اونو با یه بچه ترک کرد و رفت…
من عاشق پدربزرگم بودم… اما عشق پری باعث شد اردلان خان دست به کاری بزنه که پدربزرگم اونو نتونه هضم کنه و بمیره…
یه مدت ایران نبودم… اما بعد از اینکه برگشتم افتادم دنبالش تا انتقام مرگ ارباب اردشیرو از پری بگیرم، اما پری نبود… هیچ جا نبود… رفتم دنبال اصلان که فهمیدم مرده؛ اما اصلان و پری یه پسر داشتن… یه پسر به اسم حمید…

سرمو بلند کردمو بهشون نگاه کردم همه متعجب بودن… ادامه دادم.

_ با خودم گفتم حالا که پری نیست پسرش باید تقاصشو پس بده… صحنه سازی کردم… پسرِ پری رو کردم قاتل و خودم صوری شدم برادرِ مقتول… میخواستم اعدام بشه… چون اون جوری کم کم و قطره قطره جونش گرفته میشد… به هیچکس رضایت نمیدادم… تا اینکه یه روز سوگل اومد عمارتم. بازم قصدم بخشش نبود… اما عمه‌م… عمه‌م نذاشت… میگفت سوگل با پری مو نمیزنه… خلاصه انقدر تو گوشم خوند تا راضی شدم رضایت بدم تا سوگل بشه خدمتکارم… زیاد اذیتش کردم… ناراحتش کردم… قلبشو شکستم… تو یه کلمه نابودش کردم… اما… دل بستم… من به سوگل دل بستم…

یه دفه صدای حمید پیچید تو عمارت.

حمید:عوضی… مرتیکه عوضی… بی وجود… تو از من کینه داشتی به دخترم چی کار داشتی؟؟؟!!

اومد جلو و از یقم گرفت و بلندم کرد و تا دلش میخواست زد تو گوشم.

حمید:تو با خودت چی فکر کردی هاااا… مگه من خرم بذارم دخترم اینجا بمونه… هاااا…. سوگل پاشوووو… پاشو بریم…

چشمم افتاد به سوگل… میدونستم باهاشون میره میخواستم یه بار دیگه برای اخرین بار ببینمش.

سوگل:نه بابا…

ارباب سالار, [۱۱.۰۹.۱۷ ۱۴:۵۷]
*****

“سوگل”

من رفتن نمیخواستم…

_ نه بابا… من نمیام…

بابا:سوگل چی میگی؟؟؟؟!!! کجا بمونی؟؟؟؟ ما اگه میخواستیم بمونیم خیلی سالها پیش وقتی اردشیر سپهرتاج بهم پیشنهاد داده بود برمیگشتم تو این جهنمی… دخترم… سوگلم… من بد کردم با تو بد رفتاری کردم، اما دیگه نمیکنم، دیگه نمیخوام عذاب بکشی، اینجا بجز عذاب برای ما چیزی نداره، بیا بریم… من قول میدم تو برگردی رو تخمِ چشمام بذارمت، من هر کاری بگی میکنم اما تو برگرد…

فرزاد:سوگل…

_ من اینجا عذاب نمیکشم، من اینجا خوشحالم… من اینجا… من یه پسر دارم…

از کسی هیچ صدایی در نمیومد، همه بهت زده بودن و تو شوک داشتن نگاهم میکردن.

ارباب:سوگل… گفتم برای رفتنت مانعی نیست اگه بخوای میتونی امیرعباسم ببری.

مامان:چی میگی؟؟؟؟ سوگل تو چی میگی؟؟؟؟ بچه چیه؟!!!! مگه تو اینجا برای خدمتکاری نیومده بودی؟؟؟ پس بچه؟؟؟؟؟

ارباب چیزی نمیگفت…

فرزاد:سوگل چرا حرف نمیزنی؟؟؟!!!

ارباب:شما خودتو قاطی نکن…

برگشتم سمت مامان.

_ میشه باهاتون تنها صحبت کنم؟؟؟!!!

مامان:تنها صحبت کنی چیزی عوض میشه؟؟؟

_ شاید… بابا لطفا شما هم بیاین.

برای اجازه گرفتن سمت ارباب برگشتم که فقط سرشو تکون داد.

مامان اینا رو راهنمایی کردم اتاق کنار سالن.

مامان:سوگل… خدایی نکرده چشمت زرق و برق اینجا رو نگرفته که؟؟؟ بخاطر پول که نمیمونی؟؟؟

بابا:سوگل این پسره چی میگفت؟؟؟ بچه چیه؟؟؟!!!!

_ ارباب درست گفتن… من و ارباب یه پچه داریم… امیر عباس… اشتباه فکر نکنین، من نه بخاطر زرق و برقِ اینجا میمونم نه بخاطر اینکه ازش یه بچه دارم… ارباب حتی این اجازه رو داده که من میتونم برم و بچه رو هم با خودم ببرم…

مامان:باورم نمیشه…

بابا:چرا؟ چرا باورت نمیشه خانم؟؟ این عوضی از قصد اون بچه رو گذاشته تو دامن بچه ساده ی من تا زمانی که دلش خواست و این به قول خودش انتقامش که تموم شد بچه منو بندازه بیرون… سوگل ساده نباش… این سپهر تاجا اهل عشق و عاشقی و این چیزا نیستن.

_ نه بابا جان… درسته ارباب از بیرون بد دیده میشه، اما بخدا ادم بدی نیس. اونم مثل همه ی ما ادمه… میدونم مغروره، اما ادم بدی نیست… شما از هرکی بپرسی حتی یه نفرم بدشو نمیگه… من تقریبا دو ساله اینجام. ارباب خشک بوده، خشن بوده، کوه غرور بوده، اما هر کاری که کرده به نفع مردم روستا بوده… همیشه همه ی کاراش با عدالته… اون حتی از زندگی خودش بخاطر این مردم گذشت… بابا باور کن که ارباب اصلا ادم بدی نیست.

بابا:انتقام از من و تویی که هیچ کاره بودیم عدالتشه؟؟؟!!! زجرا و عذابایی که بهت داده عدالته؟؟؟

_ بابا انتقام کورش کرده بود… الان پشیمونه…

مامان یه دفعه پرید وسط حرفم.

مامان:دوسش داری؟؟؟!!!

خجالت میکشیدم بگم اره برای همین سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.

مامان:منه احمقو نگاه چه سوالی میپرسم… معلومه که دوسش داره، برای همینه که انقدر طرفداریشو میکنی.

_ دوس داشتن جرمه؟؟؟!! گناهه؟؟؟؟

بابا:اره… دوس داشتن این مرد گناهه.

_ بابا شما میخواستی جبران کنی گذشته رو… همون گذشته ای رو که خودت خرابش کردی… شما میخواید من خوشحال باشم، من خوشبخت باشم… بخدا اینجا هم خوشحالم هم خوشبخت.

بابا:دور از خانوادت خوشحال و خوشبختی؟؟؟؟!!!!

_ دوست ندارم دلتونو بشکنم اما… من تو اون خونه جز مامان محبتی ندیدم… نمیگم دوستون ندارم… نه اصلا… اما من اینجا محبتایی که تو خونه ی خودمون نداشتمو بدست اوردم… من اینجا مهمم، من اینجا به عنوان یه عضوی از خونواده به حساب میام، اما….

بابا:کدوم عضو؟؟؟؟ تو تا چند وقت پیش اینجا عذاب میکشیدی، خدمتکار بودی… از کی محبت میدیدی؟؟؟ کی به یه خدمتکار محبت میکنه؟؟؟!!!!

_ درسته خدمتکار بودم، درسته خیلی اذیت شدم، اما بازم بودن کسایی که به فکرم باشن و بهم محبت کنن.

بابا:تو حرفت محبته؟؟؟!!! من بهت قول میدم وقتی که برگردی زندگی‌ای برات بسازم که هیچ محبتی رو کم نداشته باشی. قووول میدم.

_ نه بابا… من… اگه با شما برگردم نصف وجودم اینجا جا میمونه….

بابا:سوگ….

مامان:بسه… بسه حمید، سوگل دل باخته… دل باخته ی مردی شده که غرور و تکبر از همه جاش میباره… اما سوگل راست میگه… ما گذشته ی خوبی بهش ندادیم… بذار ایندشو خودش بسازه. میدونه اینجا خوشحاله پس بذار بمونه… ازادی سوگل… هر تصمیمی که دوست داری بگیر… ما همیشه پشتتیم… حمید درست میگم مگه نه؟؟؟؟

برگشتم سمت بابا.

بابا:باشه… حرفی نیست. اما اینو همیشه یادت باشه، هر وقت دیگه نتونستی اینجا رو تحمل کنی بابات با تمام بدیاش هست که پناهت باشه…

از جفتشون ممنون بودم… از جام بلند شدم و از صورت جفتشون بوسیدم.

بابا:پاشید… پاشید بریم من برای این دامادِ جدید یه خط و نشون بکشم ببینم…

خندیدم… از ته دل خندیدم

مامان:نه… اول دلم میخواد نوه‌مو ببینم.

با بابا و مامان رفتیم تو سالن. امیرعباس بغل ارام بود و داشت دستشو میخورد. همه به امیر نگاه میکردن و کسی چیزی نمیگفت که یه دفعه مامان بلند گفت.

مامان:واااای… خدا، چه بچه ی نازی. این فرشته پسرته سوگل؟

بعد رفت و امیرعباس و از ارام گرفت.

به ارباب نگاه کردم که داشت سوالی و با نگرانی نگاهم میکرد. یه کمی خندم گرفته بود اخه تا به حال قیافشو اونجوری ندیده بودم.

بابا نشست رو مبل کنار ارباب.

بابا:سوگل تصمیمشو گرفته… میمونه

دایی:چییییی؟؟؟

فرزاد:چراااا؟؟؟ چرا میخوای بمونی؟؟؟ دردت چیه هاااا؟؟؟ بخاطر این بچس که میخوای بمونی؟؟؟؟ تو برگرد من این بچه رو هم نگه میدارم.

ارباب:اقازاده زیادی حرف میزنی… تا الانم اگه بهت چیزی نگفتم فقط بخاطر اطرافیانت بوده… مواظب حرف زدنت باش، من همیشه انقدر اروم نیستم.

فرزاد:اروم نباش ببینم مثلا میخوای چه غلط…

بابا:فرزاد… جای هیچ بحثی نیست، سوگل تصمیمشو گرفته و به گفته ی خودش موندنش بخاطر بچش نیست.

ارباب نگاهم کرد… عمیق نگاهم کرد… نمیدونم تو نگاهش چی داشت که فوری سرمو انداختم پایین.

بابا:خب… سالار، سوگل میخواد بمونه. خیلی تلاش کردم که باهام برگرده اما نمیاد. میگه تو اونجوری که نشون میدی نیستی، میگه ما اشتباه میکنیم که میگیم جای قلب تو دلت سنگ داری… من فقط خوشی دخترمو میخوام که اونم میگه خوشیش اینجاست. به نظر دخترمم احترام میذارم و اجازه میدم بمونه اما… اما سالار به ولای علی اگه بفهمم دوباره داری اذیتش میکنی شده همه جا رو بهم میزنم اما دخترمو از اینجا میبرم.

ارباب:شما مطمئن باشین که من دیگه خطاهای گذشتمو تکرار نمیکنم.

بابا:دو تا شرطم دارم.

ارباب:هر چی باشه قبول میکنم.

بابا:اولا اینکه سوگلمو عقد میکنی…

ارباب:شما نمیگفتی هم من این کارو میکردم.

بابا:دوم اینکه دیگه اذیتش نکنی…

ارباب:چشم.

بابا:دیگه حرفی ندارم.

ارباب:مطمئن باشین هیچوقت زیر حرفام نمیزنم.

فرزاد:من دیگه نمیتونم این حماقتای شما رو تحمل کنم… سوگل…

ارباب:یا الان پا میشی میری بیرون، یا خودم… پاشو برو بیرون.

فرزاد با عصبانیت رفت بیرون.

ارباب:دستور دادم که این چند روزی که مهمون ما هستید و براتون اتاق اماده کنن… از راه اومدین و خسته‌این. میتونین برین استراحت کنین

مامان اینا برای استراحت رفتن اتاقاشون منم رفتم اتاق که به امیرعباس سر بزنم که اربابم تو اتاق بود.

خجالت میکشیدم بمونم تو اتاق خواستم برگردم که ارباب صدام زد.

ارباب:سوگل… بمون.

برگشتم… نمیدونستم باید چیکار کنم برای همین رفتم کنار امیرعباس و نگاهش کردم… اروم خوابیده بود.

ارباب:تا به حال کسی بهت نگفته بود که خیلی خجالتی‌ای؟؟؟

برگشتم سمتش… دقیقا پشت سرم بود.

_ نه… ارباب.

ارباب دستشو گذاشت رو لبم.

ارباب:دیگه نمیخوام اربابت باشم… من تو این اتاق فقط سالارم… سالار.

بعد جلو پام زانو زد.

سالار:بد کردم… خیلی در حقت بد کردم سوگل… میدونم بخشیدنم سخته، اما التماست میکنم منو ببخش

دوست نداشتم، اصلا دوست نداشتم رنگ غم‌و تو چشماش ببینم، دوست نداشتم انقدر ضعیف ببینمش.

نشستم کنارش.

_ من تو رو نه الان… خیلی وقته بخشیدمت… من تو رو نه الان بلکه خیلی وقته دوست دارم… سالار.

تو چشمام با ناباوری نگاه کرد.

سالار:دروغ که نمیگی؟؟؟؟

_ اصلا… خیلی جلو خودمو میگرفتم تا دوستت نداشته باشم… اما دلم گوش نمیکرد…

سالار از پیشونیم بوسید.

سالار:من فدای دلت بشم که به حرفت گوش نمیکرد… خیلی بزرگی سوگل، خیلی بزرگ… نمیتونم گذشته رو جبران کنم… اما قول میدم که اینده ی قشنگی برات بسازم.

_ تو فقط باش… همین که باشی همه چیز خوبه… فقط باش.

ارباب:هستم… از این به بعد هم برای تو هستم هم برای پسرمون.

و من چقدر شاکرِ خدا بودم برای بدست اوردنِ این نعمتش.

پایان 1395/7/5

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

  1. کاش دفعه بعد یه نفر پیدا شه یه رمان بنویسه که توی اون پسره
    توسط یه دختر به بردگی گرفتع شده

    اخه این چه وضعیه که همیشه دختر باید ساکت باشه خجالتی باشه نتونه از حقش دفاع کنه

  2. رمان قوی ای بود در کل
    ولی واقعا نباید این همه بلا سر سوگل میومد
    و اینک واقعا اربابو خیلی شخصیت بدی نشون دادید و حتی اخر رمانم حالم از ارباب به هم میخورد و اصلا از بعضی قسمت هاش عصبانی می شدم
    ولی درکل قلمتون خوب بود….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا