رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 12

0
(0)

 

دختر خجالتی…
این صورت سیب شده را پای چه بگذارد؟
تن عقب داد و دست رها…دختر بدبخت!
شادان دستپاچه بود.
نباید این اتفاق می افتاد…آخر این همه نزدیکی؟
لب گزید و گفت:ببخشید نفهمیدم چطور شد؟
جایش نبود فردین عذرخواهی کند؟
پسره ی احمق!
پا تند کرد و خودش را به اتاقش رساند.
اینجا امن بود!
کلید را چرخاند و نفس راحتی کشید.
اعتماد کیلویی چند؟
آدم باید همیشه مواظب خودش باشد.
روسریش را برداشت.
لای پنجره ی اتاقش کمی باز بود.
سرمای کمی درون اتاقش، آنجا را کمی شبیه خانه های اسکیموها کرده بود.
پنجره را بست ، خوب بود بخاری روشن است.
این مرد گستاخ بود.
تنه زده برو بر نگاهش می کرد؟
خجالتش رنگ کلافگی گرفته بود.
دلش هیچ صنمی با این مرد نمی خواست حتی یک ضربه ی کوچک.
زیر پتویش رفت.
پشت کمرش مور مور می شد.
باید هرچه زودتر بخوابد.
فردا حرکت می کردند.
**
نعیم که از سالن بیرون رفت، شاهرخ دست فروزان را گرفت.
-من شمارو یادم نرفته خانم.
دست در جیبش برد و گردنبندی که نه جعبه ی خاصی داشت و نه هیچ پاپیونی را بیرون کشید.
فروزان خودش روسریش را باز کرد.
به شاهرخ نزدیک شد و اجازه داد گردنبند روی سینه اش بدرخشد.
شاهرخ دستانش را دورش کرد و گردنبند را دور گردن فروزان انداخت.
همان موقع خم شد و زیر گلوی فروزان را بوسید.
-تا دنیا دنیاست می خوامت فروز.
فروزان پر از شرم، سر پایین انداخت.
شاهرخ بدون اینکه بتواند خودش را کنترل کند محکم بغلش کرد.
-مواظب خودت باش فروز، فردا باهات نیستم و کلافه ام، نگرانتم با این فسقلی، مطمئنی که می تونی با ماشین بری؟ با هواپیما بهتر نبود؟
چانه ی شاهرخ را بوسید و گفت: اتفاقی نمی افته، خیالت راحت مواظبم.
-من شبش با هواپیما میام، تنهات نمی ذارم.
-منتظرتم.
شاهرخ کمی فروزان را عقب برد و با عطش لب هایش را بوسید.
عمیق و پر از احساس.
این زن مال خودش بود.
هیچ وقت هم سیرابش نمی کرد، حتی اگر هرروز از او کام بگیرد.

با حس پدرانه دستش را روی شکم فروزان گذاشت و گفت: مواظبش باش فروز.
فروزان به دستش خیره شد.
شاهرخ عزیزش پدر شده بود.
چطور می توانست این حق را از او و خودش بگیرد؟
-نمی خوام آب تو دلت تکون بخوره.
دست روی دست شاهرخ گذاشت و گفت: خیالت راحت، مواظبشم.
شاهرخ آخرین کامش را از لب های فروزان گرفت و با شب بخیری نرمی، از او جدا شد.
فروزان با شال بافتنی که دور تنش انداخته بود، تا جلوی در بدرقه اش کرد.
شاهرخ که سوار شد، نعیم برایش بوق زد.
فروزان نفس عمیقی کشید و شوقی که درون دلش جوانه می زد را با لبخندی روی لبش آورد.
***********
فصل سیزدهم
رقیه سفت بغلش کرد و گفت:قربونت برم، چقدر دلتنگت بودم.
شادان خندید.
این دختر سبزه روی دوست داشتنی آنقدر عزیز بود که یک دل سیر در بغلش بچلاندش و صدای جیلینگ جیلینگ النگوهایش قند در دلش آب کند که بلاخره به شهرش برگشته است.
صورت گردش را بوسید: نگو رقیه، کم غربت اثر داره حالا تو هم بگی بیشتر دلتنگ میشم.
-فدات بشم نمی گم.خسته ای بیا بریم داخل.
-می خوام به مرغام سر بزنم.
رقیه خندید و گفت:یعنی از بس هرروز واسه این چند تا مرغ زنگ زدی که آقا باقر می گفت کاش داده بودیم با خودش ببره.
شادان بلند خندید و گفت:نمی تونم وگرنه می بردم.
کیفش را به دست رقیه داد و به سمت مرغدانی دوید.
فربد با لبخند تکیه زده به دیوار رفتنش را نگاه می کرد.
این دختر چقدر ناز بود.
چقدر بچه!
چقدر دوست داشتنی!
آدم دلش می خواست یک لقمه ی چپش کند.
عین یک پرنسس بازیگوش بود.
از آنهایی که باید بدوی تا بگیریشان و محکم بغلشان کنی.
بخندد و بگوید ولش کنی.
فروزان روی شانه اش زد و گفت:نمیای داخل؟
-نه، می خوام اینجا رو ببینم.
فروزان برگشته به فردینی که مشغول صحبت با آقا باقر بود گفت:فردین بیا داخل، بهاره، الان پشه ها می ریزن بیرون.تو حساسیت داری بهشون.
خواهرانه اش کمی انحصاری نبود؟
فربد دل گرفته به سمت مرغدانی رفت.
چقدر فاصله داشت با این خواهر و برادر.
انگار با این پرنسسِ شاد باشد زندگی کمی برایش قشنگتر می شود.
سرش را کمی خم کرد و داخل مرغدانی شد.
شادان پر از اشتیاق خیره ی مرغ هایی که دم غروبی هر کدام جایی نشسته و سر در بالشان فرو برده بودند.
کنارش روی تکه سنگی نشست و گفت:دل بستگی جالبی داری.
-اون مرغ و خروسه رو می بینی؟ دوتاشو من خریدم، این چندتا مرغ بچه هاشونه که بزرگ شدن.
-پس امید هست یه مرغداری بزنی.
شادان خندید و گفت:آره!
-پس بیا شریک شیم.
شادان بدون اینکه خنده اش را پنهان کند گفت: بیا با هم شرط کنیم، پول از تو کار از من!

فربد به ذوقش خیره شد.
آخر هم طاقت نیاورد بینی اش را کشید و گفت: اینقد شیطون نباش بچه!
شادان با مهربانی نگاهش کرد.
-تو چرا این همه با اون داداش عصاقورت داده ات متفاوتی؟
-از جذابیت های خاصمه!
شادان دوباره زیر خنده زد.
-جون من؟
فربد شانه بالا انداخت و گفت: نمی دونم، هرکی اخلاقی داره دیگه!
-راست میگی، یکی می تونه مهربون باشه یکیم پاچه بگیره.
فربد موهای شادان که نوکش از زیر روسری بیرون زده بود را کشید و گفت:
-بیا بریم داخل، بوی غذای این رقیه خانومتون حسابی گشنه ام کرده.
-دست پختش عالیه.
هر دو بلند شدند.
-اینجا چای زغالی گیر میاد دیگه؟
-باید به آقا باقر بگی برات بذاره. محشر درست می کنه ها.
-پس امشب یه چای زغالی مهمونشیم.
-البته.
شادان زودتر بیرون رفت.
فردین از پنجره ی اتاق پذیرایی خیره شان بود.
فربد…این دوقلوی سرتق بد روی اعصابش چکش می زد.
چرا از این دختر فاصله نمی گرفت؟
دختری که قرار بود عشقش سهم او شود.
برای شرط بندی با آرمان زبان نفهمی که همیشه او را در بدترین موقعیت می گذشت.
خدا لعنتش کند!
فربد بی توجه به او داخل شد و به پشتی تکیه زد.
فردین پنجره را بست و همان جا کنار پنجره نشست.
الان یکی از آن قلیان برازجانی ها با تنباکوی تندش می چسبید.
رقیه انگار علم غیب داشت.
با قلیان وارد شد و آن را جلوی فردین گذاشت و با لبخند گفت:یادم مونده بود که اونسری قلیون دوس داشتین.
شادان با چندش نگاهش کرد.
آخر قلیان برای چه؟
فردین ابروی برای رقیه ی بانمک بالا انداخت.
چقدر حواسش جمع بود.
رقیه بلند شد و گفت:الان چای میارم.
شادان فورا گفت:بگو آقا باقر چای زغالی بذاره.
-چشم.
فرز رفته بود.
فربد لبخندی برایش فرستاده بود.
این دختر ماه بود.
فردین چشم باریک کرد.
صنم این دو زیادی به هم ربط پیدا نکرده بود؟
فروزان سردرد داشت.
بد مسافرت بود.
هرچند حاملگی و تهوعش هم مزید بر علت بود.

در اتاقش دراز کشیده بود تا وقت شام صدایش کنند.
فردین پک های محکمی به قلیانش می زد.
همیشه از قلیان دود کردن خوشش می آمد.
دقیقا تا وقت شام صحبت های این سه نفر به بله و خیر ختم شده بود.
جمع سردی بود.
شام را که خورده بودند شادان به عادت قدیمی به حیاط رفت تا کمی قدم بزند.
حیاطشان بزرگ بود.
یک طرف درخت های خرما و لیمو و نارنج، یک طرف سبزی و جلوی ساختمان پر از رز و محمدی.
آدم عشق می کرد از این همه سر سبزی.
تابی که به دوتا از درخت های خرما بسته بود چشمک می زد.
به سمتش رفت.
رویش نشست.
خودش را تاب داد و زیر آب شروع کرد به آواز خواندن.
صدایش زیاد بلند نبود.
اما فردینی که به قصد هواخوری بیرون آمده بود را به سمت خودش کشید.
این دختر عجب صدایی داشت!
رسا با تن خاص!
آنقدر خوب می خواند که دوست داشت ساعت ها یک جا می ایستاد و گوش می داد.
به آرامی نزدیکش شد.
دقیقا پشت سرش ایستاد.
گره روسریش باز شد.
اما بدون توجه به خیال اینکه کسی پشت سرش نیست دوباره روی سرش نکشید.
انگار که مست شده باشد نزدیکش شد.
آنقدر که دستش پشت کمر شادان نشست.
هولش داد.
شادان از ترس جیغ کشید.
فردین با بی خیالی گفت: منم.
شادان پایین پرید و با توپ پر به سمتش برگشت.
-شما نمی تونی یه اهمی اهومی بگی؟ شبه ها، می ترسم.
فردین دست به سینه نگاهش کرد.
اصلا حواسش به روسریش نبود.
موهایش دورش ریخته بود.
چتری هایش آنقدر صورتش را بانمک و بچگانه کرده بود که کم مانده به سمتش برود و گونه اش را بکشد.
-بخون!
-چی؟
-برام بخون.
شادان متعجب نگاهش کرد.
این مرد با خودش چند چند بود؟
-صدای منو شنیدی؟
فردین با چند قدم مقابلش ایستاد.
-صدای خوبی داری!
احتمالا این اولین تعریف واضح و رک فردین نسبت به او بود.
حتما دنده به دنده شده.

وگرنه این مرد از کی این همه خوب شده بود؟
-بخون.
واقعا فکر می کرد اینکار را برایش می کند؟
عقب رفت و گفت: به نظر خسته می رسی؟ خب مسیر طولانی پشت ماشین بودی.
از مسخره کردن شادان اصلا خوشش نیامد.
بی حرف شادان را رها کرد و به سمت ساختمان رفت.
هوا خنک بود.
نسیم با بازیگوشی لابه لای گل و بوته می چرخید.
شادان برگشت و رفتنش را نگاه کرد.
فردین تغییر کرده بود.
یعنی حس می کرد که تغییر کرده است.
یک جور خاصی انگار کرک و پرش ریخته باشد.
کاری به کارش نداشت.
نرم حرف می زد.
گیر نمی داد.
و از همه بهتر دیگر از آن تجاوزهای گاه و بی گاهش خبری نبود.
اصلا نمی خواست فکر کند که تاثیر آمدن فربد است.
یا مثلا به برادر دوقلویش حسودی می کند.
از این مرد خشک و سرد این چیزها بعید بود.
تازه خودش دید در طول مسیر دوست دخترش زنگ زد و او تماسش را رد کرد.
بعدا برایش پیام داد.
با اینکه هنوز از فردین خوشش نمی آمد…
اما این کوتاه آمدن هایش مشکوک بود.
اصلا دلش نمی خواست باز هم به همان فردین گند دماغ قبل برگردد.
توان مقابله با او را نداشت.
می دانست هربار که مقابله می کند فردین با شدت بیشتر می تازاند.
تاب را رها کرد و به سمت ساختمان رفت.
قرار بود امشب شاهرخ هم بیاید.
باید تا الان می رسید.
وارد ساختمان شد.
فربد مشغول صحبت با تلفن بود.
فرانسوی حرف می زد.
یه کلمه اش را هم نمی فهمید.
با لبخند از کنارش گذشت.
می خواست وارد ساختمان شود که بوی دود را حس کرد.
فورا بیرون آمد.
انگار یکی همه ی علف های هرز باغچه اش را آتش زده بود.
سر بلند کرد و متوجه ی دود غلیظی که از سمت راست خانه می آمد شد.
متعجب شد.
به سمت راه پله ای که به پشت بام می رفت، رفت.
فردینی که کنار پنجره ایستاده بود، صدایش زد:
-داری کجا میری؟
شادان نگران به دودی که بلند شده بود اشاره کرد و گفت:یه چیزی داره می سوزه اما نمی دونم چی؟
فردین کنجکاو به مسیر اشاره اش خیره شد.

راست می گفت…
این همه دود؟
فردین پشت سرش از ساختمان بیرون آمد.
-وایسا دختر!
شادان مهلت نداد.
از پله های گچی عهد بوقی که تقریبا خراب شده و بدون محافظ بود بی احتیاط بالا رفت.
فردین پر حرص نگاهش کرد و زیر لب گفت:دختره ی کله خر!
فربد تماسش را قطع کرد و متعجب به آنها نگاه کرد.
اینجا چه خبر بود؟
فردین رسیده به شادان با تشر گفت:آروم برو.
-باید ببینم چه خبره؟
-نترس اتفاقی نیفتاده.
تند بالا می رفت.
پله از نمناکی نم دیشبی که زده بود کمی بد فرم زیر پا خالی می شد…و شد!
شادان جیغ زد.
فردین ترسیده فورا دستانش را باز کرد و در آغوشش گرفت.
شادان با چشم های بیرون زده و قلبی که تندتر از بال زدن گنجشک ها تلمبه می زد به سبز چشمان فردین نگاه کرد.
این پله ی باریک امنیت نداشت.
دختره ی سر به هوا!
-خوبی؟
ساده گفته بود.
بدون حسی که می خواست.
این مرد فقط کمی ترسیده بود.
فروزان و فربد از ساختمان بیرون آمده به وضعیت آن دو در آغوش هم نگاه کردند.
فروزان گفت:چی شده؟
شادان هنوز ترس داشت.
این شد دوبار…
حکمت مسخره ای داشت این در آغوش افتادن های اجباری!
شادان با ترس از فردین جدا شد.
اما این دل آشوبه های عجیب رهایش نمی کرد.
لب زد:باید ببینم چی شده؟
فردین برای فروزان توضیح داد:یه جا داره میسوزه، می خواست ببینه چی شده عجله کرد نزدیک بود بیفته.
فروزان زیر لب صلوات داد.
-باید براش اسفند دود کنم.
فربد متوجه فردینی شد که قفسه ی سینه اش تند بالا و پایین می شد.
این دوقلوی سرتق یک مرگش بود.
شادان پله های بعدی را تند بالا نرفت.
گام هایش بیشتر شل بود.
تنش بین خودش و فردین کمی کمرشکن بود.
روی پشت بام که ایستاد با وحشت به صحنه ی روبرویش خیره شد.
ناگهان داد زد:آقا باقر، آقا باقر.
مرد بیچاره هراسان از خانه ی سمت راستی حیاط بیرون زد.
-بله خانم.
-آقا باقر نخل های مش جعفر داره تو آتیش می سوزه.انگار هنوز کسی نفهمیده، باید بری خبر بدی.

آقا باقر الله اکبری گفت و کفش هایش را پوشیده با دو از خانه بیرون زد.
فروزان ترسیده با آن حال خرابش گفت:باید بریم به همسایه ها خبر بدیم.با من بیا فربد.
چادر گل گلی رقیه را از روی سیم لباسی چنگ زد.
روی سرش انداخته با فربد از خانه بیرون زد.
شادان با عجله به سمت پله ها آمد و گفت:باید بریم کمک.طفلک مش جعفر.
فردین به عجله اش نگاه کرد.
-با احتیاط بیا.
-نمی ترسم.
دروغ می گفت!
فردین دست به سمتش دراز کرد و گفت:دستتو بده من، می برمت پایین.
-خودم می تونم.
این جماعت زن، حتما باید زور بالای سرشان باشد.
بازویش را چنگ زد و با ابروهای در هم رفته گفت:اصلا از دخترای زبون نفهم خوشم نمیاد.حالیته که؟
زاغ چشمانش ترسناک بود.
وای، کسی هم در خانه نبود.
سر تکان داد.
فردین دست سُر داد از بازویش به کف دستانش و گفت:آروم بیا پایین اونوقت هرجا خواستی برو.
یکی بگوید اعتماد به این مرد کمی ناجور نبود؟
اما وقتی عین یک سد، با آن شانه های پهنِ زیادی مردانه روبرویش ایستاده بود جرات نه گفتن داشت؟ نه!
کف دستش کمی عرق داشت.
استرس که شاخ و دم ندارد.
فردین قلدر بود.
اصلا منتظر نه شنیدن نبود.
دستش را گرفته با احتیاط به سمت پایین رفت.
شادان خنده اش گرفت.
این مرد فکر می کرد این همه بی دست و پاست؟
در نظر فردین او دختر بازیگوش و سر به هوایی بود که بیشتر کارهایش هیچ تفکری پشتش نبود.
روی پله ی آخر، شادان دستش را کشید و در حالی که به سمت در حیاط می دوید گفت:من میرم کمک.
فردین متعجب نگاهش کرد…
چرا قبلا فکر می کرد این دختر آرام است؟
بلا بود…عین یک شیطان کوچولو.
او هم باید می رفت کمک.
تنها ماندن مهر ترسو بودن رویش داشت.
پا تند کرد تا به شادان برسد.
مسیر را که بلد نبود.
اصلا شب بود.
یک دختر تنها شب درون کوچه دویدن درست بود؟ ابدا!
“اتفاق های خوب همیشه می افتند مثل مهر تو که به دلم افتاده….می بینی حتی افتادن هم فعل قشنگیست وقتی پای تو وسط باشد…”
و چیزی عین ترس…عین غیرت…عین افتادن یک سیب در قلبش توان داد به پاهایش برای دویدن.
شادان را دید تند به سمت تاریکی باغات خرما می دوید.
چند مرد هم جلویش…
آتش با دویدنش نزدیک و نزدیکتر می شد.
و جمعیت بیشتر…
چه محشری به پا کرده بود این آتش سوزی.

خود را به شادان رسانده، در حالی که نفس نفس می زد گفت:کجا میری؟
شادان هم با نفس نفس زدن جواب داد: میرم کمک.
با حرص گفت: تو چه کاری ازت برمیاد؟
-یه سطل آبم ببرم یه سطله.
مهربون نبود این دخترک؟
بیشتر احمق بود.
-وایسا.فروز و فربدو دیدی؟
-هنوز نه.
به آتش رسیده بودند.
تقریبا یک سوم باغ در آتش سوخته بود.
مردها دسته دسته در حال آب ریختن بودند.
زن ها چادر به سر با نگاه هایی وق زده همه چیز را می کاویدند و پچ پچ می کردند.
شادان جلو رفت که فردین بازویش را گرفت و تشر زد:کجا؟ نمی بینی فقط مردا وسطن؟
-باید کمک کنم.
-جایی نمیری.
گفته بود این مرد غیر از وحشی بودن قلدر هم هست؟
اخم کرد..
الان اصلا وقت قلدری نبود!
-نمی بینی داره همه چیز می سوزه؟
فردین تند شده گفت:نمی بینی این جماعت زنو که چطور دارن نگاه می کنن؟ وایسا نگاه کن تو چه به ادای مردا رو درآوردن؟
شادان عصبانی گفت:منو حمید بزرگ کرده نه کس دیگه ای.
روی حمید آلرژی تند داشت…
عین کهیر زدن پر خارش روی پوست.
بازویش را به تندی رها کرد وغرید:برو هر غلطی می خوای بکن.
شادان پوزخندی نثارش کرد.
مردیکه ی از خود راضی!
به سمت آتش دوید.
رضا پسر همسایه شان با چهره ای سیاه شده تند تند سطل پر می کرد.
نفس زنان کنارش ایستاد:رضا…بذار منم کمک کنم.
رضا لحظه ای متعجب نگاهش کرد.
شادان کی از اصفهان آمده بود؟
-کی اومدی؟
-مگه مهمه؟ چرا کسی زنگ نزده آتش نشانی؟
-زنگ زدن تو راهه.
-کل باغ که سوخت پس کو؟
صدایی از چله رها شد:شادان؟
دستی روی بازویش نشست.
سر برگرداند.
از دیدن فربد با رنگ عسل چشمانش آرامش گرفت.
-چرا اینجایی دختر؟ خطرناکه.
-نمی ترسم.
رضا با ابرو اشاره ای به فربد کرد.
شادان تند گفت:داییمه.
فربد با چشمانی گردو شده به شادان نگاه کرد.

نگفته بود از دایی شدن بدش می آید؟ لعنتی!
رضا گفت:برو شادان، اینجا ممکنه هر لحظه یه نخل آتیش بگیره بیفته روت.
-بابا می تونم کمک کنم.
فربد پر از آرامش گفت:بیا بریم، فروز نگرانت بود.دم به دقیقه می گفت کاش شادان نرفته باشه جلو.
مامان عزیز و دل نگرانش!
سد اول:فردین
سد دوم:فربد
سد سوم: فروزان.
انگار نمی شد.
فربد بازویش را کشید و گفت:بیا.
هوا گرم بود.با این آتش کوره به پا بود.
تمام تنش عرق بود و می سوخت.
با فربد همراه شد.
رضا لبخند زد.
شادان کنار فروزان که ایستاد، فروزان ترسیده گفت:اونجا چیکار می کردی دختر؟
-رفتم کمک.
-هزار دفعه گفتم دختری، دختری کن.من پسر نمی خوام.
-چشم.
از آن چشم هایی بود که باید گفت توی روح عمه ات!
گوشش دروازه بود.
فربد لبخند زد و با شیطنت گفت:یه جنتلمنی عین من دایی میشه؟
شادان خندید و گفت:خب پس چی میشه؟
-شاید یه دوست، چطوره؟
-اینم خوبه.
فروزان نگران پرسید:فردینو ندیدین؟
فربد گفت:دیدمش، رفت برا کمک.
شادان ابرو بالا پراند.
این مرد مغرور از این کارها هم بلد بود؟
صدای آژیر ماشین آتش نشانی خیال خیلی ها را راحت کرد.
ماموران تند از ماشین پایین پریدند و شلینگ های متری را به سمت آتش گرفتند.
بقیه هم مردم را کنار کشیدند تا کسی آسیب نبیند.
مش جعفر با عصایش روی تکه سنگی نشسته و با بهت نگاه می کرد.
خبر آتش سوزی آن هم به دست برادر زن جوانش که چند مدتی سر ناسازگاری برایش گذاشته بود حالش را خراب کرده بود.
کینه تا این حد؟
شادان زیر لب گفت:پیرمرد بیچاره.
فروزان نگران گفت:پس چرا فردین پیداش نیست؟
فربد گفت:میرم دنبالش.
شادان با عجله گفت:منم بیام؟
-نه، بمون پیش فروز.
فربد هم رفت و آتش هم کم کم خاموش شد.
فروزان زیر لب غر می زد…
فردین زیادی ماجراجو و ریسک پذیر بود.
شاید هم همان کله خر مناسب ترش بود.
تعدادی دور مش جعفر را گرفته بودند و دلداریش می دادند.

پلیس خیلی وقت پیش، برادر زنش را گرفته و به آگاهی برده بود.
و زنش هنوز روی نگاه کردن به شوهر در هم فرو رفته اش را نداشت.
حق هم داشت.
تمام سرمایه و داراییشان همین باغ خرما بود که در آتش سوخت.
قرار بود چه کسی این خسارات را جبران کند؟
برادر زن الافی که تمام آتش ها از گور او بود؟
-مامان از کی دارن آتیشو خاموش می کنن؟
-همون موقع که تو داد زدی آتیشه، منو و فربد به چندتا همسایه ها خبر دادیم اما انگار مشدی خودش زودتر فهمیده بوده.
با دلسوزی گفت: پیرمرد بیچاره.
-مشدی دق کرده، برادر زن از خدا بیخبرش چه به روزش آورده.
شادان آه کشید.
سر چرخاند و دو قلوها را دید.
بلاخره سرو کله شان پیدا شد.
فربد با لبخند، فردین با اخم.
اصلا این مرد را در دبه ی عسل هم کنند باز هم زهر بیرون می آید.
فروزان نگران به سمتش رفت و گفت:کجایی فردین؟ نمیگی دل نگرانتم؟
انگار از فربد شنیده بود که فروزان برای فردین مادری کرده است!
فردین با همان جدیت گفت: رفتم کمک.
شادان ابرو بالا پراند.
از این کارها هم بلد بود؟
فروزان نگاهی به قیافه اش کرد و گفت:داغون کردی خودتو…بهتره بریم خونه، خداروشکر که اتیش خاموش شد.بودنمون دیگه بی فایده است.
فربد نگاهی به ساعتش کرد.
شب از نیمه گذشته بود.
-بعد یه سفر طولانی خواب می چسبه.
مهربانانه رو به شادان گفت:بریم خونه؟
فروزان با اخم گفت:باهم میریم.
و دست شادان را گرفته جلو افتاد.
فربد به رفتار فروزان لبخند زد.
هنوز هم با بی اعتمادی با او رفتار می کرد.
مسخره بود که خانواده ی خودش هم به او اعتماد نداشتند.
در حالی که حقیقت را بارها و بارها برایشان گفته بود.
به خانه رسیده، فردین در حمام چپید.
وسواس نداشت اما باید همیشه تمیز باشد.
تمیز و خوش پوش و جتلمن.
شادان خسته بود.
دلش خواب می خواست عین یک مرده.
به سمت اتاقش رفت.
می دانست طیبه تمیزش کرده.
این اتاق را زیادی دوست داشت.
با هیچ کس هم شریک نمی شد.
روی تختش که افتاد نفس راحتی کشید.
بلاخره به خانه برگشته بود.
**********************
آخ…بعد از 6 ماه صدای خروس شنیدن چقدر حال می داد.

سرحال از تختش پایین پرید.
از کمد لباس هایش دامن پر چین رنگین کمانیش را به همراه بلوز آستین بلندی پوشید.
گور پدر فردینی که هی گیر می داد.
اینجا خانه ی خودش بود.
هرجوری دوست داشت می پوشید.
بگذار بگوید دهاتی…
اصلا خودش یک شهری زبان نفهم بود.
شاد بود و پر از انرژی.
باید می رفت ظرف گندم ها را از رقیه می گرفت و به مرغدانی می رفت.
نیمروهای امروز حتما مزه ی خاصی می داد.
از اتاقش بیرون زد.
فربد جلوی چهارچوب در ایستاده به باغچه ی پر از رنگ روبرویش خیره بود.
پر از شیطنت پشت سرش ایستاد و گفت:پخ.
فربد بیچاره.
شانه هایش از ترس تکان خورد.
بلند خندید.
فربد با لبخند کمرنگی نگاهش کرد و گفت:دختر دیوانه.
شادان بچگانه جوابش را داد:خودتی.
خندید و از کنار فربد گذشت.
در حیاط داد زد:رقیه؟
فروزان از پنجره ی اتاقش به بیرون سرک کشید و چشم غره رفت و گفت:شادان…
شادان پر از خنده حرف مادرش را کامل کرد:یه دختر هیچ وقت اینجوری داد نمی زنه.چشم مامان.
اما بیخیال به طرف آشپزخانه که بیرون از ساختمان اصلی بود رفت و دوباره داد زد:رقیه؟
فربد خندید.
دختره ی سرتق!
فروزان سرش را داخل برد و گفت:این دختر هیچوقت آدم نمیشه.انگار هیچ ظرافت زنونه نداره.
فربد اما متفاوت فکر می کرد.
این دختر با این همه پسر بودنش اینگونه دلبری می کرد اگر یک دختر کامل می شد؟
رقیه با دستهای آردی بیرون آمد و گفت:چیه شادان؟
-گندم مرغارو می خوام.داشتی چیکار می کردی؟
-دارم مشتک(همون نون تیریه اما خیلی کوچیکتر و کلفتر که معمولا با کره و شکر خورده میشه و خیلیم خوش طعمه.) درست می کنم.فروزان خانم هوس کردن.
-وای گفتی.چقدر دلم کشید.
-حالا درست می کنم.دارم می پزمشون.
-باشه قربونت.گندما کجاست؟
-بیا اینجا تو اون کمد دیواریه.
شادان رفت و مشتی گندم درون ظرف ریخت و به سمت مرغدانی رفت.
نگاهی اطرافش انداخت.
فردین نبود.
یعنی هنوز خواب است؟
البته زیادم مهم نبود که!
خواب باشد یا نباشد…
شانه ای بالا انداخت و داخل مرغدانی شد.
گندم ها را ریخت و خودش مشغول جمع کردن تخم مرغ ها شد.
بهترین کار دنیا بود این وقت گذرانی های خوب.

دستی روی شانه اش نشست.
از ترس سبد تخم مرغ ها از دستش افتاد.
اما فورا سبد در هوا قاپیده شد.
شادان با حرص برگشت تا چیزی بگوید که با دیدن فربد فقط اخم کرد.
-زهره ترک شدم.
فربد خندید و گفت: نمی دونستم ترسویی دایی جون.
دایی جون را با طعنه ی واضحی گفت.
شادان چشم غره ای رفت و سبد را از دست فربد گرفت.
-تخم مرغا می شکست می کشتمت.
از تهدید جالبش لبخند زد.
از مرغدانی که بیرون زدند.
بوی خوب مشتک های برشته ی رقیه زیر بینی شادان زد.
فربد نفس تندی کشید و گفت: رقیه داره نون می پزه؟
-میشه گفت آره.
خودشان را به آشپزخانه رساندند.
رقیه مشتک ها را کره و شکر زده درون سینی چید و با لبخند رو به شادان گفت:دلت کشید نه؟
-خیلی…یکیشو بده.
-الان سفره می ندازم.
-باشه میرم دستمو میشورم.
فربد را جا گذاشت.
تخم مرغ ها را همان جا گذاشت و به سمت روشویی رفت.
فربد به مشتک ها نگاه کرد و گفت: یه جور نونه؟
رقیه با خستگی بلند شد و گفت: بله.
فربد بی تعارف یکی از آنها را برداشت و گاز زد.
طعم شیرین و چربش زیر زبانش عجیب مزه داد.
-این محشره.
رقیه با غرور لبخند زد.
-جنوبیا بیستن.
-بر منکرش لعنت خانم.
*********
این همه حس متفاوت گیج کننده بود.
انگار که بین چند فصل گیر کرده باشی.
ساعت نزدیک 10 بود و هنوز در رختخوابش غلت می زد.
اصلا چرا باید بیرون می زد؟
که این دختر دم درآورده ی دهاتی را ببیند؟
از دیروز که آمده بودند جسور شده بود.
یکه تازی می کرد.
پوزخندی زد…
یعنی فکر می کرد باز به اصفهان بر نمی گردنند؟
از شادان بدش می آمد.
متنفر بود.
اما پس این کشش عجیب و غریب چه بود؟
لبش را گاز گرفت.
عمرا اگر از این دختر مسخره ی زشت پوش خوشش بیاید.

یکی نیست بگوید اصلا در شان توست که گیر نگاهش مانده ای؟
کلافه بلند شد، پتو را کنار زد.
روی چه حسابی به جای قرار تفریحی که برای کیش با دوستانش گذاشته بود روی فروزان را زمین ننداخته به اینجا آمده بود؟
آخرش تحملش تمام میشود و زبان این دختر نفهم را برای بلبل زبانیش از حلقومش بیرون می کشید.
دستی به موهای آشفته اش کشید و بلند شد.
باید دیدی این اطراف می زد.
هوا کمی گرم شده بود اما سرسبزی اطراف نشاط آور بود.
************
نگران وارد اتاق مشترکش با حمید شد.
قرار بود شاهرخ دیشب برسد.
اما هنوز خبری نبود.
در را بست و شماره ی شاهرخ را گرفت.
بوق دوم صدای شاهرخ را شنید.
از دل لب زد: شاهرخ!
-جون دلم خانم، چرا صدات اینجوریه؟
-دلم هزار راه رفت، پس کجایی؟
-ببخش خانم، کاری برام پیش اومد، نتونستم حرکت کنم دیشب، به امید خدا ظهر بوشهرم.
با حرص گفت: نباید به من خبر بدی؟
-شما عفو کن فروز خانم، کوتاهی کردم.
-نبخشم؟
-میام زنمو جلوی همه می بوسم.
فروزان از تصورش خندید.
داشتند پیر می شدند اما شوخی های شاهرخ عین نوجوان ها بود.
-ظهر میریم خونه خواهرت.
شاهرخ با جدیت گفت: میام.
-نمی دونن برگشتی.
-همه شون می دونن.
فروزان ساکت شد.
-خوبی خانم؟
کمرنگ لبخند زد و گفت: خوبم.
-اون وروجک چی؟
-اونم خوبه.
-فروز مواظب خورد و خوراکت باش، نمی خوام آسیبی اول به خودت بعدم به اون بچه برسه.
شیرینی جدیت و نگرانی شاهرخ عجیب زیر پوست تنش بازی می کرد.
باید قربان صدقه ی این مرد می رفت با این همه خوبی!
-مواظبم، نگران نباش.
کمرنگ لبخند زد که کسی به در اتاق کوبید.
-فکر می کنم شادان پشت در اتاق باشه. ظهر منتظرتم.
-چشم خانم، رسیدم اول به شما خبر میدم.
-ممنونم.
-مامان اونجایی؟
-آره بیا تو.
با شاهرخ خداحافظی کرده تماس را قطع کرد که شادان داخل شد.
-مامان هنوز آماده نیستی؟

-مگه آماده شدن من چقدر طول می کشه؟
شادان با نگرانی گفت: مامان انگار کمی ناخوشی؟ یا من اشتباه می کنم؟
فروزان لبخند زد و گفت: خوبم عزیزم.
مانتوی اتو کشیده اش را از روی تخت برداشت و روی بلوزش پوشید.
-پسرا کجان؟
-بیرون، هر کدوم مشغول یه کاری!
فروزان سرش را تکان داد و روسریش را برداشت جلوی آینه روی موهایش انداخت.
ترجیح می داد آرایش نکند که بعد اتو دست کسی بدهد.
بلاخره عمه خانم دعوت کرده بود.
مگر می شد نرفت؟
حرف و حدیث بعدش چه؟
فروزان ناراضی بود.
اما حوصله چک و چانه زدن های بعدش را نداشت.
کارش که تمام شد از اتاق به همراه شادان بیرون آمد.
**
منصور پسر بزرگ “عمه خاتون” در را برایشان باز کرد.
فردین ماشین را درون پارکینگ زد.
فروزان جلو رفت.
فربد به آهستگی کنار گوش شادان گفت:میریم به جنگ اژدها.
شادان بلند خندید.
فردین چپکی نگاه کرد.
چه معنی داشت این هر و کر؟
به تندی گفت:لطفا رعایت کنین.
فربد ابرو بالا انداخت و شادان متعجب نگاهش کرد.
باز این مرد از خود راضی دخالت کرد.
شادان بی توجه به سمت پله ها رفت.
فربد گفت:خیلی سخت می گیری.
-تو آسون گرفتی نتیجه هم داشت؟
گذشته عین چوب بود.
باید تا آخر عمرش ضربه هایش محکم به سرش می خورد.
ضربه گیر می خواست.
کاش فردین حداقل کمی مراعات حال برادر دوقلویش را می کرد و زخم نمی زد.
-تمومش کن فردین.
-مگه تموم شده؟ خاله هنوز تو روی ما نگاهم نمی کنه.
چه می گفت؟ هرچه می گفت آب در آسیاب کوبیدن بود.
فردین بی توجه به او به سمت پله ها رفت.
فربد خیلی وقت بود دیگر برادرش نبود.
خیلی وقت بود دوئل بینشان بود.
کی تمام می شد؟ هیچ کدام نمی دانستند.
فربد هم پشت سرش داخل شد.
خاتون همه ی عروس و دامادهایش را جمع کرده بود.
عید دیدنی خوبی می شد به حتم.
جمع شلوغی بود.
شادان حسابی از همه طرف بوسه نصیبش شده بود.

خاتون با دیدن فربد فورا گفت:نمی دونستم فربدم برگشته.
فروزان با لبخندی زوری گفت:زیاد نیست.همش دو هفته اس شایدم کمتر.
شادان لب گزید.
عمه اش عین مار بود.
تا روانیشان نمی کرد مگر دست بردار بود؟
خاتون تعارفی برای میوه های جلوی مهمانانش کرد و گفت:من که صلاح می دونم شادان برگرده همین جا پیش خودمون.
فروزان به تندی گفت:چرا؟
-بلاخره دوتا برادر جوون داری تو خونه.
فردین عصبی گفت:فکر که نمی کنی ما به برادرزاده ات چشم داریم دختر عمو؟
شادان به فردین عصبانی نگاه کرد.
دلش می خواست بزند زیر خنده!
چشم نداشت؟
پس بوسه های زوریش، بازی کردن با تنش، گیر انداختن هایش بین تنش و یک درخت…
این ها حساب نبود؟
خاتون از لحن فردین جا خورد، اما خودش را نباخت و با پشت چشمی که نازک کرد، فورا گفت:آدمی زاده دیگه.
فردین فورا بلند شد و گفت:نیومدم توهین بشنوم.خدانگهدارتون.
منصور چشم غره ای به مادرش رفت و با عجله جلو آمد و گفت:بیخیال فردین جان.تو که مامان رو میشناسی.
خاتون ناباور گفت:من که حرفی نزدم.
فربد بیخیال پرتقالش را می خورد.
یک وقت هایی باید یک گوشت در و دیگری دروازه باشد.
فروزان گفت:فردین حساسه.غیر از اون برادرای من شادان براشون یه خواهره.
فربد ابرو بالا انداخت.
چه اصراری بود همه اش حد و مرز محرمیت بگذارند.
فردین پوزخند زد.
می مرد اگر این دختر خواهرش باشد.
منصور آرامش کرد.
خاتون هم دیگر حرفی نزد.
پسر عمویش حساس بود.
خاتون چپکی فربد را نگاه کرد.
حرصش گرفت.
این پسر دقیقا به سیب زمینی زکی گفته بود.
شادان کنار دختر عمه اش نشسته بود و مشغول بازی با نوزاد یک ساله اش.
شاید همه اش یک ساعت از رفتار تند فردین می گذشت که مویه کردن های خاتون برای حمیدی که بیشتر از شش ماه از مرگش می گذشت شروع شد.
فروزان بغض کرد.
همسرش تک بود.
شادان بی طاقت بچه را بغل زد و به سمت حیاط رفت.
سر عیدی جای این حرف ها بود؟
لبه ی باغچه نشست که حضور ادکلن تلخ و گرم فربد نگاهش را به بالای سرش کشید.
-چرا داخل نموندی؟
-عمه همیشه بلده چطور اعصاب آدمو خورد کنه.
-دلتنگ باباته.
-الان جاش نبود.
-بچه کیه؟
-بچه دختر عمه شکوفه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا