رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 37

0
(0)

#ایران_تهران
#یاس

وارد شرکت شدم. منشی علیرام از شرکت خارج شد. لبخند روی لبهام نشست.

حتماً علیرام تا دیروقت تو شرکت می مونه. اینکه همه اش پسم میزد باعث می شد تا سمج تر به کارم ادامه بدم؛ با اینکه هیچ علاقه ای به مردهای سرد و خشک مثل علیرام نداشتم.

برای آخرین بار صورت آرایش شده ام رو توی آینه ی کوچیک جیبیم چک کردم.

در اتاق نیمه باز بود. آروم و پاورچین به سمت در رفتم.

با شنیدن صدای بابا سر جام ایستادم. بابا اینجا چیکار می کرد؟!

-اگه میخواید علیرام و بن سان نفهمند که شما پدر و مادر واقعیشون نیستید، باید نصف اموال رو به اسم من بزنید، منم دیگه چیزی نمیگم.

باورم نمی شد؛ یعنی این دو برادر پسرهای عمو ساشا نبودند؟ اما بابا از کجا فهمیده بود؟ یعنی عمو قبول می کرد؟

اینطوری راحت همه چی رو می فروختیم و برمی گشتیم انگلیس. نمیدونستم چیکار کنم! بمونم یا برم؟

یه حسی بهم می گفت بمونم تا ببینم عمو چی میگه. دوباره صدای بابا اومد.

“اصلاً از کجا معلوم شما دو نفر ماشین بهرام رو دستکاری نکرده باشین؟ “

اینبار صدای زن عمو ویدیا باعث شد تا بابا ساکت بشه. این زن رودوست داشتم.

در حقیقت میدونستم بابا باعث ورشکستگی خانواده اش شده بود.

#ایران_تهران
#ویدیا

فضای اتاق برای هر دو سنگین بود. قریب ۳۰ سال این راز بین خودشون مونده بود.

هیچ وقت باورشون نمی شد روزی شاهو برگرده و مثل قدیم بخواد همه چی رو خراب کنه.

شاهو پیروزمندانه نگاهش رو به ساشا و ویدیادوخته بود. از اینکه اینطور پریشان حال میدیدشان خوشحال بود و لذت می برد.

باید از بهزاد ممنون می شد که باعث شده بود تا بفهمه علیرام و بن سان پسرهای بهرام بودن نه ساشا.

اینطوری بعضی از اموال رو می تونست بدون هیچ دردسری به دست بیاره.

شاهو: از این در برم بیرون، همه چی رو به اون دو تا بچه میگم.

ویدیا قدمی به سمتش برداشت.

-شاید من مادر واقعی اون ها نباشم، اما تمام این سالها من بزرگشون کردم و براشون مادری کردم. همونطور که تو پدر واقعی یاس نیستی! همه ی ما میدونیم تو هیچ وقت نمی تونستی بچه دار بشی. با اینکه دوست ندارم یاس این موضوع رو بفهمه، اما اگر بخوای کاری کنی، منم مجبور میشم برخلاف میل باطنیم، این موضوع رو به یاس بگم.

#ایران_تهران
#یاس

پاهام سست شد. به دیوار چنگ زدم. دستی انگار داشت گلومو فشار می داد.

این همه سال یعنی اشتباه فکر می کردم؟ شاهو پدرم نبود؟ صدای بابا همراه پوزخند مثل ناقوس مرگ توی گوشم صدا کرد.

شاهو: فکر کردی برام مهمه اون دختر بغهمه من پدرش هستم یا نه؟ بارها خودم خواستم بگم فقط بخاطر ملیکا نگفتم.

نمی تونستم باور کنم که بابا هیچ احساسی نسبت به من نداره و اصلاً براش مهم نیست من موضوع به این مهمی رو بفهمم. اما ویدیا هر کاری می کرد تا بچه هاش این موضوع رو نفهمن.

پوزخند تلخی زدم. دیگه نایستادم تا ببینم این معامله ی شیرینی که بابا راه انداخته بود به کجا ختم می شد.

با پاهایی که انگار صد کیلو وزنه بهش وصل کردن به سختی از در شرکت زدم بیرون.

هوای سرد اسفندماه رو به یکباره نفس کشیدم. قطره اشک سمجی روی گونه ام غلطید.

بعد از اینهمه سال باورم نمی شد من گریه کرده باشم. منی که جز خوشی و خوش گذرونی کار دیگه ای بلد نبودم.

نگاهم و به خیابون شلوغ رو به روم دوختم. باران نم نم می بارید. بدون هیچ مقصدی در راستای خیابان شروع به راه رفتن کردم.

نمیدونستم چیکار کنم اما باید از مامان می پرسیدم پدر واقعیم کیه یا اصلاً زنده است؟

دلم برای لندن و زندگیم تنگ شد. میدونستم فقط بازیچه ی دست بابا بودم تا به پولهاش برسه.

من چون سهمی از اون پولها نداشتم دیگه برام مهم نبود وقتی تمام سالهای زندگیم با دروغ گذشته بود.

#ایران_تهران
#علیرام

سمیرا قدمی به علیرام نزدیک شد. دست جلو برد و خیلی ناگهانی دست علیرام رو گرفت.

علیرام خواست دست پس بکشه اما سمیرا محکم دستهاش رو چسبید.

-یه فرصت بهم بده … یه فرصت برای تمام عشقی که با هم داشتیم.

علیرام بین دوراهی بزرگی گیر کرده بود. تمام این سالها می خواست تا سمیرا برگرده.

حتی با خودش گفته بود همه چی رو فراموش می کنه اما حالا یه نیمه از قلبش سمیرا رو پس می زد و نیمه ی دیگه اصرار داشت تا فرصتی دوباره بهش بده.

-باید فکرهامو بکنم.

لبخندی روی لبهای سمیرا نشست و بی هوا از گردن علیرام آویزان شد.

خواست گونه ی علیرام رو ببوسه اما علیرام قدمی به عقب برداشت.

-گفتم باید فکرهامو بکنم! پس لطف کن دیگه انقدر به من نزدیک نشو.

سمیرا لبخندش جمع شد.

-باشه، منتظر خبرتم.

-بیا برسونمت.

سمیرا سرخوش همراه علیرام شد. علیرام توی سکوت می راند.

باورش نمی شد چقدر منتظر این لحظه بود اما حالا هیچ حسی به این لحظه نداشت.

سمیرا رو کنار آپارتمانی پیاده کرد. شدت باران زیاد شده بود.

گوشیش رو بیرون آورد. هیچ تماس و پیامی از پانیذ نداشت. پیامی تایپ کرد.

-تمشک قرمز کجائی؟

#ایران_تهران
#پانیذ

مثل موش آب کشیده با دستهایی بی جون و سرمازده کلید به در انداختم.

لامپ حیاط روشن بود و باران درخت خرمالو رو شسته بود. با یادآوری اون روز لبخند تلخی روی لبهام نشست.

این حس و حال بد رو دوست نداشتم. با قدمهای آروم و خسته به سمت پله های ورودی سالن رفتم.

این پاییز غم زده رو دوست نداشتم اما امشب توانی هم برای مقابله با این حس و حال نداشتم.

سرما تو تمام سلول هام رخنه کرده بود. با باز کردن در سالن حجم مطبوعی از گرما به گونه های سرمازده ام خورد.

باید با مامان تماس می گرفتم. گوشی رو از جیب پالتوم بیرون آوردم اما با دیدن صفحه ی خاموشش به یاد آوردم که شارژ باطریش کم بود.

با همون لباسهای خیس به سمت تلفن خونه رفتم و شماره ی مامان رو گرفتم. با اولین بوق صدای نگران مامان تو گوشی پیچید.

-الو پانیذ؟

-سلام مامان.

خودم هم از شنیدن صدام تعجب کردم؛ زمخت و گرفته شده بود.

-پانیذ صدات چرا اینطوریه؟

-چیزی نیست، فکر کنم سرما خورده ام. من خونه ام، نمیتونم بیام.

-باشه عزیزم، ما هم زود میایم.

گوشی رو قطع کردم و لباسامو درآوردم. گوشیم و بدون اینکه روشن کنم به شارژ زدم.

یه دست لباس راحتی پوشیدمو زیر لحاف تخت مثل جنین توی خودم جمع شدم.

شوفاژ اتاق و روی آخرین درجه گذاشتم اما باز احساس سرما می کردم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا