رمان طلا

رمان طلا پارت 82

5
(2)

 

 

 

به هاتف نشانش داد و خودش رفت داخل مغازه تا که به فروشنده بگوید کدام است .

 

هاتف به فروشنده طلا را نشان داد و او هم طلا را روی میز گذاشت .

 

رنگش سفید بود داریوش طلا را در دست گرفت و هاتف هم وارد شد.

 

تابه حال طلای سفید ندیده بودند.

 

-اینا نقره ان؟

 

-نه جناب طلا هستن

 

-چجور طلاییه که زرد نیست ؟

 

فروشنده با دو عدد شاخ روی سرش جوابشان را داد :

 

-به این نوع طلا ها میگن طلا سفید همه جا هست از این دست طلا ها

 

-حساب کن ببرم اینو

 

-چیز دیگه ای نمیخواین؟

 

-نه همین بسه

 

بعد از حساب کردن جعبه را گرفتند و بیرون آمدند

 

-به حق چیزای نشنیده طلا تا بوده و بوده زرد بوده

 

به ماشین رسیدند و سوار شدندبعد از انبار یک سر به خانه رفت و آماده شد.

 

 

 

 

طلا از او خواسته بود تا آدرس رستوران

را برایش بفرستد که بعد از درمانگاه یک راست به رستوران برود.

 

حاضر شد و از خانه بیرون زد .

 

——————————–‐—————————–

 

طلا

 

ده دقیقه ای میشد که رسیده بودم و منتظر داریوش بودم.

 

خدا مرا همراه با داریوش لعنت کند، به من نگفته بود چنین رستورانی را رزرو کرده.

 

من اگر میدانستم قطعا به خانه میرفتم و به سر و وضعم میرسیدم…

 

هرکس به اینجا می آمد انگار به عروسی آمده بود.

 

لباسهای گران قیمت و شیک به تن تک تکشان دیده میشد.زیر لب زمزمه کردم .

 

-داریوش بیشعور یه رستوران عادی تر نبود حتما باید منو می آوردی اینجا تا آبروم بره؟

 

مانتو ساده سرمه ای و شلوار و روسری مشکی و صورت بدون آرایش و خسته از کارم کاملا در تضاد با بقیه دخترهای آنجا بود.

 

دختر و پسری آمدند و دو میز کنار تر نشستند با دیدن دختر حسادتم گل کرد…

 

-نچ نچ اینو ببین چه مانتوی خوشگلی پوشیده… حرومت باشه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سرم را گرم منو کردم سه بار از بالا تا پایین همه غذاهارا باقیمتشان رصد کردم.

 

برای بار چهارم و عصبی شده از دیر کردن داریوش داشتم منو را میخواندم که صندلی روبرویم کشیده شد.

 

نگاهم را به او دادم .

 

-سلام بانو افتخار دادید به بنده

 

دستم را که روی میز بود گرفت و خودش را کمی خم کرد و دستم را بوسید.

 

حیرت زده سر تا پایش را نگاه کردم.

 

موهایش را درست کرده و همه را رو به عقب حالت داده بود.

 

کت و شلوار مشکی همراه با پیراهن خاکستری تیره به تن داشت.

 

ساعتش استیل بود و بوی عطرش اطراف را پرکرده بود.

 

وحشت زده ازجا بلند شدم و بالا سرش ایستادم…

 

صورتش را گرفتم و به سمت خودم کشیدم.

 

کبودی گونه ها وباد کردن جزئی بینی اش چشمم را اذیت میکرد .

 

-چیکار کردی با خودت باز؟

 

دستهایم را گرفت

 

-چیزی نیست عزیزم

 

-چیزی نیست؟ این چیزی نیست ؟ دعوا کردی؟

 

 

 

 

-یه بحث کوچولو بود

 

لبهایم را به داخل کشیدم و سعی کردم بغضم را کنترل کنم.

 

کیفم را از روی میز برداشتم .

 

-پاشو بریم

 

-کجا؟

 

-خونه.. حالت خوب نیست، مجبور شدی اومدی اینجا بریم خونه استراحت کن

 

کیفم را ازدستم گرفت و سر جایش گذاشت.

 

– قربونت برم چیزی نیست اگه درد داشت نمیومدم حالم خوب خوبه تو خودتو نگران نکن… بشین

 

-به خاطر من میگی.. میدونم درد داری

 

-باور کن، عالیم من

 

دست بلند کرد و گارسون را صدا زد

 

-بشین قربونت برم بیا امشبو خراب نکنیم باشه؟

 

دلم برای چشمهای مظلومش سوخت سر جایم نشستم.

 

-چی سفارش بدم؟

 

-هرچی خودت میخوری

 

– ماهی خوبه؟

 

-آره خوبه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد از دادن سفارش ها دستهایم را در دست گرفت و سعی کرد حال و هوایم را عوض کند.

 

سعی کردم من هم پا به پایش پیش بروم و بد عنق نباشم.

 

به حد کافی شبمان را خراب کرده بودم.

 

با نگاه به اطراف و دیدن دخترها باز داغ دلم تازه شد.

 

اگر این همه آدم اینجا ننشسته بود حتما به سمتش حمله میکردم.

 

عصبی دستم را از دستش بیرون کشیدم .

 

-الان من به تو چی بگم خوبه؟

 

سوالی نگاهم کرد .

 

-واسه چی؟

 

-یه نگاه به سر و وضع من بکن…

 

نگاهی به سر تا پایم انداخت.

 

-مگه چیه؟

 

– مگه چیه؟ به خودت این همه رسیدی یه نگاه به دخترای اطراف بنداز…

 

تا آمد نگاه کند سریع به سمتش خم شدم

 

-آهای نمیخواد نگاه کنی منو نگاه کن خودم برات میگم

 

با لبخند بزرگی که روی لبش نقش بسته بود باز قصد داشت سرش را بچرخاند که باز مانع شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا