رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 46

4.6
(7)

 

-الو ….
صدای یه زنه که با گریه میگه : مسیح …
اخمای مسیح درهم میشه و منم وا رفته به موبایل خیره م که زن میگه : مسیح منم ماهنوش ….
همزمان ابروهای منو مسیح باال می پره و مسیح میگه : چی شده ؟ … چرا گریه میکنی ؟ …
ماهنوش ـ اون یاشار پدر سگ کو ؟ … کجاس ؟ …
مسیح عصبی میگه : اوی ، چی میگی برا خوت ؟ …
ـ سحر نازم رو بُرده …
مسیح ـ بُرده ؟ … مگه بی صاحابه که ببره ؟ …
ماهنوش ـ اگه نبُرده پس سحر نازم کو ؟ …
مسیح ـ دختره توئه ، بعد از من می پرسی ؟ درست حرف بزن بفهمم چی میگی ؟
ـ دیشب خواستگار اومده براش …. مهمونا اومدن خونه ی من، عروس خانوم نیست … نبود … من می دونم با اون توله
سگ گذاشته رفته …
مسیح عصبی بلند میشه و با صدای بلند میگه : گه خورده … اگه یاشار برده باشه که خودم خونش رو میریزم …
ماهنوش گریه ش شدت میگیره و میگه : التماست می کنم مسیح ، باباش بفهمه خونش رو میریزه …
مسیح گوشی رو قطع میکنه و شماره میگیره … بوق می خوره …. یک بار … ده بار … کسی بر نمیداره … منم نگران
میشم… مسیح قطع می کنه و باز شماره میگیره … این بار سر دومین بوق تماس وصل میشه و با الو گفتنش می فهمم
اهوراس …
مسیح صداش رو بلند میکنه و میگه : یاشار کو ؟ …
اهورا ـ پشت کوه … از من می پرسی ؟ …
مسیح عربده میکشه : اگه بفهمم سحرناز دلش گرم بودن یاشار بوده و از خونه گذاشته رفته … بی ناموس عالمم جِر ندم
یاشار تخم سگ رو … خب ؟
اهورا ـ اوی … یواش … چی شده ؟ چه خبره ؟ …
مسیح ـ یاشار رو از زیر سنگم شده پیداش کن اهورا … پیداش کن …

گوشی رو قطع میکنه و باز شماره میگیره … این بار تماس وصل میشه ، سر و صدای زیادی رو می شنوم … کسری ال
به الی همون سر و صدا میگه : الو … الو مسیح …
مسیح ـ کدوم درکی هستی ؟
کسری ـ محشره کبری س اینجا … سحرناز رفته … ماهنوش ریده تو مخمون از صبح …
مسیح ـ یاشار کو ؟ …
کسری کمی مکث میکنه و میگه : من … من چه بدونم ؟
مسیح کبود شده نعره میزنه : خر خودتی کره خر … کسری ده مین دیگه اونجام … لَشِتو راه میندازی منو می بری پیش
اون دختره با یاشار ، حالیته ؟ …
کسری جواب نمیده که مسیح عربده میکشه : حالیته دست از پا خطا کنن با هم ، خون جفتشون رو خودم می ریزم نمی
ذارم برسه خونه و باباش خون جفتشون رو بریزه ؟
کسری ـ وایسا برا ….
مسیح محل نمیده و گوشی رو قطع میکنه تند میگم : شاید واقعا خبر نداره …
مسیح ـ گه خورده ، جیک و پوکشون با همه … دختر بلند میکنن با هم مزه می کنن ، بعد همین بی پدر خبر نداره از اون
یکی ؟
وا می رم … بی اهمیت به من به سمت اتاق میره … از لبه ی میز پایین میام … زیر دلم تیر میکِشه که محل نمیدم …
دنبالش به اتاق میرم و میبینم در حال لباس تن کردنه که سمت کمد میرم … دست میبرم مانتوم رو دربیارم که از پشت
سر دستش رو رد میکنه و روی دستم میذاره : تو کجا ؟ …
سمتش برمیگردم : منم میام …
با یه دستش مچم رو میگیره و عقب میکشه … با دست دیگه ش در کمد رو میبنده … سر سری پیشونیم رو می بوسه و
میگه : خوش نیست حالت … بمون خونه زود برمیگردم ..
جدا میشه و سوئیچش رو از روی میز آرایشی اتاق بر می داره که میگم : مسیح تو رو خدا بذار بیام ، خوبم من …
از اتاق بیرون میره و منم دنبالش …

مسیح ـ درو قفل میکنی … روی هیچکس هم باز نمیکنی … خب ؟
کالفه میگم : مسیح …
سمتم بر میگرده : دوره تو بگردم ، دنبال من بیای کجا آخه ؟ نمی بینی یاشار چه خاکی ریخته سرمون ؟ باس برم
جمعش کنم قبل اینکه شیپور بگیرن فامیل خبر دار شه ، آبرو نمونه برا اون سحرناز بی شرف !
چیزی نمیگم که از در بیرون می زنه … صدای چرخیدن کلیدش رو تو قفل میشنوم … به جای یکی ، دو سه دور قفل
میکنه درو … حتی حفاظ فلزیش رو هم می ذاره … صدای کِر کِره ایش رو می شنوم …
یه روز خوش به منو مسیح نیومده … بی حوصله روی کاناپه ی جلوی تی وی می شینم و تی وی رو روشن میکنم …
روی شبکه ی آهنگ می ذارم و فکرم می ره کنار یاشار عاشق پیشه و شک دارم که یاشار سحرناز رو دزدیده باشه ، مگر
به خواسته خوده سحر ناز که اگه به خواسته اون بوده دعا میکنم دست مسیح بهشون نرسه ….
من درک میکنم دوست داشتن و عالقه رو … اونقدری ذهنم درگیره که از ضربه ای که به در می خوره از جا می پرم …
یکی به حفاظ فلزی می کوبه و من ترسیده از جا بلند میشم … جلو میرم و پشت در می ایستم … صدا رو می شنوم :
نهان … نهان …
صدای تورجه … قلبم توی دهنم می کوبه … باالخره اومده … کف هر دو دستم رو روی در می ذارم و میگم : تورج ..
تورج تویی ؟
اونم انگار دهنش رو نزدیک در میاره که صداش واضح تر و نزدیک تر تو گوشم می پیچه : نهان ، خواهری … خوبی
نوکرتم ؟
اشکام روی گونه م میریزه و میگم : خوبم ..
محکم روی در می کوبه که از جا می پرم و صداش میاد : خوبی ؟ کجات خوبه که حبست کرده تو خونه حروم زاده ؟ …
زده تو رو ؟ … دست روت بلند کرده ؟ …
صدای آسو رو می شنوم : تورج یواش … همسایه ها می شنون …
جا می خورم از شنیدن صدای آسو و تورج میگه : به جهنم … خون راه می ندازم آسو ..
آسو ـ اهورا گفت درگیر یاشارن … فکر نکنم با نهان درگیر شده باشه …. نهان خوبی ؟
چه خبره ؟ … دلگیر جواب نمیدم که تورج صدا میزنه : نهان … نهان چی شد ؟
با بغض میگم : بگو آسو بره …

 

رمان های بیشتر در کانال رمان من 

🆔 @romanman_ir

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫18 دیدگاه ها

  1. اخه نوشتن ی رمان ک نباید انقد طول بکشه اصن منطقی نیس ک بین پارتا انقد فاصله بیفته فک کنم نهایتا دوروز واسه نوشتن ی پارت کافی باشی واقعا دلیل انقد فاصله انداختنو نمیفهمم فقط دارین نخاطبینتنو اذیت میکنید همین!

  2. سلام رمان قشنگیه ولی انقد بینش فاصله است که من سحرناز و یاشارو یادم رفته واقعا این چه وضعشه یه درخت گلابی جای شما بود تاحالا 200 تا پارت گزاشته بود این جور که بوش میاد تا سه چهار سال آینده طول میکشه اعصاب آدم خورد میشه …

  3. چهار روزه که نخوابیدم دارم روانی میشم میفهمی؟ روااااانی. اینکه شما وقت نداری و یا به هر دلیلی نمیتونی تقصیر ما نیست دارم دیوونه میشم. من معتاد رمانم و الان 4 روزه که هیچ رمانی نخودنم و دارم قاط میزنم هرچه زودتر پارتارو بزار لطفاااااا

  4. عاقاااا
    سحرناز کی بوده؟
    میگن رشته کلام از دست خارج میشه، اینجا مصداق داره.
    انقدر وقفه افتاده که نمی دونیم کی به کیه..

  5. ادمین داره ما رو دوره خودمون میچرخونه ماشالا از بس پاسخگو هستن ما رو شرمنده میکنه اینجوری ک داره پیش میره مخاطبی نمیمونه ب قول دوستان وقتی میخونیم باید یادمون بیاد طرف کی بوده یا اصن وجود داشته یا ن اینا نقطه قوت یه رمان نیست بلکه فقط نقطه ضعف رمان و نویسندس

    1. من پارت ها رو میزارم تو کانال هر وقت سه تا شد میزارم تو سایت
      فعلا یدونه پارت اومده اونم گذاشتم تو کانال هر وقت دوتای دیگه بیاد میزارم اینجا

  6. ههههههه چ جالب من فک کردم فقط منم ک مخم تعطیلع و یادم نمیاد نگو ک شماهام همینین اصلا حتی اسمشم واسم اشنا نیس سحر ناز کی بود اخه
    ترو خداااا جونه هر کی دوس داری جالا که دیر به دیر پارت میزاری زیاد زیاد بزار

  7. رمان ب این زیبایی ب خاطر بی فکری نویسنده داره خیلی از طرفتاراشو از دست میده واقعا متاسفم برای نویسنده

  8. انقدر که پارتا کوتاهه و دیر به دیر گذاشته میشه رشته ی داستان از دست خواننده خارج میشه اسم بعضی از شخصیتا که میاد باید یه کم فکر کنی ببینی این اصلا کی بوووود

    1. واقعا همینجوریه نویسنده ها فک میکنن با وقفه ایجاد کردن بین پارت گذاری ها میتونن مارو ب چالش و هیجان دعوت کنن اما من خودم جوری شدم ک اصلا یادم رفته بود اسم رمان چیه کع بیام ادامشو بخونم حتی الان یادم نمیاد سحرناز کیه فقط الکی میخونم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا