رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت 164

5
(1)

فضای تلخی که در ماشین ایجاد شده بود، نطقم را کور کرده بود و نگاهم را از جلو گرفتم و به پنجره‌ی کنار دستم دادم. نفسش را با آهی بیرون داد که برای بار صدم خودم را بابت پرسش نابجایم سرزنش کردم.

– می‌دونی بدیش چیه؟ اینه که هر لحظه منتظر خبر برگشتشم…که اگر برگرده عمراً ردش کنم.

سر به سمتش چرخاندم. نیم رخش مانند همیشه نبود…یک درد خاص و مشترک را فریاد می‌زد و چقدر از اعماق وجودم او را درک می‌کردم.

– پس هنوزم بهش فکر می‌کنی!

تلخندی زد.

– متأسفانه از زمانی که خودم‌و شناختم بهش فکر می‌کردم.

و این می‌توانست دردناک‌ترین اعترف یک انسان باشد و چقدر می‌توانستم عمق درد‌هایش را ببینم.

– درکت می‌کنم…چون خودم کشیدم.

– ولی تو با من تفاوت داری…تو یکی رو داری که می‌میره برات و من هنوز تو این موندم که اون زن اصلا بهم حسی داشته یا به من فقط به عنوان یه جایگاه خوب نگاه می‌کرده!

در یک حال عجیبی غوطه‌ور بودم.
نمی‌دانستم با جمله‌ی اولش خوشحال باشم یا با جمله‌ی دومش زانوی غم بغل بگیرم.
دستی به صورتم کشیدم و ترجیح دادم تا رسیدن به مقصد حرفی نزنم. انگار بیشتر صحبت کردن فقط حال‌مان را بدتر می‌کرد.

یک ساعت بعد به مقصد رسیدیم و آوینای بدخلق را به بغل گرفتم و موهایش را مرتب کردم.

– چلا اومدیم اینجا؟ من بابام‌و موخوام.

روی زمین گذاشتمش و جلویش زانو زده صورتش را با بطری آب درون دستم شستم.

– قربونت بشه مامان اومدیم پیش بابایی دیگه!

چشمانش هیجان زده شد و کنجکاو سرش را به اطراف می‌چرخاند.

– واقعا؟ پس کجاست بابایی؟ چلا نمی‌بینمش؟

هنار با خنده جلو آمد و نمِ روی صورتش را پاک کرد.

– یکم مهلت بده جوجه کوچولو…یکم دیگه هم بابات‌و می‌بینی!

ذوقش کنترل نکردنی بود و همین همگی را به خنده‌ انداخت. دستش را به دست گرفتم و با استرس ریزی که حول قلبم می‌چرخید پا جلو گذاشتم و وارد قبرستان شدم.

قبرستانی که زیبایی‌اش به شدت چشم‌نواز بود و در تلاش بودم جای اینکه نگاهم را در جای جای این مکان بچرخانم دنبال شخص مورد نظرم بگردم.

– بیاید این سمته!

سر چرخاندم و تجمعی را دور قبری دیدم.
به سمت‌شان حرکت کردیم و هوای ابری شمال باعث می‌شد تنفسم را عمیق‌تر کنم و کم کم آن استرس گوشه‌ی قلبم را کنار بزنم.

هر چه چشم گرداندم فراز را ندیدم اما با نزدیک‌تر شدن به قبر فریبا را شناختم. با لبی گزیده شده نزدیکش شدم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم. سر بالا آورد و با دیدن من و آوینای کنارم چشم گرد و چند ثانیه بعد با لبخند عجیبی از کنار قبر بلند شد و ناگهانی مرا در آغوش کشید.

خوشحال از تصمیم درستم دستم را پشت کمرش گذاشتم و نوازشش کردم.

– ممنون…خیلی خیلی ممنون…شاید هیچی این لحظه نمی‌تونست من‌و خوشحال کنه!

لبخند کوچکی زدم و به نوازشم روی کمرش ادامه دادم. کمی بعد خودش را عقب کشید و دستی به زیر چشمش کشید که لب زدم:

– تسلیت می‌گم…ببخشید اگه دیر کردم!

قطره‌ی اشکش پایین ریخت.

– همین که تا اینجا اومدی برای من همه چیزه.

نتوانستم جوابش را بدهم چون چند نفری برای تسلیت گفتن جلو آمدند و من کمی خودم را عقب کشیدم.
سرم را به چپ و راست می‌چرخاندم تا آوینا را پیدا کنم اما با شنیدن صدایی تنم درجا خشکش زد.

– بابا!

دلهره بود یا شوق دیدار؟ نفس عمیقی برای آرام کردن تپش قلبم کشیدم و عقب گرد کرده به سمت صدا چرخیدم. چشمان گردش را حتی می‌توان از صد فرسخی هم متوجه شد.

– جان بابا…اینجا چیکار می‌کنی دورت بگرده بابا؟

بلافاصله با دلتنگی آشکاری بوسه بر سر و صورتش کاشت. کمی بعد آوینا به بغل بلند شد…بلند شدنش همانا و چشم در چشم شدنش با من هم همانا!

بی‌خود بود آنهمه صحبت کردن و نفس عمیق کشیدن!
این تپش‌های دیوانه‌وار و صداهای موزی در مغزم چه می‌گفتند پس؟ این‌ها به کنار…من با آن نگاهی که تمام تنم را می‌سوزاند چه می‌کردم؟

لبم را گزیدم و چقدر غیرقابل کنترل شده بودم در این لحظه‌ای که تمام اعضا و جوارحم یک آغوش تنگ را فریاد می‌زدند و لعنت به مغزی که همه چیز را پیش چشمانم به تصویر می‌کشید.

نگاهش به من بود اما روی صحبتش با آوینا بود:

– واسه چی اومدی عشق بابا؟

غیرمستقیم سؤالش را از من پرسیده بود و اندکی خجالت کشیده لب زیرینم را به دندان کشیدم.

– من و مومونی دلمون بَلات (برات) تنگ شده بود اومدیم پیشِت!

چشم گرد کردم و صدای ریز ریز خندیدن هیوا از پشت سرم به گوش می‌رسید. زیرلبی ناله‌وار زمزمه کردم:

– دِ آخه بچه چرا من‌و با خودت جمع می‌بندی؟

فراز با خنده‌ای آشکار رو به سمتش چرخاند و او را بیشتر در آغوشش فشرده، گونه‌اش را می‌بوسید.

– از قدیم گفته بودن حرف راست‌و از بچه بشنو!

در این وضعیت خنده‌ام گرفته بود. به سمتش چرخیدم و لب باز کردم:

– اون که آره ولی نه جلو این‌همه آدم آبروم‌و پرچم کنه!

خنده‌اش بیشتر شد و با خجالت بیشتر دستی به صورتم کشیدم. خدایا…گاف بسشتر از این؟ کجا همچین سوتی داده بودم که آوینا اِنقدر جذاب پته‌ام را روی آب ریخته بود؟

صدای تشکرش از هنار باعث شد خنده‌ی هیوا بیشتر شود و چقدر میل به نیشگون گرفتنش داشتم، دخترک خوش خنده قصد داشت همین اندک آبرو‌ی نداشته هم برملا کند.

– وظیفه بود پسرجان…ببخشید اگر دیر شد اطلاعی نداشتیم!

آرنج هیوا به دستم خورد و آخی گفتم.

– من که می‌خوام برگردم تسلیت بگم تو رو نمی‌دونم.

چشم غره‌ی پر حرصی به سمتش رفتم.

– هیوا برگشتی من می‌دونم و تو ها!

با سرخوشی شانه بالا انداخت. اذیت کردن من دقیقا چه لذتی داشت؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا