رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 82

0
(0)

 

بلوط نگاهی به اطراف انداخت.
یک کافه ی دنج و نیمه تاریک!
جان می داد برای نقشه کشیدن های شیطانی!
همان کاری که بلوط قصد انجامش را داشت.
-نقشه ی اصلی با توئه آیلار، می خوام رهاش کنی…
آیلار چشمکی زد.
-خودم صحنه شو ریختم، با حضور تو.
بلوط متعجب گفت:من؟! چطوری؟!
-روزی که گفتم، جایی که می خوام باش و خودت ببین.
چقدر خوب که فضای کافه گرم بود.
هرچند که بوی دود سیگار هم می آمد با مخلوط عطرهای تلخ!
-نقشه ات چیه؟
-لو نمیدم، فقط خودت باش، عکس هارم میدم کتی جون، دیگه هرکاری می خواید باهاش بکنید.
-عکس ها باید قبل از اینکه تو باهاش بهم بزنی به دست آرزو برسه.
آیلار یکباره گفت: نه صبر کن، یه فکر بهتری دارم، می تونیم آرزو رو هم بکشونیم بیاریم جایی که قراره منم باهاش بهم بزنم.
گل از گل بلوط شکفت.
تیرداد رسما نابود می شد.
-عالیه.
کیان سری تکان داد.
-واقعا میگن دوتا زن کنار هم باشه شیطون لازم نیست.
بلوط با خنده گفت:شیطون هم تویی.
-من دارم پیش شماها درس پس میدم هانی.
شکلات داغش را بهم زد.
-من حقو به تو دادم بلوط که کمکت کردم، تیرداد واقعا موجود منفوریه.
درست بود.
فقط نفهمید چطور از این مار خوش خط و خال رودست خورد.
رابط بینشان دیانا بود.
دیانا یک فامیلی دور با تیرداد داشت.
زیاد رفت و آمد نداشتند.
می گفت سالی یکی دوبار.
آن هم اگر سفره حضرت ابوالفضل مادر تیرداد باشد.
یا یک شب نشینی کوچک.
که همان هم اگر اتفاق بیفتد.
که به ندرت پیش می آمد.
اولین بار دیانا گفت:تیرداد عاشقش شد.
گل هایش را از طرف دیانا می فرستاد.
هدیه هایش…
حرف هایش…
حس ناخوشایندی به سراغش آمد.
باید با دیانا حرف می زد.
-کتی…
-جونم؟
-یکم فکر کن، تیرداد چطوری وارد زندگی من شد؟
-دیانا دیگه، مکه دیانا پیاماشو نمی فرستاد؟
دیانا از همه ی علایقش خبر داشت.
اخم هایش بیشتر به هم پیوسته شد.

-حس خوبی به این ماجرا ندارم.
آیلار قهوه اش را نوشید و گفت:ماجرا چیه؟
کیان متعجب گفت:منم می دونم.
خود بلوط هم درست نمی دانست.
فقط باید کمی افکارش را جمع و جور می کرد.
اول تکلیف تیرداد مشخص می شد.
بعد به چیزهای دیگر فکر می کرد.
-آیلار کی عکس هارو می رسونی؟
-تا عصر میدم کتی.
-خوبه.
با یک حساب سر انگشتی گفت: دقیقا کی قرار برنامه بریزی با تیرداد بهم بزنی؟
-این هفته خوبه؟
به صندلی چوبی پشت سرش تکیه داد.
-خوبه.
-آخر هفته یه جای شلوغ.
ما اگه عکس هارو به دستش برسونیم و دقیقا نیم ساعت بعدش زنگ بزنیم آرزو و آدرس رو بدیم بهش…
آیلار خندید.
-تیرداد از همه طرف نابود میشه.
چیزی که بلوط می خواست.
دقیقا برای همین برنامه ریزی کرده بود.
-باید نابود بشه.
کیان از همه بی خیال تر بود.
-ممنونم آیلار جان که تو این مدت وارد این بازی شدی.
-هیجان بود.
-خوبه خداروشکر.
از پشت میز بلند شد.
-منتظر خبرت می مونم عزیزم.
کیان هم بلند شد و پرسید:کجا بلوط؟
-میرم خونه.
-صبر کن برسونمت.
-میخوام یکم پیاده روی کنم عزیزم.
دستی برای هر دو تکان داد و رفت.
قدم زنان مسیر خانه را در پیش گرفت.
زیاد بود.
ولی می خواست کمی فکر کند.
دیانا به شدت ذهنش را درگیر کرده بود.
حس می کرد یک چیزهایی جور در نمی آید.
او هیچ وقت درون دانشگاه حواسش به تیرداد نبود.
برایش مهم هم نبود.
اولین پیام را دیانا برایش فرستاد.
بعدش یک شاخه رز نارنجی!
گلی که به شدت دوست داشت.
دیانا هرگز نگفته بود با تیرداد رابطه ی فامیلی هرچند دور دارد.
همین اواخر فهمید که فامیل هستند.
یکهو شماره اش به دست تیرداد افتاد.
دیانا قسم خورد نداده.

ولی مطمئن بود کار خودش است.
خود تیرداد هم گفت از دیانا چیزی نگرفته.
که البته این بی شرف دروغ زیاد می گفت.
کم کم دیدارهای کوتاه دانشگاهی حتی به دم در خانه شان هم کشیده شد.
آنقدر رفت و آمد…
وعده و وعید داد…
حتی با آقاجانش حرف زد تا جواب بله گرفت.
وگرنه او که تمایل زیادی به تیرداد نداشت.
یک مرد معمولی با درآمد معمولی بود.
ولی چون آقاجانش تاییدش کرد دیگر حرفی نزد.
برای همین پای سفره ی عقد نشست.
هنوزم یادش می آمد عصبی می شد.
دستش مشت شد.
رابطه زیاد هم سخت نبود.
همه چیز زیر سر دیانا بود.
او تیرداد را وارد زندگیش کرد.
از سیر تا پیاز علایقش را به او گفته بود.
از تمام اخلاقیاتش…
برای همین بود تیرداد هرگز دست از پا خطا نمی کرد.
چون می دانست چه چیزی ناراحتش می کند چه چیزی عصبی!
گوشی را از کیفش درآورد.
باید دیانا را می دید.
روی اسم دیانا کلیک کرد و گوشی را به گوشش چسباند.
-الو دیان…
-سلام بلوطی.
-خوبی؟
-من که آره، تو چطوری؟
-بد نیستم، می خوام ببینمت.
-چیزی شده؟
-نه اصلا، میای خونه مون؟
-امروز؟ نمی رسم.
-باز چی شده؟
-گفتم که با خواستگارم به یه مراحل خوبی رسیدیم، امشب بله برونه.
اخم کرد.
-مبارکه.
-میای؟
-حالا که خودم زنگ زدم میگی میای؟
واقعا دلخور شد.
-نه خب یادم رفت خبر بدم.
-راحت با عزیزم، فردا می بینمت.
تماس را رویش قطع کرد.
مثلا می ترسید نامزدش را از چنگش دربیاورد؟
واقعا دختر احمقی بود.
گوشی را درون کیفش گذاشت.
این ماجرا را باید حل می کرد.
وگرنه دوستیش با دیانا خراب می شد.

‌نگاهی به عکس ها انداخت.
لبخند خبیثی روی لبش نشست.
دقیقا همان هایی بود که می خواست.
آیلار در آغوش تیرداد…
با یک بوسه ی عاشقانه.
آیلار هماهنگ کرده بود که سرساعت معینی بیایند سر قرار.
قرارشان یکی از شلوغ ترین پاساژهای اصفهان بود.
جایی که از رفت و آمد غلغله بود.
آیلار هم خوب مغزش کار می کرد.
با یک شماره ی ناشناس همه ی عکس ها را برای آرزو سند کرد.
زیرش هم آدرس و ساعت قرار ملاقات تیرداد و آیلار را نوشت.
لبخندش پررنگ و پررنگ تر شد.
آنقدر که شبیه قهقه به نظر می رسید.
دلش خنک شد.
کیان کنارش بود.
سرکی به گوشیش کشید.
-تموم شد؟
-تازه اولشه.
از جایش بلند شد.
-پاشو تا دیر نشده خودمونو برسونیم.
کیان لب گزید.
-خدا به داد تیرداد برسه.
-جوری سنگ روی یخش می کنم که یاد بگیره خراب کردن یه زندگی یعنی چی؟
هنوز هم یاد پدرش و سرشکستیگش می افتاد.
اگر نق نمی زد…
آشوب به پا نمی کرد…
آزارش نمی داد…
از خوی مهربان و مردانگیش بود.
وگرنه هر پدر دیگری بود روزی بیست سرکوفتش می زد.
کیان حرفی نزد.
چون می دانست حق با بلوط است.
-نمی خوای به دیانا بگی بیاد…
-نه، مطمئنم همه چی زیر سر دیاناست.
-یعنی چی؟
-می فهمیم.
تمام مدت را درون دانشگاه بودند.
با هم از دانشگاه بیرون زدند.
آیلار ثانیه به ثانیه پیام می داد.
از این گانگستربازی دل درون دلش نبود.
فقط می خواست در سکانس آخر قیافه ی تیرداد را ببیند.
رسیده به پاساژ مورد نظرشان ماشین را درون پارکینگ زیرزمینی پاساژ برد.
پیاده که شدند کیان گفت:منتظر آیلار نشیم؟
-اومدیم خرید دیگه!
گوشیش را روشن کرد.
با سیل عظیمی پیام از طرف آرزو روبرو شده بود.‌

فقط برایش نوشت می خوای نامزد جونیتو ببینی همین الان پاشو بیا اینجا.
-کیه؟
-آرزو.
-چی میگه؟
-مهم نیست، فقط کافیه خودشو برسونه اینجا که بازی ما قشنگ تر برگذار بشه.
گاهی وقت ها بلوط را نمی شناخت.
این همه بی رحمی از دختری به این زیبایی؟
زیبای بی رحم دقیقا لقبی بود که کل دانشجوها به او داده بودند.
با هم از پله ها بالا رفتند.
رسیده به طبقه ی دوم نگاهش را چرخاند.
آیلار را روی مبل های انتظار دید.
به سمتش رفتند.
-آیلار جان؟
آیلار برایشان دست تکان داد.
-خوبین بچه ها؟
-تیرداد نیومده؟
-گیر کرده تو ترافیک.
بلوط پوزخند زد.
مردیکه ی احمق!
-ما یه دوری تو پاساژ می زنیم به محض اومدنش خبر بده.
-باشه.
همراه کیان رفت.
اطراف را دید زدند.
لباس ها، کفش ها، روسری ها…
فقط یک لحظه چشم کیان به آرزو افتاد.
-یا خدا این دختر هم اومد.
نگاه بلوط به آرزو افتاد.
لبخند زد.
خوب بود.
جمع حسابی به سبزه هم آراسته شد.
همان دم پیام آیلار رسید.
-تیرداد اومد.
مچ دست کیان را گرفت و کشید.
-بدو کتی تا صحنه رو از دست ندادیم.
خودش را دقیقا به محل رساندند اما با فاصله.
جوری که تیرداد آنها را نمی دید.
آیلار بلند شد و مقابل تیرداد استاد.
حلقه ی ارزان قیمتش را از انگشتش درآورد.
کف دست تیرداد را بالا گرفت و با وقاحت گفت:مال خودت.
-چی؟
-تموم شد، تو یه دروغگوی عوضی بیشتر نیستی.
-حالت خوبه آیلار؟
-خیلی خوبم…
بغضی مصنوعی چاشنی حرف هایش کرد.
-با یکی دیگه رابطه داشتی لعنتی واسه من کری خوندی؟ خدا لعنتت کنه…
سیلی محکمی که درون گوش تیرداد خورده بود از طرف آیلار نبود.

بلکه آرزو زد.
-این تمام علاقه ات بود؟
اشاره ای به آیلار کرد.
-ایشون؟ کی هست اصلا؟ مهمتر از من؟ بهتر از من؟
آیلار حرف نمی زد.
فقط ایستاده با خنده نگاه می کرد.
تیرداد دستپاچه گفت:آرزوجان…
آیلار فورا با پرخاش گفت:لیاقتت همینه عوضی.
حلقه که درون سینه ی تیرداد پرت کرد.
-خاک برسرت کنن.
تیرداد مانده بود دنبال کدام برود.
آرزو به تلخی گفت:گفتی عقدمو بهم زدم که به تو برسم، این بود رسیدنت؟ دستت درد نکنه، گوش کن ببین چی میگم، دیگه شماره تو رو گوشیم نبینم، دیگه جایی که هستم نبینمت، میری گم میشی از زندگی من، وگرنه به جرم مزاحمت ازت شکایت می کنم، پس خودت محترمانه برو قبل از اینکه بی آبرویی بشه.
واقعا ناراحت بود.
انگار یک مرد درست نباید به پستش بخورد.
یکی از یکدیگر بدتر!
سرش را با تاسف تکان داد.
-تو هم یه عوضی دیگه عین بقیه.
تیرداد که لجش گرفته بود گفت:بدبخت وقتی همه پست زدن من حمایتت کردم.
آرزو با درد نگاهش کرد.
-ممنونم که بهم یادآوری کردی.
تیرداد وا رفت.
خراب تر کرد.
آرزو فقط پوزخند زد.
راهش را گرفت و رفت.
تیرداد با عصبانیت و ناراحتی روی صندلی درون پاساژ نشست.
خودش به خودش زنگ زد.
آیلار از کجا فهمید که آرزو هست؟
آرزو یکهو آنجا کجا پیدایش شد؟
دوتا کیس عالی را دستی دستی از دست داد.
دیگر هم درست نمی شد.
از دیدن کفش های اسپرت دخترانه ای جلوی پایش نگاهش بالا آمد.
از دیدن بلوط و پوزخندش جا خورد.
-بلوط…
-چطوری؟
-نمی بینی؟
بلوط لبخند زد.
-برات خیلی ناراحت شدم.
-کار تو بود؟
بلوط خودش را به ندانستن زد.
-چی؟!
-این بازی!
-بازی خوبی بود که!
تیرداد فورا بلند شد.
-خدا لعنتت کنه، من واقعا به آرزو…

– و آیلار هوم؟
-چطور تونستی این کارو با من بکنی؟
-تو چطور تونستی آبروی بابامو ببری؟
همیشه از این دختر می ترسید.
می دانست بلاخره تلافی می کند.
ولی دیانا می گفت کاری نمی کند.
می گفت حواسش هست.
بلوط آنقدر سرخورده شده که فقط فعلا به درس و دانشگاهش فکر می کند.
ولی انگار دیانا خیلی از دوستش عقب افتاده بود.
زیر گوشش جوری نقشه ریخت…
-من آرزو رو دوست داشتم.
-در عوض من هیچ وقت دوست نداشتم فقط چون اصرار کردی و پدرم راضی بود قبول کردم، هیچ وقت ناراحت خودم نبودم ناراحت بابام شدم که شکستیش…
-من نمی خواستم بیام خواستگاری.
بلوط پوزخند زد.
-حتما مجبورت کردن.
-فقط یه تلافی بود.
بلوط تیز نگاهش کرد.
-من که تورو نمیشناختم که بخوای تلافی کنی.
-دیانا.
پس بلاخره ماجرا حل شد.
-می دونستم.
-من چیزی نمیگم.
-از اول می فهمیدم این ماجرا یه جوری به ممکنه به دیانا ربط داشته باشه.
-من خودم اومدم جلو.
-خیلی خب..چی گیرت اومد ته اش؟
-آرزو به من قول ازدواج داد.
پوزخند زد.
-چون پولدار بود؟ برات تاسفم، همیشه یه احمقی، برای همین هیچ وقت دوست نداشتم.
قدمی عقب گذاشت.
-راستی ببین چی میگم، خودتو نچسبون به آرزو، یکی دیگه رو می خواد، تو هم یه عروسکی!
هرچه بیشتر می چزاندش دلش بیشتر خنک می شد.
واقعا ناراحت بود.
از اینکه حسابش را رسیده بود حس خوبی داشت.
به سمت کیان رفت.
لبخند گل و گشادی زد.
-ماموریت انجام شد.
-تیردادو ببین.
برگشت.
تیرداد عین دخترها در حال گریه کردن بود.
چاره داشت جلوی رویش تف روی زمین می انداخت.
آدم احمق حقش همین بود.
وقتی طمع می کنی همین می شود.
برود بمیرد.
نسناس!
رویش را برگرداند.

-زار بزنه تا جونش درآد.
همراه کیان به سمت پارکینگ رفت.
-خوبی؟
-تو بهشتم.
واقعا هم انگار درون بهشت بود.
هیچ وقت تا این اندازه احساس خوبی نداشت.
مرحله ی بعدی درست کردن رابطه ی رامتین و آرزو بود.
که فقط از دست خودش برمی آمد.
-خب؟
-بریم خونه.
-منظورم الونده.
-اونکه سرجاشه.
-هانی، به من راستشو بگو.
دلش نمی خواست حرفی بزند.
پارکینگ تاریک بود با نور ضعیف!
از پله ها پایین رفتند.
-بلوط…
-نمی تونم برم.
-چرا؟
کاش کیان سوال و جوابش نمی کرد.
سخت بود که بخواد حرفی بزند.
-بی خیال.
-ما دوستیم مگه نه؟ مگه این تو نیستی که هوای منو داری؟ از همه چیز من سر درمیاری؟ پس بهم بگو…
صدایش دیگر تن زنانه نداشت.
انگار در قالب جدیت فرو رفته باشد.
مساله خجالت کشیدن نبود.
فقط انگار بخاطر این قضیه نمی توانست با هیچ چیز و هیچ کس کنار بیاید.
شاید هم فکر می کرد غرورش خدشه ای برمی دارد.
-الوند…
می خواست جان بکند تا یک حرف را بگوید.
-برام خیلی خاص شده.
-یعنی چی؟
-نمی دونم، انگار دیگه نمی تونم بذارم برم.
کیان رک گفت: دوسش داری؟
ه سوال سختی!
از حل کرد یک مساله ی دیفرانسیل هم سخت تر بود.
-کمی!
کیان لبخند زد.
-یه جوری کلمه ها رو میگی انگار داره جونت بالا میاد.
بلوط لبخند زد.
-نمی تونم حرف بزنم در موردش، برام سخته.
درکش می کرد.
این دختر از بس سخت بود شهره ی دانشگاه بود
مردها به زور نزدیکش می شدند.
تیرداد واقعا شانس آورد.
-کجا بریم؟ 

بلوط با جدیت گفت:باید دیانا رو ببینم.
-تو هنوز ول نکردی؟
-همین الان تیرداد گفت:چه خبره فقط من نفهمیدم چرا؟
-شوخی می کنی؟
بلوط سکوت کرد.
ماشین را روش کرد و گاز داد.
باید تکلیفش را با دیانا مشخص می کرد.
بای می فهمید زیرگوشش چه اتفاقاتی افتاده.
عصبی بود.
دیان بهترین دوستش بود.
با هم بزرگ شدند.
خانه یکی بودند.
از همه چیزش خبر داشت.
چرا باید تیرداد را وارد زندگیش کند؟
چه چیزی نصیبش می شد؟
واقعا درمانده شده بود.
تا چقدر و با چند نفر می جنگید؟
توانش را نداشت.
-میری خونه ی دیانا؟
-آره.
-بیام؟
-میل خودته.
-میام.
بلوط سکوت کرد.
سرش سنگین شده بود.
انگار یک وزنه ی چند کیلویی به سرش وصل کرده باشند.
-لجم گرفته دلم می خواد داد بزنم.
-به خوشحالی بیچاره کردن تیرداد فکر کن.
-اون که بره به درک!
-من فکر می کنم با تیرداد فامیله، تیرداد می خواسته یه مقصر پیدا کنه انداخته گردن دیان.
-نه!
نه گفتنش محکم بود.
حس بدی به این ماجرا داشت.
جوری که مدام عصبی می شد.
-تو زنگ بزن به دیانا.
مستقیم به سمت خانه ی دیانا می رفت.
کیان از گوشیش شماره ی دیانا را گرفت.
-الو دیان؟
-سلام کتی، چطوری؟ خوبی عزیزم؟
-خوبم هانی، کجایی؟
-خونه!
-میای با بلوط بریم یکم بتابیم.
-الان؟
-مگه چیه؟
بلوط اخم هایش سخت درهم بود.
-خب…باشه.

-میایم دنبالت.
-مگه کجایین؟
-تو راهیم.
-پس میرم آماده بشم.
-باشه گلی.
تماس را قطع کرد.
-میاد.
-خوبه!
عصبی بود و ناراحت.
دوست داشت تا می توانست داد و هوار کند.
حتی دیانا را کتک بزند.
فقط دنبال دلیل بود.
دیانا بهترین دوستش بود.
با هم بزرگ بودند.
نمی فهمید چرا؟
از فکر کردن زیاد هم عذاب می کشید.
بلاخره رسیده به آنجا ماشین را متوقف کرد.
بوق زد تا دیانا پایین آمد.
دیانا تیپ زده پایین آمد.
چقدر حرصش می گرفت.
دلس می خواست بکشدش.
در را باز کرد و عقب نشست.
-بهم نمیگید مبارکه.
کیان پرسید:مبارک چی؟
-بله برونم دیگه!
کیان با طعنه گفت:مگه خبر دادی؟
دیانا خنده ای الکی کرد.
-خب باز هم بهم بگید مبارکه.
بلوط با اخم دنده را جابه جا کرد.
فورا حرکت کرد.
ماشین به سرعت حرکت کرد.
-کجا میریم؟
بلوط به تلخی گفت:حرف داریم.
-چی؟
-میریم یه جای خلوت.
او را دقیقا یکی از پارک هایی برد که خلوت بود.
دیانا متعجب پرسید:چی شده؟
کیان شانه بالا انداخت.
بلوط پیاده شد.
-بیا دیانا.
-چی شده آخه؟
پیاده شد
پشت سر بلوط به سمت یکی از نیمکت ها رفتند.
بلوط اشاره ای به نیمکت کرد.
-بشین/
کیان هم به دنبالشان آمد.

دیانا انگار درون دادگاه حاضر شده باشد.
بلوط جوری رفتار می کرد انگار خطا کرده.
-چت شده بلوط؟ چرا اینجوری رفتار می کنی؟
-گفتم بشین.
جا خورد.
تن صدای بلوط بالا رفته بود.
انگار به صدایش خش افتاده باشد.
نشست.
سرش را بلند کرد و به بلوط نگاه کرد.
-چی شده؟
-چرا تیرداد رو فرستادی سراغ من؟
به وضوح جا خورد.
متحیر به بلوط نگاه کرد.
-چی؟!
-چرا؟ جوابمو بده؟
کیان دست به سینه به دیانا نگاه می کرد.
-من اصلا نمی فهمم داری در مورد چی با من حرف می زنی؟
-خودتو به خریت نزن، تیرداد همه چیو گفت.
رنگ دیانا پرید.
انگار باور نکرده بود که تیرداد همه چیز را گفته.
-شوخی می کنی؟
-من شبیه کسیم که داره شوخی می کنه؟
-کتی تو یه چیزی بگو.
کیان حرفی نزد.
فقط بر و بر به دیانا نگاه می کرد.
دیانا از جایش بلند شد.
-این نمایش مسخره چیه؟ مثلا می خوای چیو ثابت کنی بلوط؟
-دو رویی تورو، اینکه دردت چی بود.
-من کاری نکردم.
-پس تیرداد دروغ گفته؟
-آره.
-ولی من حرف تیرداد رو باور کردم.
دیانا وا رفت.
واقعا باور نمی کرد که این حرف را زده باشد.
تیرداد که چیزی به او نگفت.
-بلوط داری از خودت حرف درمیاری؟ تیرداد حرفی نمی زنه.
بلوط تیز نگاهش کرد.
-تو از کجا می دونی؟این همه صمیمی هستین؟
دیانا لب گزید.
انگار خراب کرده باشد.
-بلوط جان تو چت شده؟
-تو باید بگی تو چت شده بود که با زندگی من بازی کردی؟ با نامه فرستادن و واسطه شدن.
-بده خواستم خوشبخت بشی؟
بلوط پوزخند زد.
-واقعا؟ یعنی الان خوشبختم…تف تو این خوشبختی که رفیقی عین تو برام بسازه.
دیانا اخم کرد.

با پرخاش گفت:چت شده تو؟ سگ گازت گرفته؟
-دیگه باورت ندارم دیانا، خراب کردی.
-چیو برای خودت می بری و می دوزی؟
کیان بلاخره دخالت کرد.
-دیانا چرا راستشو نمیگی هانی؟
دیانا با پرخاش گفت:تو چی میگی این وسط؟
-مواظب حرف زدنت باش.
دیانا انگار واقعا عصبی بود.
-چتونه شماها؟ عین دو تا وحشی افتادین به جون من که چی؟
با پرخاش به بلوط توپید:همیشه همینجوری اخلاقت گند بود، فکر می کنی کی هستی؟ هی دستور میدی و باید همه نوکرت باشن…
بلوط فقط نگاهش می کرد.
منتظر بود همه چیز را بیرون بریزد.
-خسته شدم از دستتون، تا کی خانم باید واسه من رئیس بازی در بیاره؟
با وقاحت تمام گفت:هر بلایی سرت اومد حقت بود، تو لیاقتش رو داشتی، منم اصلا ناراحت نیستم.
بلوط پوزخند زد.
-من تیردادو فرستادم، محض اطلاعت تیرداد برادر رضایی منه، ما شیر به سیر هم هستیم، بهم خیلی نزدیکیم…
کیان با دهان باز نگاه می کرد.
این همه وقاحت متعجبش کرده بود.
چطور می توانست این همه بدذات باشد؟
بلوط اما خونسرد بود.
منتظر بود حرف های دیانا تمام شود.
-یادته؟ داوود رو میگم، توئه بیشعور می دونستی عاشقشم ولی چیکار کردی؟ باهم ریختین رو هم، منو قال گذاشتی…از همون وقت کینه ات افتاد به دلم…
بلوط لبخند کوچکی زد.
-من تیردادو فرستادم، در عوضش بهش گفتم آرزو رو برات درست می کنم، کسی که آرزو رو مجبور کرد باز با تیرداد باشه من بودم نه برادرش…
این یکی واقعا بلوط را متعجب کرد.
ولی باز هم حرفی نزد.
-من اصلا برادرشو نمی شناسم، تیرداد هم نمیشناسه، اون فقط آرزو رو تو یکی از مهمونی ها چند سال پیش دیده بود.
اشاره ای به قیافه ی بلوط کرد.
-خیلی از تو یکی پولدارتر و مناسب تیرداد.
کیان بازوی دیانا را گرفت.
-دختر تو چته؟
دیانا بازویش را کشید.
-به من دست نزن، تو یه ترانس بدبختی که همه از سر ترحم بهت نگاه می کنن…
سیلی که روی گونه اش نشست نگاهش را به بلوط کشاند.
-دیگه حق نداری در مورد کتی چرت و پرت بگی.
دیانا عین آتشفشان غرید.
-رو من دست بلند می کنی دختره ی هرزه؟ خدا ازت نگذره، تو عین شیطانی، دوستاتم عین خودتن…خداروشکر که عقدت بهم خورد…
بلند خندید.
-من بهمش زدم، من پیام دادم تیرداد که سر عقد بلند شدم…
بیشتر و بلندتر خندید.
-حالت دیدن داشت….می دونی چرا اینکارو کردم؟ چون ازت خسته بودم، چون از اینکه همه جا فقط تو بودی خسته بودم، از گرفتن داوود خسته بودم، از خوشگلیت خسته بودم….
قدمی عقب گذاشت.

قدمی عقب گذاشت.
-حالا برو ببینم با این آبروریزی چیکار می کنی؟ می خوای چجوری جمعش کنی بدبخت، من داوود رو فراموش کردم، تو هم تیردادو چون به زودی با آرزو ازدواج می کنه.
بلوط با آرامش گفت:حرفاتو زدی؟
-مگه چیزی مونده که جوابمو بدی؟
-آره مونده…
قدم عقب رفت ی دیانا را جبران کرد.
-داوود با من رو هم نریخت، فقط یه طرح بود که باهم بودیم بعدش من در مورد تو بهش گفتم که اون گفت قصد دوستی و ازدواج با کسی رو نداره، بعد از اون طرح هم خودت دیدی که من دیگه کاری به کار داوود نداشتم.
میخ به دیانا نگاه کرد.
-با حسادت مسخره ات تیرداد رو فرستادی ولی تو بهتر از هرکسی می دونی که من تلافی می کنم، تیرداد و آرزو همین امروز بهم زدن، هیچ ازدواجی شکل نمی گیره.
با اعتماد به نفس لبخند زد.
-باعثش هم من بودم چون اون تیرداد پول پرست لیاقت اون دخترو نداشت.
اینبار با خشم گفت:نکته ی آخر یه بار دیگه بخواهی به کتی حرفی بزنی به جای اون سیلی دهنتو پر خون می کنم بیشعور، تو دیگه لیاقت دوستی رو نداره، حیفه که بخوای با هرزه ای عین من باشی نه؟
دیانا هاج و واج بود.
-نبای وقتت بخاطر من تلف بشه…
بازوی کیان را گرفت.
-یا یه ترنس…
کیان بغض کرده بود.
-بی لیاقت تر از اونی هستی که بخوام اسم دوست رو برات بذارم.
دیانا نمی توانست حرف بزند.
-از این به بعد خوش باش، اگه عین تیرداد تلافی نمی کنم فقط بخاطر این چند سال دوستیمون بود.حیف این دوستی.
قدمش را عقب رفت.
دیانا هنوز هاج و واج بود.
بلوط دست کیان را گرفت و با خودش کشید.
دیانا روی نیمکت نشست.
تمام تنش از خشم و حیرت می لرزید.
باز هم بلوط شکستش داد.
بلوط به محض سوار شدن با خشم غرید:باید حسابشو برسم.
-بیخیال.
-الوند.
تمام مدت با کسی بازی کرده بود که هیچ نقشی در این ماجرا نداشت.
-من وار زندگی کسی شدم که هیچ نقشی تو کارهای احمقانه ی دیانا نداشت.
-مهم نیست.
-هست، واسه من هست، من هیچ وقت کسایی که بی گناه بودن رو مجازات نکردم.
بغض کرد.
دیانا همه چیز را خراب کرد.
فقط بابت اشتباه خودش!
چطور با الوند برخورد می کرد؟
چطور از زندگیش می رفت؟
اصلا می توانست؟
دل وامانده اش که گرفتار شده!
بغض کرد.
چرا خدا به دادش نمی رسید؟
-بلوط…

-هیچی نگو کتی بذار تو حال خودم باشه.
کیان ساکت شد.
درکش می کرد.
عملا از دوست صمیمیش کسی که فکر می کرد خواهرش است رودست خورده بود.
همه چیز یک نقشه بود تا با زندگیش بازی شود.
بغضش گرفت.
ته نامردی بود.
بلوط رسیده به خانه ی خودش از پشت فرمان پیاده شد.
-میای داخل؟
-نه هانی.
-مواظب خودت باش.
یکی این را باید به خودش می گفت.
کیان پشت فرمان نشست.
بوقی برایش زد و حرکت کرد.
بلوط بیشتر از بغض، دلش سنگین بود.
انگار راه نفسش را گرفته باشند.
بدتر اینکه اشکش هم نمی آمد.
کلید انداخت و داخل شد.
صدایی نمی آمد.
حتما هیچ کس درون خانه نبود.
تمایلی هم به رفتن به درون خانه نداشت.
همان جا لبه ی حوض کوچک حیاط نشست.
کفش هایش را همراه جوراب هایش درآورد.
با اینکه می دانست آب سرد است ولی پاهایش را درون آب حوض فرو برد.
پاییز که می شد درخت انجیر و انار حیاطشان برگ ریزان داشتند.
جوری پایین می ریخت و لخت می شد که چیزی نمی ماند.
لرزی به تنش افتاد.
حداقل این سرمایی که به جانش افتاد گرمای عصبانیتش را می خواباند.
کاش می توانست با دستانش دیانا را خفه کند.
به حتم اگر زورش می رسید این کار را می کرد.
لقب قاتل بودن به او نمی آمد.
ماهی قرمزها به سمت پایش آمدند.
دلتنگ الوند بود.
دلش می خواست زنگ بزند.
ولی نمی شد.
مساله غرور نبود.
مساله افکار الوند در مورد او بود.
نمی خواست بیخود و بی جهت خودش را کوچک کند.
توانش را نداشت.
آه کشید.
یعنی آدم نمی تواند به دوست خودش هم اعتماد کند؟
فقط بخاطر یک عشق مسخره؟
داوود واقعا دوستش نداشت.
تازه آنها بخاطر یک پروژه ی درسی چند مدتی باهم بودند.
البته با هم بودنشان نه آن جوری بود که دیانا فکر می کرد.
فقط مربوط به کار و درسشان بود.

افکار غلط دیانا خیلی چیزها را خراب کرد.
تازه تیردادی که پر از شیله پیله بود را هم با خودش شریک کرد.
هرگز هیچ کدامشان را نمی بخشید.
پاهای یخ زده اش را از آب بیرون آورد.
بیشتر سردش شد.
فورا بلند شد.
کفش و جوراب هایش را درآورد.
به سمت خانه دوید.
باید همین الان کنار بخاری می چسباندشان.
وگرنه واقعا یخ می زد.
از شانسش بخاری روشن بود.
فورا پاهایش را به بخاری چسباند.
گرما خون منجمد شده اش را روان کرد.
دردش کمتر شد.
گاهی واقعا احمقانه رفتار می کرد.
کیفش را از روی شانه کنارش گذاشت.
گوشی را در آورد.
دلش می خواست به الوند زنگ بزند.
یا حداقل یک پیام بدهد.
اما نمی دانست چرا نمی تواند.
روی شماره ی الوند زوم کرد.
حس کرد ضربان قلبش بالا رفته.
عجب گرفتاری شده بود.
راستی شماره ی آرزو را هم داشت.
می توانست به او زنگ بزند.
حال الوند را بپرسد.
حداقل اینگونه کمی صمیمی هم می شدند.
فورا شماره ی آرزو را گرفت.
به بوق سوم نرسیده جواب داد.
-الو؟
-سلام بلوط جون.
صدایش بغض داشت انگار گریه کرده باشد.
که البته کاملا متوجه شده بود چرا؟
-عزیزم داری گریه می کنی؟
انگار آرزو منتظر یک تلنگر بود.
زیر گریه زد.
-ای جونم چی شده؟
-من خیلی بدبختم.
-عزیزدلم…
-همه بهم خیانت می کنن یا ترددم می کنن.
-غلط کردن.
-تنهام، خیلی تنهام.
نمی دانست چرا اینقدر با آرزو هم درد بود.
او هم رودست خورده بود.
ولی هرچه زودتر ذات تیرداد را متوجه می شد به نفعش بود.
-گریه نکن. 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا