رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط ۹۰

4
(3)

اومی گفت و قاشق به سمت دهان گرفت و من با پلک محکمی تنه به صندلی تکیه دادم.

– املوز…که تو…مهد بودم…

چشم باز کردم و منتظر نگاهش کردم.
چشمان بازم را که دید لبخند دندان نمایی زد که باعث شد پقی زیر خنده بزنم.

– تو تموم زندگیِ منی!

با ذوقی سرش را به چپ و راست تکان داد و من با مشتی که تکیه گاه چانه کردم مشغول نگاه به دلبری‌هایش بودم.

– خاب داشتم می‌دُفتم…اونجا یه پِسَلی (پسری) بود خیلی مثل من بود!

و بعد باقی مانده‌ی بستنی در قاشقش را خورد.

– از چه لحاظ شبیه تو بود؟

سرش را بالا گرفت.

– آخه اونم مثل من بابا نداشت…یَنی من که بابا دالم ولی بابا اینجا نیست که…اون می‌دُفت اصلا بابا نداله!
چون بابا نداشت باهاش دوست شدم.

دستم را دراز کردم و گونه‌اش را نوازش کردم.
ردپای بی‌پدری را می‌توان در تک به تک کلمات و رفتارهایش پیدا کرد.

– اونم یه روزی بابا پیدا می‌کنه…همه یه روز باباهاشون‌و پیدا می‌کنن!

با ذوق قاشقش را در کاسه ول کرد.

– واقعا؟

محدثه با خنده‌ی غمگینی قاشقش را بلعید…او هم مثل من کمبود دخترکم را حس کرده بود.
پوفی کردم و حداقل دلم به رضا خوش بود.

به رضایی که حداقل می‌دانستم در برابر او و آن عفریته‌ی همراهش از من و دخترکم محافظت می‌کرد.

– آمین؟

صدای بهت زده‌ی محدثه سرم را بالا آورد.
یک نگاهش به من بود و یک نگاهش به گوشی در دستش!

– چیزی شده؟

– صدراست!

اخم کرده گوشی را از دستش قاپیدم و از آشپزخانه بیرون زدم.
متأسفانه از روی اپن می‌توانستند مرا ببیند و مجبور بودم به یکی از اتاق‌ها پناه ببرم.

– الو؟

– الو…آمین تویی؟

آره‌ای زمزمه کردم و خسته از حرف‌هایی که قرار بود بشنوم روی تخت آوینا نشستم.

– چرا هر چی زنگ می‌زنم جواب نمی‌دی؟

فکری ابرو درهم کشیدم.
آخرین بار گوشی‌ام را داخل اتاق به شارژ زده بودم و یادم رفته بود چکش کنم.

– گوشی شارژ نداشت توی اتاق تو شارژ بود حالا مگه چیشده؟

– این مرتیکه چی می‌گه؟

از سر نفهمی گوشی را جابجا کردم.

– مرتیکه کیه؟

– اون بی‌وجودو می‌گم…فراز…زنگ زده بهم می‌گه خواهری که چند سال واسه پیدا کردنش سگ دو زدی خوش و خرم اینجا داره زندگی می‌کنه…چرا خبری ندادی پیدات کرده؟

عصبی از غلطی که فراز کرده بود به سرعت از روی تخت بلند شدم و دست به کمر ایستادم.

– اول از همه من همچنان از حضورشون اینجا تو شوکم…اما الان بحث من اینه که به اون آشغال چه ربطی داره من کجام که بخواد زر بزنه بیاد چغلی من‌و بکنه؟

عصبی از لفظ زشتی که به کار برده بودم دستی به پیشانی کوبیدم. اسمش به تنهایی می‌توانست حالت آرامم را ناآرام کند.

– من چه بدونم…امروز عصر زنگ زده بود انقدری تعجب کرده بودم که یادم رفته بود یه چیزایی حالیش کنم…آدرس بده من باید بیام اونجا!

چشم در حدقه چرخاندم و کمی خودم را باد زدم.

– پس کارِت چی می‌شه؟

– شرکت مال دوستمه می‌تونه برام یه کاری کنه…من تا زمانی که فکرم اونجاست که دست و دلم به کار نمی‌ره!

پوفی کردم.
اوضاع لحظه به لحظه انگار بهم ریخته‌تر می‌شد و من باید کم کم استرس می‌گرفتم از اتفاقاتی که قرار بود رخ دهد!

***

– داریم می‌ریم کجا؟

گره‌ی اخمش حسابی کور بود و غیرقابل باز شدن!

– باید بریم پیش یه وکیلی…باید یه فکری به حال این قضیه کنیم!

دست به سینه رو به سمت پنجره چرخاندم.

– من که برام مهم نیست.

عصبی مشتی به فرمان کوبید.

– مهم نیست که هنوز عوارض شناسنامه نداشتن‌و نفهمیدی…حکم حاملگی بعد از طلاق‌و نفهمیدی…آخه من چی بگم به تو؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا