رمان زحل

پارت 17 رمان زحل

0
(0)

بلند بگو جوابتو بدم.
بردیا_یعنی دریغ از یه ذره تغییر.
با حرص نگاش کردم و گفتم:حداقل من همونم، تو که یکی دیگه شدی.
بردیا با سکوت نگاهم کرد. نشستم، زیر دلم تیر می کشید، لبمو گزیدم،چادرمو جمع کرد، داخل ماشین فرستاد و درو بست و دور زد اومد سوار شد و استارت زد. گوشیش زنگ خورد و جواب داد:
_بله؟…سلام…تازه راه افتادیم…”تو رو خدا بد جنسو! تن منو لرزوند تا گفت: “باشه، می برمت” از اولم پس قراربوده
که ببردم”… چیزی می خوایین سر راه بخرم؟… می گم تو راهیم خوب یه شیر خشک درست کنید تا بیاییم، مامان کجاست؟!بهار یعنی اون همه آدم اون جایین، از پس دو تا نوزاد بر نمیایین؟!… مانی مگه اون جا نیست؟ شاید بچه دل درد داره که گریه می کنه…
_وای خاک بر سرم. دلم فرو ریخت بچه ی منو می گه…
بردیا برگشت نگام کرد و گفتم”:بزنید پشتش شاید شیر خورده پشتشو نزدن… هان؟
بردیا_سها اون جاست؟داد زد،شونه ام پرید از ترس”پس کی اون جاست؟همه رفتن بالا چی کار کنند؟
خوب بچه هارو ببر بالا…بهار چرا خنگ بازی در میاری،طلعتو صدا کن پیش پسره بمونه، دختره رو ببر بالا… من من الان زنگ می زنم بیان پایین…
گوشی رو قطع کرد و گفتم:گریه می کنه؟شاید مریضه، ها؟شاید نباید ترخیصشون می کردن؟ها بردیا؟ بردیا بچه…
بردیا گوشی به دست، برگشت با اخم و عصبی نگام کرد و گفت:
پاشدید رفتید بالا، چه خبر ه؟…به سها وبهناز بگو برن پایین، بهار دست تنهاست، طلعتم داره پسره رو می خوابونه،دختره داره گریه می کنه، نمی تونه ساکتش کنه…مانی خوب گشنه اشه، شیر خشک بهش بدن تا زحلو بیارم…وااای وااای من گیر قوم بنی اسرائیل افتادم…مگه مامان پیش مهری نیست؟ چرا شورای حل اختلاف گرفتید،پاشید برید پایین “داد زد “بچه ام از گریه مرد…اه؟
گوشی رو پرت کرد رو داشبورد. یکه خورده با سکوت به بردیا نگاه کردم،شورای حل اختلاف برای چی؟
مگه چی شده؟!چرا این این قدر عصبیه؟… خونه اش دو طبقه است؟!خونه ی پدریش نیست؟!چرا این مدلی شده؟!بچه ام چشه؟ الهی من بمیرم…نکنه مریضه. گشنه اشه دیگه،برای بچه ها اسم گذاشتن؟
برد…”برگشت نگام کردو با یه من اخم گفتم:وای!ترسیدم چته؟”آروم گفت “بله؟
_می گم بچه ها حالشون خوب بود، ترخیص کردن؟
شاکی نگام کرد و گفت:خدایا صبر بده، همه شون مغزاشون دیگه مرخص شده،دِه سالم نبودن که چرا مرخص بشن؟،خوب من که پدر دکتر شونو در میارم.
_نه… می گم الان اون طوری گریه می کرد…”آرومتر گفتم:”بردیا_الا می رسیم، بغل می کنی، شیر می دی، آروم می شن.
دستمو رو قلبم گذاشتم،ای وای… من مامانشونم ها…وای خدایا تو به من از خودم دوتا بچه دادی که از تنهایی نمیرم، اونم…اونم…از بردیا!ای وای خدا…صالح!وای خدای من!دستمو جلو ی دهنم گذاشتم، بغضم نترکه، جوون مرگ شد بچه! الهی بمیرم…درد بچه هام این قدر سنگین بود که صالحو فراموش کردم… تک وتنها، بی کس مرد،من سر خاکشم نرفتم هنوز…
_بردیا…
شاکی گفت:چیه؟ چرا داری یه کله گریه می کنی؟
_اِی دیوونه!چرا وحشی شدی هی داد می زنی؟!اه
آروم تر گفت:آخه اعصاب آدمو خورد می کنی دیگه،الان تو چرا گریه می کنی؟
_می گم صالح مرد می دونی که…
بلند گفت:نوچ!
با سکوت نگاش کردم، چرا این طوری شده!مغزشو عوض نکرده باشن!تو بیمارستانه دیگه!دیدن انعطاف پذیره،مغزشو عوض کردن، ببینن تعویض مغز هم ممکنه.
بردیا_چیه؟
_می گم شوهرم بود، مرده می گی “نوچ”.!
بردیا_شوهرت نبود، یه سال پیش جدا شده بودین.
_آهان… پس تو جدا می شی، آدمارو میندازی تو سطل آشغال؟ ها؟من که واسه خودم جدا نشدم، واسه حاملگیم جدا شدم که پول سفته هارو بدم.
بردیا با اخم رانندگی می کرد و گفتم:با توأم
بردیا _خوب من چی کار کنم؟چرا به من می گی؟
_می گم سرخاک نرفتم.
“شاکی گفت”:
بردیا_الان ببرمت تا اون جا؟!منظورت اینه؟نمی برم!بچه های من دارن هلاک می شن، شوهرم،شوهرم می کنه؟
وا رفته نگاش کردم و با اخم به سر تا پام نگاه کرد و گفت:چیه!
_مغزت ترکیده نه؟
بردیا _آره ترکیده.
_معلومه،چون دیوونه شدی.
“رومو ازش برگردوندم، تو دلم کلی با صالح بی نوا حرف زدم و آروم اشک ریختم…
که یه هو یه دادی زد،یه دادی زد، که فکر کردم تصادف کردیم،از دادش یه جیغی زدم از ترس و هول که ته لوزم به سوزش افتاد، با وحشت نگاش کردم و عصبانی گفت:”
_این قدر گریه کن شیرت خشک بشه، بعد بگو من قاتل نیستم.
_بردیا به خدا می زنم یه جات از درد بمیری ها،خوب این دادی که تو زدی، شیرم خشک شد.با گریه خشک نمی شه، با دادای تو خشک می شه.
خنده اش گرفته بود و نمی خواست بخنده،واقعا دیونه شده بود!
تا برسیم خونه اش، هردو زل زدیم به راه پیش رو.
دم یه خونه ی ویلایی دو طبقه نگه داشت و گفتم:
_این جاست؟
بردیا _نه.
_نه؟!! پس کجاست؟
بردیا _این جا خونه ی پدری مهریه.
خونه ی پدر زنت برای چی.”بردیا شاکی نگام کردو گفت:”
_انگار یادت رفته الان نقشت چیه؟الان پرستاری همین.
نگاهم یه هو سرد شد… این قدر سرد، که حتی داخل چشمام هم یخ زد،بدون این که حرفی رو تایید کنم یا جوابی بدم، سکوت کرده، رو مو برگردوندم و دیگه نگاش نکردم. شاید زیادی پیش رفتم،همه چی تموم شده،مابرای گذشته ها بودیم، الان…الان…همه چی تغییر کرده. من یه زن مطلقه و بیوه ام،بردیا هم یه مرد متاهل، این مهم ترین نقشیه که ما داریم و یه وجه اشتراک، در حقیقت ما دو تا بچه ی مشترک هم داریم و تنها همین!در خونه رو باز کرد، حتی سر بلند نکردم خونه
رو ببینم جلوی پامو نگاه می کردم، به همون کفشای کرم رنگ مدل عروسکی، که دور پام بند می خورد، به پیراهن سفید بارداریم، که لبه های دامنش روی پام بود و با پوستم همخونی خوبی داشت…
شاید الان باید پیراهن مشکی تنم می کردم،این مناسب تر بود…
منو آورده ی خونه ی پدر زنش؟ تو رو نه، پرستار بچه ها شو… یادت نره زحل… این قدر تکرار می کنم، تا یادم بمونه:
پرستار
“پوز خند بی صدا زدم “ورودی باز شد و صدای آشنایی گفت:سلام چه قدر دیر کردید.
سر بلند کردم و بهنازودیدم. لبخند تلخی زدم، خودش اومد جلو، صورتمو بوسید و گفت:خوبی؟
_خوبم.
_داداش “پشت بهناز، دختری ظریف تر از بهناز دیدم حتما بهاره، اسم اونو قبلنا بیشتر شنیده بودم “اومدم کفشامو در بیارم بردیا آروم گفت:
_نمی خواد در بیاری.
بهناز _بهار بیا،زحل،این بهار خواهرمونه.
به بهار لبخندی آروم و کوتاه زدم، باهاش دست دادم و بهار نگاهی ساده و بی شیله و بی حیله کرد و گفت:”زحل تویی؟
صدای سها رو شنیدم که می گفت:سپنتا پله هارو بالا پایین نکن مادر، می افتی،بیا ببینم.
زیر لب آروم تکرار کردم: “سپنتا”
بردیا_مانی کجاست؟
بهار نگاهشو از من گرفت وگفت:رفت پوشک برای سپنتا بگیره
بهناز آروم کنارم گفت:دعواکردین.؟
_دعوا؟برای چی؟ما صنمی نداریم که دعوا کنیم، جز این که پرستار بچه هام.
بهناز _چی؟
صدای گریه ی یکی از بچه ها اومد، صدای مسنی گفت:
_بهار…بهار…بهناز…بیایید بچه داره گریه می کنه.
یه قدم برداشتم غیر ارادی بود،ایستادم به خودم نهیب زدم پرستار “برگشتم بدون این که سر بلند کنم گفتم:
_بچه ها کجان؟ برم…
بهناز_بهار زحلو ببر تو اتاق…
بهار _دنبال من بیا، وای این قدر دختره گریه کرد…مانی هم معاینه کرد!شیر خشک نمی خوره…
شنیدم بردیا گفت:بهناز دخالت نکن.
بهار تا به اتاق اشاره کرد، از بالا ی پله ها یکی گفت:بهار!
سربلند کردم،یه خانم تپل سفید رو، حدودا شصت و پنج شش ساله دیدم، عینک ظریفی رو صورتش بود و روسری به سر، و لباسی محجوب و سنگین تنش بود، نگاهی نگران داشت،اومدم با یه “سلام “نگاه ازش بگیرم که گفت:
_خانم!
دوباره نگاه… تا نیمه برگشتم و نگاهمو به طرفش برگردوندم و یکی دو تا پله رو پایین تر اومد،ما هم دقیقا نزدیک پله ها بودیم با صدای آروم گفت”:
ش_زهره تویی
با تعجب گفتم:”زهره؟!!!
بهار زد زیر خنده، حالا مگه خنده اش بند می یاد…، بهناز و بردیا اومدن و اون خانم مسن گفت:واا!!خوش بخند مادر، چته؟
بهار _تویادش فقط اسم یه سیاره مونده، خوبه عطارد یا مریخ صدات نکرده، زحل مامان جان،زحل.
پس مادر بردیاست.
دوباره نگاش کردم و گفت:
_خوبه توهم “
به من نگاه کرد و گفت “:مادر ببخشید،پیری و فراموشی دیگه.
لبخندی تلخ زدم و گفتم:اشکال نداره،من برم، بچه داره گریه می کنه.
رفتم داخل اتاق،طلعت سعی می کرد بچه هارو آروم کنه، تا منو دید گفت:
_الهی شکر اومدی…”
سریع رفتم سراغ دخترم،دختر ظریف و کوچولوم،آروم بلندش کردم، بغضم گرفته بود، این بچه ی منه، مال منه…خودم به دنیا آوردمش،دارایی من…جان…جانِ مادر…خدایا شکرت…شکر… بچه ام…
روی صندلی نشستم، همه تو اتاق جمع شده بودن، انگار انگار بچه با همون گریه و نق نق داشت شکایت می کرد که چرا زودتر نیومدی،گریه و فغان نبود نق نق های نوزادانه بود،صدای بردیا اومد دورتر از همه گفت:مامان…؛ بگو شیرشو بدوشه بعد بده، هوا گرم بود، از صبح هم شیر نداده بهشون.
مادر بردیا گفت: آره،آره، مادر شیر تو تو روشویی یه کم بدوش، بعد به بچه بده…پاشو برو…
_بدوشم؟!!
بردیا عاصی شدو گفت:وای، مامان اون نمی دونه، پاشو خودت یادش بده…
مادر بردیا باز گفت:خیلی خوب، خیلی خوب،پاشو مادر، پاشو بگم چی کار کنی،طلعت خانم…بیا بچه رو بگیر مادر، تا بچه رو ازم گرفت، دوباره اون گریه ی بلند شو شروع کرد…
بردیا_بدین من طلعت خانم…جان بابا جان…”یه لحظه ایستادم حس کردم قلبم تو گوشم می زنه،قفسه ای سینه ام می سوخت… شاید قلبم بود که می سوخت…داره می گه بابا؟به بچه ی من می گه بابا،به بچه ی من…
مادرش حتما اینو حس کرد،آروم دستش رو پشتم گذاشت و گفت:برو دختر جون…
به سمت دستشویی اتاق رفتم، بهم گفت که چی کار باید انجام بدم،برگشتم،بدون این که بردیا رو نگاه کنم،دخترمو گرفتم، همه وایستاده بودن تا شیر دادنو شروع کنم، چادرمو جلو کشیدم،نمی خوام بردیا بچه رو تو اون حالت ببینه،دخترم با ولع شیر می خورد،مادر بردیا همین طوری بالای سرم ایستاده بود و قربون صدقه ی بچه می رفت، تا شیر خورد و سیر شد. بعد طلعت پسرمو آورد دو قیافه ی متفاوت داشتن،دخترم بور بود نه خیلی زیاد اما این که آب و رنگش روشن تر بود، همین از هم متمایزشون می کرد…
پسرم هم شیر خورد و خوابید. سر بلند کردم به جمع نگاه کردم، صدای یکی دورتر از جمعیت اومد:
_بردیا…
سرم چه قدر محسوسانه بی پروا به طرف بردیا برگشت،مهری صداش کرد.
تا بردیا بره بیرون، همین طور نگاهش کردم نگاهمو اومدم
برگردونم دیدم همه دارن نگاهم می کنند تا نگاهمو دیدن همهمه کردن با صدای خفه که “بریم،بریم بچه ها خوابیدن “…
همه داشتن می رفتن بیرون که سها اومد داخل و تا منو دید بغلم کرد و بوسید و گفت:
_ببخشید تو رو خدا من شرمنده ام،بخدا سپنتا…”فقط نگاش کردم، حس کردم دقیقا با من کاری رو که هدی کرد،کرده، منو از بردیا دور کرده و خودش به مانی رسید…ولی اون از راه درست رفت،مسیر تو اشتباه بود،آخرم اونی شد که سها می گفت،ولی بردیا برگشت ایران،بردیا اگه می خواست، پیدات می کرد،به غرورش بر خورده بود، غرور چیه؟… ما می گیم “عشق “…باید می موندم، که همین طوری ادامه می دادید؟…نه؟الان که گذشته و تموم شد و رفته، می گه “بچه ام”، ا گر به عقب برگرده و بفهمه که حامله بودی ازش، می گفت الان به صلاح نیست…رفته زن گرفته…خوب تو هم شوهر کردی…
_زحل؟!! حواست کجاست؟!”به سها نگاه کردم و گفتم “:
_پی زندگی،مبارک باشه، هم ازدواجت، هم بچه ات.
سها لبخندی زد و گفت:عزیزم،منم باید کلی تبریک بگم و کلی تسلیت “با غصه سر به زیر انداختم و گفتم”:
_صالح از من بدبخت تر بود،حداقل تا وقتی برنگشته بودم، ای کاش نمی مرد.
سها با ناراحتی دستمو گرفت و گفت:اون طفلک هم عمرش تا این جا به دنیا بوده،تعریف کن ببینم…
“آره خوب تعریف کنم که قضاوت ها و بکن نکن ها باز شروع بشه؟ همیشه این منم که کلی تعریف می کنم و همه از زندگیم خبر دارن و قضاوت می کنند و وادار می کنند و بعد می رن کنار، راحت زندگی می کنند.
شاید درستش این بود… درسته من و بردیا با همخونه بودنمون راه درستی رو انتخاب نکرده بودیم، اما با سقط اون بچه، گناه بدتری رو انجام دادم،بردیا حق داشت، باید می دونست،تقصیر خودمه، نه کسی دیگه ای،اون بچه هم حق زندگی داشت.
سها_زحل!تو چرا این طوری شدی؟
در اتاق باز شد و طلعت بهمون نگاه کرد و بعد رو به من گفت:
_بیایید ناهار بخورید.
_ من نمی خورم، سها تو برو.
طلعت _مگه می شه دختر؟ تو دوتا بچه شیر می دی.
سها _آره، پاشو، باید بخوری که شیر داشته باشی.
میام که با مهری خانوم “یادحرف بردیا افتادم و گفتم “:سلام علیک کنم.
سها_بایدبری بالا.
_مگه نمیاد ناهار بخوره.؟
سها _نه، اون سر یه ساعت خاص غذا می خوره، باید دارو بخوره، بخوابه.
چه دارویی؟
سها _برای بیماریشه دیگه.
_خوب چه بیماری ای؟!چراسِکرت بازی در میاری،آدم سالم که دارو نمی خوره، می دونم مریضه، می گم چیه مریضیش؟
سها از جاش بلند شدو گفت:
_قربون شکلت! از خود بردیا بپرس.حالا می فهمه من گفتم، واویلا می شه
وا!!”به طلعت نگاه کردم و دیدم داره جدی سها رو نگاه می کنه و سها گفت:
_بریم…بریم…پاشو…”خودش جلوتر رفت بیرون به طلعت نگاه کردم و طلعت گفت:
_این چرا این طوریه.؟
_نگران زندگی خودشه دیگه.
طلعت_خوب تو که آخر می فهمی… چی می گفت؟نیومده چه حرفی داره باتو.؟
_ما همو از قبل که تهران بودم، می شناختیم،همکارم بود تو مدرسه.
طلعت ابروهاشو بالا داد و گفت:آهاان.
به در اتاق چند تا تقه زده شدو بهار اومد داخل و گفت:
_طلعت خانم شما رفتی زحل جونو بیاری، خودتم اومدی کنارش نشستی؟
طلعت _بهار بیا تو…
بهار اومد داخل و با هیجان گفت:چی شده؟
طلعت _زن داداشت چشه بنده خدا؟
بهار_سها؟ سها کلا این مدلیه، شبیه عقل کل ها می مونه و حواسش به همه هست که بکن نکن بهشون بگه، چی گفته؟ اومده چیو نقد کرده؟
طلعت_ماشاا… تو که نگفته بریدی و دوختی، تن عروس کردی،اون یکی رو می گم…
بهار چشماشو ریز کرد و بادقت به طلعت نگاه کرد وگفت:
_کی مهری؟
طلعت_اووو اوو!قربونت برم!ما هفتا داداش داشتیم، زن داداشارو قاطی نمی کردیم، تو تازه می گی: “کی؟”.
بهار خندیدو گفت:
_آخه این بنده خدا همیشه اون بالاست ما نمی بینیمش، با صدای آروم و خفه گفت:”انگار عروس این خونواده نشده “
_مگه این جا زندگی می کنه؟
بهار_با تعجب گفت “آره دیگه، پس کجا؟””با هیجان گفت””جدا می خوایید بشیم؟!
_جدا؟با کی هستی تو؟با ما حرف می زنی؟
“طلعت و بهار زدن زیر خنده و بهار گفت “:
آخه می گی این جا زندگی می کنند؟فکر کردم بردیا حتما گفته “مهریو می برم تو یه خونه ی دیگه، تو با بچه ها این جا باشی “
من پوز خندی کوتاه و بی صدا زدم و طلعت با تعجب گفت:
_وا برای چی این طوری کنه؟ زحل که زنش نیست،پرستار بچه ها ش و دایه اشون می خواد باشه، همین.
بهار به من نگاه کرد و گفت:آره خوب…
در اتاق تقه ای صدا کرد و بهناز سرکی به داخل اتاق کشید و گفت:
_بهار!
بهار_اومدم صداشون کنم، خودمم بست نشستم این جا،پاشید مردیم از گرسنگی…
بهناز _زحل دارو هاتو آوردی؟
_دارو؟!!نه!
بهناز _دکتر مگه دارو ننوشته برات؟تو عفونت داشتی؟
_اومد معاینه کرد، ولی گفت باید پنجشنبه برم مطب.
بهناز _پس طلعت جون شما باشیا!با بچه ها که نمی تونه بره.
_مگه قراره بری؟
طلعت _وا نه پس من می مونم.
_می ری!!!”ته دلم خالی شد، با غصه گفتم “:من تنها می شم طلعت.
طلعت با مهربونی دستمو گرفت و گفت:
_چه تنهایی
ای؟!… خدا دو تا بچه تو دامنت گذاشته،تازه این دوتا دختر گل هم کنارتن.
می خواستم بگم: ” اینا که از فردا می شن جن و من بسم الله، دیگه کسی وقت ک…شوری بچه ی کسی نمی مونه”،حرفمو خوردم و با غم طلعتو نگاه کردم و گفتم:
_فکر کردم تا چند وقت هستی.
طلعت_نه، برم،بابا چند ماهه تنهاست.
بهناز _خوب نمی ره که دیگه نیاد،میاد،نیاد هم مامی ریم
“با خنده طلعتو نگاه کردو وطلعت کفت”:
_تو بیا، اینم بیار “اشاره به من”قدمتون رو چشم “به بهار نگاه کردو گفت “:خواهرتم بیار، ولی اونو نیار.
بهار_سها؟
طلعت _ای بابا… تو پدر کشتگی داری با اون بنده خدا “من خندیدم و بهار گفت”:
_نه والا! می دونید چیه؟… هی بکن نکن می گه، آدمو عصبی می کنه
اومدم بگم داداشت بدتر از اونه، که بهار گفت”:صد رحمت به بردیا،بردیا هم تحملش نمی کنه چه برسه به من.
صدای بردیا اومد و بهناز که بین در ایستاده بود،درو باز کرد و بردیا گفت:
شورا گذاشتین؟ بیست دقیقه است همه منتظریم چرا می رین، دیگه نمیایین؟سرک به داخل اتاق کشید رو به من گفت “:بچه خوابن.
_بله “نگاهی گذرا بهم کرد وگفت “:پاشو، مگه تو دارو نداری؟شیر نمی دی؟”رو کرد به طلعت و گفت”:
_خانم شما هم بلند شید…
_می خوام برم بالا به مهری خانم…
بردیا با جدییت گفت:مهری داره استراحت می کنه،بعدا
“یه حسی تو ی سینه ام چنپره زد،حرف خاصی نزد!،اما من یه جوری شدم!از جابلند شدم همه قصد حرکت کردن و بردیا همون طور جلوی در ایستاده بود،بهناز و بهار رفتند،طلعت یه نگاه به من و بردیا کرد و قصد رفتن کرد،بالا سر بچه ها رفتم، ملحفه روشونو درست کردم، بردیا از پشت سرم که فاصله ی زیادی داشت.
گفت:اون چادرتو بردار،می تونی بذاری تو کمد.
جوابی ندادم.نگاشم نکردم،چادرمو برداشتم تا کردم و گفت:
_وسایلتو گفتم از اون خونه بیارن
_مگه نگفتی خونه ی پدر زنته؟
_خونه ی پدر زنمه.
_ولی گفتی این جا خونه ی تو نیست.
_نیست.
سر بلند کردم و نگاش کردم،عادی و خنثی نگام می کرد وگفتم:
_بگو” به تو چه”
بردیا چشماشو ریز کرد و دقیق نگام کرد و گفت:
_مهری خواسته خونه ی پدرش زندگی کنیم،من خونه ام همون خونه ایه که تو،توش زندگی می کردی.
پوزخندی زدم وگفت:چیه؟پوز خند تحویل من نده
_مدیر بیمارستا ن و خونه ی یه خوابه.
بردیا_قرار نیست هرکی یه سمتی داره، پولش از پارو بالابره،من برا لیاقتم مدیر شدم و اندازه ی حقم پول می گیرم،خرج مادر و یکی از خواهرامم می دم، حد من اندازه ی همون خونه است
تنها نگاش کردم وگفت:
_بیا ناهار بخور.
_تو و زنت نداره که، اون پولداره، انگار تو پول داری.
زیر لب نوچی کرد.از کنارش رد شدم و پشت سرم راه افتاد، به طرف هال خونه رفتیم،فقط خونواده ش بودن،همه با هم حرف می زدن. بچه ی مانی هم اصطلاحا تاتی تاتی می کرد،مانی با دیدن ما گفت:
_ای بابا شماها انگار منتظر بودید گاو و گوسفند بکشیم تا بیایید ناهار؟
سر میز نشستم و مادر بردیا گفت:
_این غذا از دهن افتاد که!بذار برم گرم کنم
_نه نمی خوام خانم؛ بشینین.
دست به کنار ظرف سوپ زدم و گفتم:گرمه.
مادر بردیا گفت: وا!سوپ چیه؟ بده من بشقابتو، این گوشت تازه است، بردیا برای بچه ها گوسفند کشته، ته چین کردم که هم تو بخوری هم مهری،هر چی تو بخوری به اون دوتا بچه هم می رسه، قدیم به زائو کاچی می دادن، چون مقوی بود،پر از زعفران ورازیانه می کردن، شیرو زیاد می کنه،عصری درست می کنم.
_به زحمت نیافتید…
سها _برای تو که نیست زحل جان، برای دوتا بچه هاست،شیرت کم بیاد، بچه ها گرسنه می مونن، چون امروز ما فهمیدیم اینا شیر خشک بخور نیستن.
دنبال سپنتا راه افتاد و از غذای بچه تو دهنش پسرش گذاشت و گفت:سپنتا هم این طوری بود،فقط شیر مادر خورد، الان هم هنوز داره می خوره،تا دو سال باید شیر مادر بخورند تا سلامت باشن، بچه هایی که فقط با شیر مادر تغذیه کنن، کمتر بیماری عفونی می گیرن…
بهار کنار من نشسته بود، به سقف نگاه کرد، بی حوصله وعاصی! مثل بردیاست،اونم به سقف نگاه می کنه…
مانی یه تک سرفه کرد و مادر بردیا گفت:
_زهره جان بخور…
بهار_ای بابا ااا.
مانی زد زیر خنده گفت:زهره؟!زهره کیه؟
مامان بردیا شاکی گفت: ا خوب یادم می ره!
_اشکال نداره،ممنونم.
بهار_زحل مامان،زحل یعنی” دوری کردن “.
بردیا پوزخند زد، این قدر محسوس، که برگشتم نگاش کردم، ولی اصلا نگاهم نکرد.
سرمو انداختم پایین، مشغول غذا شدم، که سها بچه به بغل اومد وگفت:
_اسم بچه هارو چی می ذارین؟
به سها نگاه کردم، سری تکون داد و چادرشو جلو کشید و گفت:
_الان ده دوازده روزشونه، اسم ندارن، کراهت داره والله بخدا، اذان هم هنوز تو گوش بچه ها نخوندید.”یادم افتاد بچه بودم هرکی بچه ا ی به دنیا میاورد میاورد حاج بابام تو گوشش اذان می خوند، یه بغضی گلوم و گرفت،طلعت بلند گفت:
_خدا حاج فرازی رو رحمت کنه،تو گوشش همه ی ما حاجی اذان خونده.
مادر بردیا با تعجب گفت:حاجی کیه؟
بردیا_پدر زحل.
طلعت با تعجب گفت:وا!! شما از کجا میشناسید “برگشت
م بردیا رو با شکایت خاموش نگاه کردم تازه دوزاریش افتاد طلعت نمی دونه ما باهم گذشته ای داشتیم.
بهناز سیاستمدارانه گفت “:
_من گفتم دیگه.
طلعت _آهان! آهان… آره حاج خانم پدر خدابیامرز زحل،پیش نماز مسجد ما بود دیگه.
مادر بردیا با تعجب گفت:اِه؟!
سها در حالی که بچه رو تو بغلش تکون می داد گفت:خدابیامرزه،خوب مادر جون اذان می خونه، مشکلی نیست که، اسمو چی کار می کنید؟
بردیا_به مهری می گم که اسمارو بذاره
دهنم باز شد حرف بزنم،نگاهم به بردیا بود،بچه های منن،من مادرشونم، هرچه قدر هم که بگن به خاطر مهری،بچه خواست،هر چه قدر بگه بچه ها رو فروختی،هر چه قدر…من مادرشونم، حداقل من اسم بذارم براشون،داره با من لج می کنه منو بسوزنه…
بهم نگاه کرد، انگار داره دوئل می کنه، اگه طلعت و مادرش نبودند می دونستم چی جوابشو بدم. من اسم باید اسم بذارم،من…
لبامو با حرص رو هم گذاشتم و نفسی خسته کشیدم و بهار که تاحالا نگام می کرد آروم گفت:
_ام…داداش…
بردیا _نه!”
غذامو نصفه رها کردم و ظرفمو بلند کردم و گفتم:
_خانم توکلی خیلی ممنون…
بردیا_بشین غذاتو بخور
_میل ندارم.
بردیا_می شینی می خوری زحل.
_می گم میل ندارم!
“بردیا جدی و شاکی گفت”
بردیا_داری یه گونی دارو می خوری،غذا هم نخور، تا شیرت خشک بشه.
با سکوت حرصی نگاش کردم و مانی گفت:
_بابا نمی تونه الان بخوره دیگه، یه یک ساعت دیگه می خوره.
بردیا_می شینه می خوره!لج نکن،تا حالا داشتی می خوردی…
_لج نکردم، دیگه نمی تونم بخورم
بردیا با حرص گفت:شبیه بچه های سه ساله ای که حالت دفاعی دارند، الان خودت نیستی،دوتا بچه ی نوزاد جونشون به تو وصله و جون تو هم وصله به اونا، چون اگه یه مو از سرشون کم بشه، من می کشمت زحل، تو هنوز اینو نفهمیدی.
با حرص گفتم:من مادرشونم…
بردیا با عجله گفت:تو فقط به دنیا آوردی…
_من به دنیا اوردمشون،نه ماه تو شکم من بودند،من بودم که نه ماه تنم لرزید که اتفاقی براشون نیافته، ویارشو من کشیدم،از خون و جون من رفت،همون اندازه که تو برای به وجود اومدنشون سهیم بودی، منم بودم، خیلی خیلی بیشتر بود، که کمتر نبود. تو حق نداری این طوری باهام رفتار کنی…
بردیا با حرص بهم گفت:
_بهت هیچ وقت اعتماد ندارم.
با حرص مشتمو رو میز جمع کردم و گفتم:
_بذار ساکت باشم.
بردیا_بچه با بچه مگه فرق داره؟
با چشمای گرد و با حرص نگاش کردم، انگشت اشاره به علامت سکوت رو بینی و لبم نگه داشتم و گفتم:
_بردیا هیس!…
“احمق تو جمع داره چی می گه؟مغزش رد داده؟!…
بردیا_تو برای رها کردنت بچه اتو کشتی.
چشمامو با حرص گذاشتم رو هم، اصلا بردیا از کجا فهمید؟بهناز…
به بهناز نگاه کردم، بهناز با ترس گفت:
_بخدا من نگفتم.
صدای گریه ی سپنتا از بالای سرم اومد،دوزاریم افتاد، برگشتم به سها نگاه کردم و سپنتا رو تکون داد و گفت:
_چیه؟
_چیه؟!”تو جام جا به جا شدم، به سمتش متمایل تر شدم، بخیه هام تیر کشید و گفتم “:چیه؟!
منو از این راه فرستادی، از اون راه زنگ زدی به بردیا گفتی؟
سها با تعجب گفت:من؟!!!نه به جون بچه ام.
مانی_من گفتم.
با تعجب و شاکی گفتم:تو؟تو کجابودی که بدونی؟
مانی با سکوت نگام کرد و گفت: دکترت تو بیمارستان دوست من بود.
یکه خوردم به مانی نگاه کردم و آروم گفتم:از کجا منو می شناخت.؟
مانی _تو و سها در مورد بردیا حرف زدین، اسم منو بردین.
بردیا شاکی گفت:مگه مهمه کی به من گفته؟ مهم اینه که تو لیاقت مادر شدن نداری.
“انگار آب یخ رو سرم ریختن وبعد سرمو تو دیگه آب جوش فرو کردن،جلوی مادرش و طلعت…
طلعت…
برگشتم به طلعت نگاه کردم، وا رفته نگام کرد،زیر لب گفتم “:
_بردیا خدا ازت نگذره.
بردیا بلند گفت:
_چرا؟”با حرص و عصبانیت گفت”:چرا خدا نگذره؟نگفته بودی قاتلی…
با حرص و صدای خش دار،در حالی که داشتم سکته می کردم از حرص، گفتم:
_بردیا ساکت می شی یا نه.
بردیا_نه نمی شم
_دیوونه شدی؟
بردیا_آره دیوونه شدم، چهار ساله دیوونه شدم.
_برو تیمارستان خودتو معرفی کن، می بندنت که آبرو ریزی از سرت بیافته.
بردیا_اخه علت دیوونگیم ور دلمه.
_می خوای منو بندازی بیرون؟!!پشیمون شدی آوردیم؟
مانی_وای! باز شروع شد؟!چتونه؟!
_چمونه؟ چشه؟ من حرف زدم؟صبح جگرمو خون کرد تا آوردم پیش بچه ها، دلش خنک شد،الانم آبروی منو جلوی مادرت و طلعت ریخت…
بردیا با حرص از جا بلند شدو گفت:
_من هیچ وقت دلم ازت خنک نمی شه زحل،هیچ وقت…”راهشو کشیدو رفت.
به طرف پله ها با دهن باز و حرص به رفتنش نگاه کردم،بهار دستمو گرفت و به مادرشون نگاه کردم، با غصه نگام کرد، با بغض گفتم “:
_منو ول کرد رفت…رفت…
مانی _نرفت،رفت پیش پدرم.
با گریه و بغض گفتم:حامله بودم،ترسیدم،همیشه همه رو همه کسو، همه چیزو، به من ترجیح می داد،گفتم به خاطر خونواده ات از همه می گذری؟، گفت:از همه…از همه!، حرفش تو گوشم بود. من خونواده می خواستم،بردیا گذروندن روزاشو می خواست.
مانی_تو سرت چی می گذره؟… بردیا عاشقت بود، وقتی
گفتم زحل رفته،بردیا مرد،مُرد زحل، تو کجا بودی ببینی؟ عزای باباشو ول کرد و عزای تورو گرفت،وقتی فهمید که حامله بودی و سقط کردی، بردیا دیگه اونی نشد که بود…تو بچه اتونو نکشتی، تو برادرمو کشتی…
مانی هم صندلی رو عقب داد و از در هال زد بیرون. با چشمای خیس و با گریه به جمع نگاه کردم.همه با غم و سکوت منو نگاه کردن. گفتم:
_منو درک نمی کنن،زن ها که عاشقن، می ترسن،وقتی مادر می شن می ترسن، وقتی تنها می ذارنشون، اونم در حالی که عاشقن ومادر، انگار…دارن…دارن… می کشنشون بالای دار
بهناز از سر میز بلند شد، اومد سرمو تو بغلش گرفت،سها دستشو رو شونه ام گذاشت و طلعت و مادر بردیا با غصه نگام کردن و گفتم:
_منم مردم بخدا.
حوالی غروب بود که با مادر بردیا به طبقه ی بالا رفتم،کلا طبقه ی مجزایی نبود، یه خونه ی دوبلکس بود که اتاقا طبقه ی بالا بود به علاوه ی یه سرویس و یه راه روی پهن که مبل و تلویزیون گذاشته بودن توش.
مادر بردیا که حالا فهمیده بودم اسمش “منیرخانم” هست، در زدو با هم داخل اتاق شدیم، بچه ها هم تو بغلمون بودن، بردیا هم کنار مهری روی مبل کنار تختش نشسته بود، مهری برای برای بردیا کتاب می خوند، به کتاب تو دستش نگاه کردم “مثنوی مولوی”بود. کتابو بست و به ما لبخندی زدو گفت:
_خوش اومدید.
_سلام؛خوبین؟
مهری دستشو دراز کرد تا پسرمو از بغلم بگیره،پسرمو بهش دادم،قیافه ش بدون حجاب جوون تره، موهاش مرتب و سشوار شده بود، یه لباس آراسته هم تنش بود،پسرمو با محبت تو بغلش گرفت و بوسید و نوازشش کرد. منیر خانم گفت:
_زحل بیا این جا بشین.
تو اتاق بزرگش یه دست مبل راحتی کوچک بود،روی مبل نشستم و بردیا دخترمو از مادرش گرفت و با یه عشقی نگاش کرد که قلبم فرو ریخت،مهری گفت:”
_بهتری زحل خانم؟
“زحل خانم؟! چه زن محترمی!”
_ممنونم.بله، بهترم.
مهری _مبارکت باشه.”با غصه گفتم:”مبارک شما هم باشه.
مهری_بارداری سختی داشتی، من جویای احوالت بودم، فکر نکنی بی معرفت بودها.
_دستتون درد نکنه.
مهری _خدا همسرتو رحمت کنه
با ناراحتی گفتم:خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
مهری_اگه ناراحت نمی شی…”با وحشت نگاش کردم و گفت”:این دخترمون خیلی شبیه باباشه.
“اشتباه شنیدم، حتما گفته می خوایم بچه ها رو خودمون بزرگ کنیم، و گرنه نمی گفت “اگر نارحت نمی شی “ناباورانه گفتم:چی؟!
مهری _دخترمونو می گم…راستی… اسم باید بذاریم.
بردیا_بله مهری جان،حالا که بچه هام این جان،بهتره اسم انتخاب کنیم.
مهری_بردیا جان این حق مادره، زحل خانم کلی برای بچه ها سختی کشیده، حتما با یه اسم و نامی اونارو خطاب کرده،بچه ها با اون اسم عجین شدن، درست می گم زحل خانم؟مادرا همیشه عادت دارن با بچه هاشون صحبت می کنن وقتی اون هارو باردارن. بهمون بگو اسمشونو چی می خوای بذاری.
بردیا بی توجه به من گفت:
_تو چی می خوای انتخاب کنی مهری جان؟
نذاشت دهنم باز شه بدجنس!به یه طرف دیگه نگاه کردم تا عصبانیتمو کنترل کنم،مهری با صدا لبخندی زدو گفت:عزیزم!اجازه بده زحل خانم بگه،من انتخابم،انتخاب زحل خانمه.
با شور به مهری نگاه کردم و مهری لبخندی بهم زد و گفتم:
_آوا، آوات!
مهری با همون لبخند گفت:منیر خانم؛اسم های قشنگین، درست می گم؟
منیر خانم _مهری جان به نظر من که هم خوبه، هم جدیده،نه بردیا؟
بردیا از جا بلند شد و گفت:
_اگه مهری جان دوست داره، من حرفی ندارم.
نگاش نکردم، اما حس کردم سینه ام داره آتیش می گیره،بردیا رفت اون سر اتاق،آوات رو تو بغلش گرفته بود، آروم نوازشش می کرد،مهری و منیر خانم شروع به حرف زدن کردن،منم غرق افکارم بودم…
اگر صالح بود… بهم اهمیت می داد، ازم می پرسید چی بذاریم؟ چی دوست داری؟ ..معنی اسم ها رو می پرسید… می گفت زحل بچه هامون به تو شبیهن، حتی اگه شبیه من نبودن…اما بردیا با من سر جنگ برداشته، دل می شکنه…
از آخرین بار،که چشمام تو رو دیدن
فهمیدم که عشق یعنی نرسیدن
با رفتن تو،از عشقم کم نمی شه
تو قلبم می مونی، واسه همیشه
_زحل!
سر بلند کردم و آوا رو بهم داد و گفت:
_بچه داره گریه می کنه.
منیر خانم_زحل جان پاشو برو شیر بده، لین بچه کم شیر خورده،این دختره برعکس پسره، اصلا آروم نیست…
_مهری خانم با اجازه.
مهری_برو عزیزم…”آواتو بوسید، داد به بردیا که بغل کنه، بردیا گفت:”
_جان… جان… پسر من خوابت میاد؟
مهری با خنده گفت:
_دیگه بردیا سر کار بند نمی شه.
منیر خانم خندید و گفت: آره،دو تا هم هستند دیگه نور علی نور می شه.
رفتم بیرون، بردیا پشت سرم اومد و گفت:
_داری از پله پایین می ری، مراقب باش، نخوری زمین ، بچه بغلته، لباستو جمع کن… آروم برو، زیر پاتو نگاه کن، نرده رو بگیر.
برگشتم شاکی نگاش کردم، شاکی تر نگام کرد و گفت:چیه؟
جوابی بهش ندادم و از پله ها پایین رفتم و داخل اتاق شدم.آوا همین طور ی گریه می کرد،پوشک آوردم عوضش کنم،بردیا گفت:
_بشین اول شیر بده، بعد عوضش کن.
رو صندلی نشستم، به بردیا یه نگاه کردم، می
خواد تو اتاق بمونه؟جلوی اون شیر بدم؟یه کم لفت بده، بره. بچه ام چه گناهی کرده همین طور داره گریه می کنه؟
بردیا_چرا این قدر دور خودت می گردی،بشین دیگه،هی می شینه پا می شه،چی می خوای؟
_برو بیرون شیر بدم.
بردیا اخم کرد و گفت: دیگه چی؟بشین ببینم.
اومد بالا سرم ایستاد و با اخم گفت:
_شیر بده.
_بالا سرم وایسادی، نمی تونم، برو اون ور.
بردیا شاکی با صدای آروم گفت:
_تو می خوای این جا باشی، بچه ها رو بزرگ کنی، بعد…
_بعد چی؟نمی شه تو نبینی و من شیر بدم؟
بردیا با سکوت معنی داری نگام کرد ، ازم فاصله گرفت و رفت اون طرف اتاق .
نشستم شروع به شیر دادن بچه ام کردم. آروم زیر لب لالایی براش خوندم ولی نه یه لالایی کودکانه، یه شعری که انگار برای خودم و بردیا می خوندم.
*امشب نیستی
دیگه این جا نیستی
شهرمون بی روحه
می رم تو خیابون
بی تو غصه و غم قدر یه کوهه
برگرد
شاید بشم آروم
بی تو نمی شه این جا سر کرد
یه کم زیر بارون
خاطراتت حالم و بدتر کرد
امشب نیستی
دارم می میرم بی تو، برگرد
برگرد
داغونِ داغونم
آهنگمونو تو،تنهایی می خونم*
*سیروان خسروی*
*بی تو بغض تو چشمام و گریه و نزدیکه*
بردیا برگشت نگام کرد،انگار اونم این شعرو خوب بلد بود، انگار برای ما ساخته بودن، زیر لب نجوا کرد ادامه ی شعر رو:

*امشب نیستی
بازم غرق خیالم
که کنارم هستی
نشکسته بالم
امشب نیستی
سر بذارم رو شونه ات
دلم هواتو کرده
برگرد به خونه ات
دیگه این جا نیستی
همه جا تاریکه
بی تو بغض تو چشمام و گریه و نزدیکه
دیگه این جا نیستی شهرمون بی روحه
بی تو غصه و غم تو قلبم قد یه کوهه
برگرد
بی تو نمی شه این جا سر کرد
خاطراتت حالمو بدتر کرد
دارم می میرم بی تو برگرد
برگرد*

به هم نگاه می کردیم،کسی از این خاطرات مشترک خبر نداره،دنیای مارو کسی جز ما ندیده،اون لحظه ها همون خونواده ای بودیم که آرزوی من بود و الان…ا لان هزار دلیل ما رو از هم جدا می کرد.
کسی نمی دونست،این شعر چه قدر خاطره برای من و بردیا زنده کرد و غرقمون کرد. تا چه حد حرف دلمونو زد،نگاهمون به هم فقل شده بود، با رنج نگاهشو ازم گرفت و پشت پنجره رفت. تو سکوت به بیرون نگاه می کرد و من قامتشو رصد می کردم. کاش الان قیامت می شد و من آخرین لحظه های زندگیمو کنار عشقم و بچه هام بودم،همین چند ساعت پیش همدیگرو له کردیم و الان غرق خاطرات همیم. الان تو اتاق ایستاده به بهونه ی شیر بچه ها… من می فهمم اینو… این در مشترکو… این بی تابی بی محض و خستگی رو…اسمش “عشق”ه. دردی که درمون نداره و تورو می کشه.

سه ماه گذشت…
طلعت برگشته بود،همه سر خونه زندگیشون بودند،نصف روز و گاهی یه روز درمیان مهری پرستار داشت، هنوز نمی دونستم چه بیماری ای داره.
گاهی تو طول روز بالا می رفتم،برای منم کتاب می خوند،گاهی حرفایی می زد که غرق می شدم،عجیب ترین حس دنیارو بهش داشتم،حسادت نمی کردم ، ترحم نداشتم،شبیه منبع آرامش بود،وقتی لبخند می زدو حرفای آدمو بدون قضاوت کردن گوش می کرد،حس آرامش بهم دست می داد.
از صبح تا ساعت هشت نه شب بردیا سر کار بود، بعد که می اومد،یه ساعتی رو با بچه ها سر می کرد و می رفت بالا یکی دو ساعت بالا بود و بعد از خوابیدن مهری می اومد پایین،پای تلویزیون. غذا رو خود من درست می کردم،نه من زیاد جلو ی چشم بردیا بودم نه اون،هردم نا هوشیار انگار می خواستیم از هم فاصله بگیریم
به طلعت گفته بودم دار قالیچه ام و برام بفرسته،توی هال آخر شب تا دیر وقت اونو می بافتم و خاطراتو ورق می زدم، بردیا گفته بود فقط به بچه ها برس و غذا رو درست کن،هفته لی دوبار یه خانمی میاد خونه رو تمیز می کنه.
از بردیا حقوقی دریافت نمی کردم، اما یه کارت بهم داده بود، گفته بود:
” هرچی می خوای،هرچی برای بچه ها یا خونه می خوای، بخر”
حرفی از خودم نزده بود،اصلا دو پهلو حرف زده بود.
گاهی با مهری به پارک نزدیک خونه می رفتیم و نیم ساعتی می نشستیم و مهری می گفت:”من دیگه نمی تونم باشم “اصرار نمی کردم،حس می کردم هیچ وقت نمی خواد در مورد بیماریش حرف بزنه،. چون هیچ وقت هم سوالی از من نمی پرسید که برای من آزار دهنده باشه، منم نمی پرسیدم که آزارش ندم.
اون شب آخر هفته بود و صبح بردیا زنگ زده بود گفته بود:شب همه میان اون جا”این یعنی تدارک ببین.
بردیا_چی می خوای بخرم؟
_خودم می خرم.
بردیا_با دو تا بچه می خوای بری خرید؟
_آره، مردم چی کار می کنن که من نمی تونم بکنم؟من دارم تو کالسکه می برم.
بردیا_نمی خواد خودم…
_ای بابا،ای بابا تو طبابتتو بکن طب…طب…
هردو سکوت کردیم از همون صفتی استفاده کردم که سال ها ی پیش صداش می کردم،آروم گفتم”:خداحافظ آرومتر گفت:خداحافظ.
تلفنو قطع کردم، من چرا هیچ وقت زندگیم عادی نیست؟!
سر بلند کردم دیدم مهری اومده پایین، لبخندی بهم زدو گفت:
_دلم پوسید بالا،اومد بچه هامونو ببینم. “هیچ وقت نمی گه بچه ام،بچه ات ، ۹می گه بچه هامون،دخترمون،پسرمون این زن چه قدر دوست داشتنیه!
لبخندی زدم و گفتم: حوصله دارید با هم بریم خرید؟
مهری لبخندی زد گفت:زحل خانم می دونی که من ظرفیتم پرِ پر یه ساعته،یه ساعت کافیه؟
_عالیه ، امشب مهمون داریم.
مهری _بردیا زنگ زد.
_آره ، گفت شام درست کنم.
مهری _می خوای از بیرون بگیریم ، با بچه سخته.
_نه، من همیشه آرزو داشتم مثل بقیه زندگی کنم،بچه داشته باشم،برای مهمونا غذا درست کنم،یه سر پناهی باشه که نفس بکشم، بدون این که برام خطری داشته باشه؛این زندگی شبیه آرزوی منه.
می دونید،مهری خانم اون بیرون کلی زن هست که متنفرن از این آرزو،اما اونا هیچ وقت مثل من تو پارک نخوابیدن، تو سرما گرما نموندن،شبو با صدای قارو قور شکمشون نخوابیدن،بی پدر و مادر نبودن،زندگی بی سرو سامونی نداشتن…زندگی اشتباهی نداشتن،اصلا فکر می کنند اونایی که شبیه منند وجود ندارند،داستان ما برای تو کتابا و حوادث توی روزنامه است.
شاید اگر زن تحصیل کرده ای بودم ، آرزوم متفاوت بود،اگر زن شاغل و هنرمندی بودم ، آرزوهام پررنگ تر بودند، مثلا،ارتقاءشغلی،بورسیه،فلان دانشگاه تدریس کنم،فلان سرمایه گذاری…
آدما آرزوهاشون براساس مهارت ها و فکراشونه …،کسی که دکترا داره،استاد دانشگاهه، توی سرش پر از کتاب هاییه که خونده،وقتی یه اتیکت مهم رو شه،…مگه می شه آرزوهاش شبیه آرزوهای من باشه؟!…. اما…هر چی باشه این کارا به من آرامش می ده،حس می کنم شبیه آرزوهام شدم خونه،زندگی تو محیط امن،غذا درست کنم مهمون داری کنم،بچه ها رو بزرگ کنم،حد من اینه.
شبیه یه نوکیا یازده دو صفرم، که توقع ازش در حد یه تماس و فرستادن مسیجه؛ اما توقع از آیفون سون هزار چیز ناشناخته است.
مهری لبخندی زدو گفت:مهم نیست تو چی کاری انجام می دی،مهم اینه که تو توی هر کاری هستی، به بهترین نحوه انجامش بدی. همه ی آدم ها شبیه هم نیستند،این خونه، این بچه ها، این زندگی، فعلا به استاد دانشگاه نیازی نداره. بله، باید درستو بخونی چون تو دوتا بچه داری بزرگ می کنی، باید پویا باشی و تحصیل کرده، تا بنا بر نیاز بچه ها پاسخ گو باشی، اما الان موقعش نیست. الان اون زمانیه، که تو مرافبشون باشی و محبت کنی و خداروشکر کنی، قبلا تو مهد کار می کردی و می دونی باید چی کار با بچه ها کرد.
دستمو گرفت و گفت:هیچ کس صاحب خونه نیست،همه مثل همیم،کسی توی این دنیا نه مالکه نه صاحب،همه مستأجریم،سهم من و تو و بردیا و این بچه ها یکیه. امرزتو خوب بگذرون،دیروز که گذشت؛ فردا هم نمی دونیم میاد یا نه،الا

نیلوفر قائمی فر, [۰۷.۰۹.۱۷ ۲۲:۰۵]
ن ولی هست،پس تو هر شرایطی هستی ، هر جا قرار داری ، سعی کن به بهترین شکل بگذرونیش . بذار اگر آخرین لحظه ی زندگیته ، بایه خاطره و یه صحنه ی خوب تموم بشه.
به مهری نگاه کردم… پس این طوری،این قدر آروم و با رضاییت زندگی می کنه؟…
باهم خرید رفتیم، برگشیم و غذارو تو آرامپز بار گذاشت. به بچه ها شیر دادم‌ زنگ زدم اون خانمی که خونه رو تمیز می کرد “رفعت خانم”اومد،تا خونه رو گرد گیری کنه. سالاد درست کردم و میوه ها رو شستم…بچه هارو تک تک حموم بردم. چون رفعت خانم بود ، می تونستم ازش کمک بگیرم بچه هارو حموم ببرم…
بردیا حوالی شش زنگ دوباره:
_زحل!من امشب هفت میام،به بهار گفتم زودتر بیاد کمکت.
_کمک چی ؟ من کارامو کردم.
بردیا با تعجب گفت:
_رفتی خرید؟مهری رو تنها گذاشتی؟
_نه با مهری خانم رفتم.
بردیا _بلند کردی زن مریضو بردی؟
_خسته شده بود از خونه موندن، سریع خرید کردیم اومدیم، ناهار دادم خورد، یه خورده خوابید. ،الان هم بالاس، بچه ها پیششن.
بردیا_غذا بگیرم؟
، _نه درست کردم.
بردیا _سها اومده؟
_سها؟!!مگه شب میان؟
بردیا_پس چه طوری؟…
_من اون زحلی که می شناسی نیستم.
صدای زنگ اومد و گفتم:
_فکر کنم بهاره، کار نداری قطع کنم؟
بردیا_نه خداحافظ.
_خداحافظ
در رو زدم و دیدم بهار با منیر خانم و سهاست…،بعد رو بوسی بهار گفت:
_بردیا گفت:زودتر بیام کمکت.
_آره الان زنگ زده بود، من کارامو کردم.
منیر خانم لبخند پیروزمندانه زدو گفت:
_به تو می گن کد بانو.
سها_با دو تا بچه چه طوری؟!سپنتا نمی ذاره من جنب بخورم.
منیر خانم با خنده گفت:می خوای بیا پیش زحل دوره ببین پس.
بهار بی صدا خندید و سها منیر خانمو با غیض نگاه کرد. منیر خانم گفت:
_بچه هام کجان؟
_پیش مهری خانمن. ،خوابوندمشون ، مهری خانم گفت:”بیار بالا بذار پیش من “
سها_چه دل بزرگی داری.
_چرا؟!
سها_اون زن مریضه، یه وقت میاد بچه ها رو بلند کنه،ضعف میاره، بچه از دستش می افته.
بهار_وا!ضعف چیه؟!مگ فللجه بنده خدا!
سها_بیماره خوب!
_من به مهری خانم بیشتر از خودم اطمینان دارم،هیچ کاریو بی اطمینان و اعتبار انجام نمی ده.
سها_وا؟!خوبه!ماشاالله انگار این چهار سال طوفان به پاشده هان؟
بهار از تو آشپز خونه گفت:
_وای آخ جون خورشت کرفس درست کردی؟
سها_فقط کرفس درست کردی؟
_نه بره کباب شده هم تو فر گذاشتم .
سها یکه خورده نگام کردو و بهار زد زیر خنده و سها گفت”:
_آخه مانی دوست نداره!
_مگه مرد هم بد غذا می شه؟!…،قبلا سنگ هم می خورد ، حالا ادا دار شده؟
بهار_نه بابا می خوره.
منیر خانم از پله ها اومد پایین و گفت:
_زحل مادر بیابرو بچه هارو بیار.
_اِه! بیدار شدن؟
_نه مادر، خوابن، مهری خانم خسته شده، می خواد بخوابه.
بهار _من می رم میارمشون.
سها_ای کاش از خونه غذا برمی داشتم.
شاکی گفتم:چرا؟!
سها_آخه سپنتا که نمی تونه خورشت بخوره.
به منیر خانم نگاه کردم. شاکی نگاه از سها گرفت و سها گفت:
_ این غذا چربه برای بچه.
_تو توی قابلمه رو دیدی؟غذارو میکس کن بده بچه دیگه.پس فردا هیچی نخورد ، بعد کاسه چه کنم چه کنم دستت بگیر،تو همین روستای ما،مادر یه نون بربری رو نصف می کردن می دادن دست بچه،بچه تا صبح تا ظهر اون رو سَق می زد،هر چی می خوردن هم به بچه می دادن،بچه هم عین رستم دستان بود،نه مریض بود نه زار می زد…
سها_این طور ، با شیوه ی نون بربری پس می خوای آوا و آوات رو بزرگ کنی؟
منیر خانم_آره مادر ، به همون شیوه بزرگ کن،قدیم این سوسول بازی ها نبود…
سها_قدیم سواد نداشتن،مادر جون شما دیگه چرا ؟… یه عمر اون ور آب بودید،از شما بعیده؛زحل هم تجربه نداره…
“سها باز رفت بالای منبر “چایی ریختم وشیرینی آوردم و سها همین طور از کارای خودش تعریف می کرد…حوالی هفت ونیم اینا بود که بهناز و دوتا برادراش اومدند.
بردیا اول رفت تو اتاق به بچه ها سر زد، بعد اومد تو آشپزخونه و در آرامپزو برداشتو گفت:
_ خورشت پختی؟ پس این چیه؟
به تابه ی رو اجاق اشاره کرد و گفتم”:
_سها بعد یه ساعت سخنرانی دستور داد که اینم درست کنم، چون مانی و بچه اش خورشت کرفس دوست ندارن.
بردیا اخم کرد وگفت:
_بچه ها رو ول کردی وایستادی دوباره غذا درست کردی؟
_مامانت اینا کمکم کردن…
“ظرف میوه رو از تو یخچال در آوردم و بردیا گفت”:
_چرا شومینه رو روشن کردی؟
_بچه ها رو بردم حموم،گفتم خونه یه کم گرم بشه، سرما نخورن.
_تنهایی بردی؟ جفتشونو با هم؟!!
_نه یکی یکی بردمشون، این رفعت خانم…
منیر خانم اومد تو آشپز خونه و گفت:
_مادر چرا نمی ری لباساتو عوض کنی؟،همین طوری با لباس بیرون ایستادی، بازجویی می کنی؟
بردیا_باز جویی چیه مادر؟
صدای گریه ی یکی از بچه ها اومد، زیر غذا رو تا اومدم کم کنم بردیا عصبانی گفت:
_این لامصبو ول کن،برو به بچه برس،انگار رستورانه منو دادن.
_زیرشو کم کنم می رم دیگه. تا بچه گریه کنه،بالا سرش ظاهرش بشم؟شیر بدم؟مهری خانم می گه این طوری بچه ها تو بزرگ سالی پرخوری عصبی می گیرن.
بردیا د

ست به کمر به سقف نگاه کرد و گفت:
_یکی کم بود، شدن دوتا.
منیر خانم با گلایه گفت:
_اه!اون تجربه اش زیاده. خوبه که زحل گوش می ده،مثل زن داداشت خوبه ؟ علامه ی دهر!
مانی اومد تو آشپزخونه و گفت:
_به به شکم جان امشب از عزا در میای.
منیر خانم_وا!مادر مگه تورو گشنه نگه می دارن؟
مانی_والله کم نه.
بردیا با حرص گفت:این قدر با عرضه ای…:آرنج منو با حرص کشید و گفت”:بیابرو…
آرنجمو با خجالت از دستش بیرون کشیدم و به طرف اتاق بچه ها که نزدیک آشپزخونه بود ، رفتم. دیدم بهار وبهناز تو اتاقن، بهناز گفت:
_ساکت شدن، ولی فکر کنم باید عوضشون کنی.
سها اومد تو اتاق . پوشک بچه رو آوردم و بهناز گفت:
_بزنم به تخته زحل چه رو اومدن.
سها_شیر خشک پف میاره دیگه.
به سها نگاه کردم و گفتم:
_شیر خشک نمی دم، بردیا نذاشت.
سها_خوب شبا شیر خشک بده، بردیا که ور دل تو نخوابیده ببینه…
“به سها عاقل اندر سفیه نگاه کردم…اینارو گفت که به این جا برسه،به بهار و بهناز یه نیم نگاهی کردم و سرمو به زیر انداختم و جواب نداد م و سها گفت”:
_هان؟زحل؟نکنه بردیا میاد پایین “یکه خورده به سها نگاه کردم و سها گفت”:
_حواست که هست بردیا متاهله؟،تو نباید بچه هات و شرایطتتو به خطر بندازی…
_سها خانم!
“سر هر چهار تامون به طرف در برگشت،بردیا عصبی و با صورت برافروخته تو چها چوب در ایستاد بود با صدایی کنترل شده گفت”:مانی صدات می کنه.
سها_نچ باز چی شده…”از جابلند شد و رفت بیرون و بردیا اومد داخل در اتاق و بست و گفت”:
_وایستادی برّ و برّ نگاش می کنی؟
جوابشو ندادم و زیر انداز بچه هارو پهن کردم وبردیا اومد کنارم زدو گفت:
گفت:با توام…داره می بره و می دوزه،اینا که تو این خونه نیستن…
_اومد، سیر تا پیاز تعریف می کنم، مبّرا بشی.
بردیا شاکی گفت:من نیازی به مبّرا شدن ندارم.
_مگه نمی گی دخترا تو خونه نیستن که بگن “نه داداش بالاست پایین نمیاد “…
بردیا_اصلا به اون چه؟من بگم؟من جواب بدم؟
_من نمی تونم بگم به تو چه؟ الان برمیگرده از سر ماجرارو می گه ، که بکن نکن بگه…
بردیا شاکی تر گفت:آره تو هم دهن بین…
شاکی نگاش کردم وگفتم:چی می گی؟معلومه؟
بردیا _همین چهار سال قبل همین سها زیر پات نشسته بود،تو تو دهنشو نگاه می کردی و اون نسخه می پیچید.، که روزگارمون به هم پیچید.
به دخترا نگاه کردم، ساکت مارو نگاه می کردند،آوا رو بلند کردم گذاشتم تو تختش و بالا سر آوات رفتم و بردیا اومد پشت سرم و گفت:
_بیا بگو : “به تو چه! بکش بیرون از ما”.
_من پشت سر خودم حرف نمی ذارم.
بردیا_آره خوب!تو “الف تا ی”همه چیو باید برای سها بگی.
_چیزی نیست که تعریف کنم بردیا،من این هفته اولین باره که دارم با تو حرف می زنم ، تو هم نطقت جلوی همه باز می شه، منو سکه ی یه پول کنی.
بهناز_ای وای ! بهار بلند شو بریم.
_نه کجابرید؟همین جا بمونید،الان میشیم هند جگر خوار و شمر که رو هم ریختن.
بردیا_آهان تو اینو می دونی؟پس بگو “به تو چه”تموم شه بره،من برای خواهرو برادرام توضیح نمی دم ، برای اون توضیح بدم،که پاشه بره بالا شروع کنه به توضیح دادن.
آواتو خوابوندم، به بردیا نگاه کردم و بهار گفت:
_زحل جون ببخشید!ولی داداش راست می گه
“بهناز آروم گفت”:
_هیس بهار!
بهار_آخه به من برمی خوره،حتما به زحل هم برخورده دیگه.
بردیا چشماشو ریز کرد و گفت:
_چرا؟چی گفت؟
_ای بابا بیاید بریم بزنیمش دلمون خنک بشه
بهناز خندید و گفت”:
_این دوتا هم دلشون پره.
بهار_می گه: ” بردیا متاهله ها…”
_بهار جان!
بردیا شاکی به من گفت:
_وایستادی برو بر نگاه می کنی؟تو تعادل نداری دیگه،نه به اون موقع درسته قورت می دادی آدمو، نه به الان.
شاکی تو چشمای بردیا نگاه کردم و گفتم”:
_اون موقع چیزی نداشتم از دست بدم ، الان کمترین چیزی که دارم آرامشه که دست کسی آتوش نمی کم.
بردیا تو چشامم از چپ به راست، از راست به چپ نگاه کرد و از جاش بلند شد و رفت بیرون و بهناز گفت:
_تو حرف نزن،بذار بردیا تذکر بده،عاقلانه همینه،سها از بیرون قضیه همه چیو میبینه…
بهار با حرص گفت:
_همین خانم دوسال قبل باعث شد الکی الکی بایه آدم که نمی شناسم، عقد کنم، چون راه رفت و گفت:”بدون محرمیت رفت و آمد و مهمونی و سفرو ..اشتباهه،این جا ایرانه، بهار جان اگر دوتا همسایه رفت وآمد تورو ببیند و این آقا نشه ، نفر بعدی بیاد، بهت می گن دختر پسر بازه،دوسش داری ، تحقیق هم شده،ازدواج کن،عشق بعد از ازدواج پیش میاد،منم مانی رو عاقلانه انتخاب کردم،عاشقانه زندگی می کنیم..” .آخرش چی شد ؟ یه دیوونه ی روانی به پستمون خورد ، که مرتیکه سادیسمی بود. دفعه ی اول رابطه یه فصل گرفت منو زد.
“با چشمای گرد و با تعجب گفتم”:
_خاک برسرش گراز وحشی! واقعا؟!…
بهار_آره دیگه … کی می خواست تو تحقیق اینو بگه ؟ مثلا همسایه می دونه یکی با این آقا بخوابه، قبلش باید کتک بخوره؟ من چرا باید الان یه مهر طلاق تو شناسنامه م باشه؟!که مردم برام حرف در نیارن؟!
… مرده شور حرف مردموببرن که من بخاطرشون سه هفته تنم کبود بود. بعد داداش احمق من می گفت “خوب عقد نمی کردی”، خوب زن تو گذاشت؟.. هر روز خونه ی ما بود و رو اعصابمون.
من ده سال آمریکا زندگی کردم،به حقم اجحاف نشد،این خانم با حرفاش باعث شد من لطمه ای ببینم که هنوز بعد از دوسال، مرد بهم نزدیک می شه، فوبیام عود می کنه. من اگر بیشتر رفت و آمد می کردم، باهاش سفر می کردم،_ نه طولانی حتی یک روز_ یه جایی سوتی می داد. من که احمق نیستم، می فهمیدم. حداقل الان از فعالیت های روزنه ام ساقط نبودم.بیا ! نمی تونم برم سرکار ، چون از مردا می ترسم،حالمو بد می کنن، منم معمارم ، همه کاراگرا و مهندسا مَردن،شدم نون خور برادرم.
با ناراحتی گفتم:ای وای!
بهناز_تو گوش کن خواهر من؛ برو پیش روانشناس،مشکلت حل می شه،همه ی مشکل های ما از اینه که خودمون نمی خوایم حل بشه.
بهار _من باید با خودم کنار بیام. برم پیش روانشناس و حرف هایی رو که می زنه رو قبول نداشته باشم، چه فایده ای داره؟
_اما همون حرفا،کمترین کاری که می کنن، اینه که افکارتو الک می کنن.
بهار_اگه بگه باید با یه مرد رو به بشی چی؟خوب یارو رو در رو می کنن، مشکلو می ذارن سر راهت تا باهاش مواجه بشی ترست بریزه.
بهناز_یه هو یه مرد کته کلفت نمیارن که… به مرور حل می شه.
_می خوای من باهات بیام؟
در اتاق باز شد و مانی و گفت:
_زحل!شام نمی دی،هلاک شدیم
خندیدم و گفتم:چرا اومدم…
سر شام منیر خانم گفت:
_بردیا برای شناسنامه ی بچه ها اقدام کردی؟
بردیا_نه هنوز.
مانی_چرا دست دست می کنی؟!
بردیا_می رم.
مانی_به نام مهری شناسنامه رو می گیری؟
بردیا_شامتو بخور
“به بردیا یه نگاه کردم “
سها_آره دیگه… پس به نام کی؟ هرچی باشه…
“شاکی به سها نگا کردم،به تو چه آخه!اگر یه درصد هم قراره بردیا اسم منو به عنوان مادر بچه ها ثبت کنه، تو نذار.
با بغض به بردیا نگاه کردم، یه نیم نگاه کردو سریع نگاهشو به طرفم برگردوند و سرشو تکون داد و گفتم:
_من به دنیا آوردمشون.
سها_خوب درسته عزیزم تو به دنیا آوردیشون، ولی…
با تشر به سها گفتم:
_سها می شه یه لحظه ساکت بشی؟!اونا بچه های منن، بچه های تو نیستند که هی نظر می دی، نظرتو برای خودت نگه دار
،چه لذتی می بری که از این که من هیچ سهمی از بچه ها نداشته باشم؟ یه لحظه خودتو جای من بذار،خوبه تو شناسنامه ی سپنتا جای اسم تو اسم من باشه؟
سها با اخم و حرص گفت:
_چه ربطی داره،تو زن بردیا نیستی ، من زن مانی ام.
_تو اصل ماجرا چه فرقی می کنه،م؟ من فقط حامل بچه ها نبودم،من کاملا مادرشونم.
سها_تو تعهد دادی.
_به تو چه آخه؟
مانی _زحل!
از جابلند شدم وبردیا صدا کرد:زحل…
داشتم از بغض و کینه می ترکیدم، نمی خوام وقتی شناسنامه هاشونو بازمی کنن، فکر کنن مهری مادرشونه،من مهری رو دوست دارم،اما بچه ها حق منن، تنها دارایی منن، نمی خوام منو پرستار بدونن…
به اتاق بچه ها رفتم. پسرم که رو تخت اولی بود رو بغل کردم و با گریه گفتم:
_من مامانتونم، من به دنیا آوردم،من شب تا صبح بیدارم…چرا منو کسی درک نمی کنه؟… حق منید…حق من… چرا رفتم…چرا این زندگی منو رها نمی کنه…خدایا خدایا اگه اینارو از من بگیری… خدایا این عادلانه نیست…من دردامو کشیدم…
پایین تخت دخترم نشستم و گفتم:
_من مامانتونم،دارن یه کاری می کنند شماها ازم جدامحسبوب بشید…خدایا این طوری نکن، بچه هام نه…من مامانشونم…من مامانشونم…
این قدر گریه کردم که همون جا پایین تخت آوا خوابم برد، تا یه وقت حس کردم دستم سبک شده،دلم فرو ریخت، فکر کردم آوات از دستم افتاده، یه جوری پریدم که بردیاآروم گفت:
_منم،منم نترس.
_فکر کردم بچه افتاده.
_چرا این جا خوابیدبی؟
_ساعت چنده؟مادرت اینا کجان؟
بردیا_رفتن.
_رفتن؟ چرا منو صدا نکردی…
بردیا _مادرم گفت بذاریم تنها باشی.
با غصه روی آوا رو کشیدم و بردیا صدام کرد:
_زحل!
_من هیچ حق و حقوقی نمی خوام،باشه، پرستار می مونم،اما من مادرشون بمونم…این حقو نگیرازم بردیا”
رفتم نزدیکش و گفتم “:به خدا دق می کنم،دق می کنم.
بردیا_باید از مهری اجازه بگیرم.
_اجازه؟ برای مادریِ من؟
بردیا_منطقی باش،من درکت می کنم اما وجود این بچه ها به خاطر مادر نشدن مهری بود.
_اما مهری خانم که تو عمل لقاح تأثیری نداشته
بردیا_زحل!مهری بچه خواست ، حالا بذارمش کنار؟
_نه ، کنار نذار ولی…منو مادرشون کن…تو رو خدا بردیا،من تعهد می دم حقی نخوام، ولی فقط مادر بشم…
بردیا با سکوت و ترحم نگام وکرد وگفتم:
_نمی خوام بزرگ بشن،تو صورتم نگاه نکنن. بگن “تو چی می گی؟تو یه دایه بودی”بردیا من مردم و زنده شدم تا اینا به دنیا اومدن،حقمه که مادر بمونم،ادعایی نمی کنم اما حقمو ازم نگیر تو رو خدا…
دستشو گرفتم و گفتم:تو رو خدا بردیا،مهری خانمو راضی کن،هر کاری بگه می کنم… می دونم…می دونم اون خواسته بود…من بچه هار و یه جور تربیت می کنم که از من بیشتر دوستش داشته باشند”
بهش بگن مامان مهری “یادشون می دم همیشه ازش اجازه بگیرن، بهش احترام بذارن.
بردیا با ترحم نگاهم کرد و گفتم:
_این کارو می کنی؟
بردیا سری تکون داد و آروم گفتم:
_حساب مارو از بچه هام جدا کن،منو با بچه هام تنبیه نکن،منو با خودت تنبیه کن،همین که باهام عصبی حرف می زنی، همین که بهم اعتماد نداری،دوسم نداری دیگه…برای من درده، دردی که یادم رفت چند سال زندگی زناشویی با یه مرد داشتم که مُرده…اون موقشم یادش نبودم … همون موقع که زیر یه سقف باهاش بودم… من درد دارم… من پر از درد و از دست دادن هستم. بچه هامو ازم نگیر،خونواده ام رو از دست دادم،عشقمو از دست دادم،دوباره خونواده امو از دست دادم،همسرمو از دست دادم…
بردیا_بچه امونو، بچه امونو نگفتی…
با یه سکوت محض نگاش کردم،چرایادش نمی ره ؟ چرا این قدر براش مهمه؟ ،همیشه در موردش حرف می زنه …
_چرا این قدر در موردش حرف می زنی؟
بردیا با یه حال عجیبی گفت:
_تموم اون شبا،اون ماه ها وسال ها می گفتم:اگر زنده می ذاشتیش،هردوتونو داشتم…بارها و بارها به شبی که اون بچه شکل گرفت ، فکر کردم. از خودم پرسیدم: ” خودم می خواستم ؟ به عمد انجام دادم ؟ یا اتفاقی بود؟” وقتی به آخر قضیه فکر می کردم، می دیدم دلم اون بچه رو خیلی می خواست،دلم می خواست دقیقا بهونه ی مانی رو داشته باشم. کسی ازم نخواد تورو تفسیرو توضیح بدم…دلم نمی خواست خونواده ام بگن: “بردیا پدرو مادرش کی ان؟ کجان.؟.” .برای من تو مهم بودی، نه کی وکجات…نمی خواستم حتی یه روز از من جدا بشی،فرصت رسم ورسوم نمی خواستم،پدرو مادرم از مانی و مدل ازدواجش شاکی بودن، بدون شک می خواستن سر من تلافی کنند،سر من بیان،تحقیق کنند… حالا خواستگاری ، حالا نامزدی،حالا یه مدت عقد… من از این پروسه بیزار بودم،دلیل برای حذفشون می خواستم، حداقل حذف خیلیاش،برای این که ازت دور نباشم…حتی وقتی بابام مریض بود ، حساب اینو کردم،بیام بگم به خاطر بابا داریم سریع ازدواج می کنیم ، تو توی دست من بودی؛ کسی رو جات نمی خواستم ، تو زندگی من بودی،باهات زندگی کردم، زیرو بمتو حفظ بودم،بهت گفتم:زندگیم… آرامش…فکر می کردم منو درک می کنی ، مثل منی…مثل من بودی…
_بودم…
با صدای خفه که بغضشو حاشا می کرد ،گفت:
_نبودی، تو تنونستی درکم کنی.
_آره … وقتی که فکر کردم رفتی و نمیای.
بردیا سری تکون دادو گفت:
_چه طوری ازمون گذشتی؟ این سوال چهار ساله منو پیر کرده…
با بغض و چشمای پراز اشک گفتم:
نگذشتم “دستمو رو قلبم گذاشتمو گفتم”:هر لحظه این جا،این جا سوخت،تپید و فرو ریخت،شکست،ایستاد…
شالمو کنار زدم ششَو گفتم:
_چی می بینی؟
آروم انگشتای دستشو از بین موهای بلندم عبور داد و با همون بغض گفتم:
_تعهدمو،دست بهشون نزدم،اما سیاه نموندن مثل قبلنا،غصه ی این “روی سینه،طرف چپ زدم وگفتم “:سفید شون کرد ، نگار تو اوج جوونی پیر شدم.
سرمو نوازش کرد،لبشو به دندون گرفت تا بغض مردونه شو قورت بده،سرمو بی صبرانه به آغوشش کشید،قلبم انگار به شوک وصل شد و بی وقفه شروع به تپیدن کرد،همون بوی تنو می داد،همون گرما ، همون صدای تپش قلب،خودمو جمع کردم تو بغلش،چهار ساله لزش دور بودم،دارم جنون می گیرم…
با حرص آروم گفت:
_گفتم “حق نداری بری وقتی من تو زندگیتم “یادت میاد اون شب که با مانی دعوات شد ؟ اینو بهت گفتم تا بفهمی که نباید ازم جداشی؛گفتی بهم وقتی می رم تو نخوای “کی بهت گفتم برو ؟ به اجازه ی کی رفتی؟به اجازه ی کی دنیامو خراب کردی…
سرمو بوسید و گفت”:باید بهت می گفتم…فکر کردم فهمیدی فکر کردم نگم هم می دونی حالا من هستم خیالم راحت بود ازت… نمی خوام بگم ببخشید ، چون باید می موندی،من تو رو از لجن نکشیدم بیرون که ولت کنم،من حتی با اون وضع گذشته می خواستمت،عاشقت بودم…برام تو مهم بودی…
سر بلند کردم قلبم شارژ شده بود،انگار یه انرژی مازاد توی سینه ام فواره می زد،الان تو بغلشم ، تو بغل کسی که عاشقشم،من منتظرش بودم ، تمام روزای گذشته منتظر بودم ، مثل یه معجزه بود،برگرده توی چشمام بی وقفه عمیق نگاه می کرد،آروم گفتم:
_دیگه عاشقم نیستی؟
درست عین یه عطش خیلی شدید بود،یه عطش توصیف نشدنی،این قدر که نفس کم می آوردیم ، ما دست نمی کشیدیم،هیچ وقت ، حتی وقتی باهم زندگی می کردیم، وقتی یه شب خیلی خوب باهم داشتیم،حتی برای اولین بار…هم این طوری نبوسیده بودیم،این بار با یه درد دوری عمیق این بوسه شروع شده بود،هر قدر ادامه داشت میل به بیشتر ادامه دادن تموم نمی شد؛حتی چند بار تو ذهنم چندتا تیتر اومد:
+بردیا متاهله
+زحل بسه، تو زنش نیستی
+زحل تو زن صالح هستی
+مهری خانم!
اما همه ی تیترا تو یک صدم ثانیه خط می خورد.
نفس زنان همدیگرو نگا می کردیم،بی تاب تو صورتم نگاه می کرد،موهامو کنار زد،بیشتر و بی تاب تر به جزء به جزء صورتم نگاه کرد،دستاش کنار صورتم بود،کنار دستشو بوسیدم و گفت:
_دارم دیوونه می شم زحل.
با غم سنگینی گفتم:
_دیگه نمی شه بردیا…
بردیا_تو زن منی
یکه خورده نگاش کردم و گفت:
_نذاشتم خطبه رو باطل کنند یا ساعتیش کنند، نذاشتم صیغه بخونن، متن خطبه مقابلت بود که امضاءکردی،فقط نخواستم به خاطر مهری ثبت بشه،متن خطبه عقد دائم بود؛نمی خواستم از دستت بدم…
“قلبم هری ریخت،حس کردم دنیا ایستاده “
_نمی دونستم چه کار کنم، نمی خواستم همه چی تموم بشه…
_عقد؟!”شوکه بردیا رو نگاه کردم و گفت”:
_حاج آقارو راضی کردم که صیغه نخونه،گفت باید تو بدونی گفتم،متن کتبی رو بهت می دم بخونی ، همه رو امضاءکنی،می دونستم نمی خونی،برای همین خواستم روز عقد حواست جمع نباشه ، طلعت یا حاج محموم همراهت نباشند که هوشیارت کنند حال تو این قدر وخیم بود که تو دنیا نبودی…تو هیچ وقت متنو نمی خونی،تو،تو کار صیغه وعقد نبودی فرمشو نمی دونستی ، امضاء می کردی چون می خواستی هر جور شده شوهرتو نجات بدی،من نمی تونستم باز ازت دست بکشم،همون شبی که فهمیدم اون زن تویی با خودم کلنجار رفتم گفتم ولش کن بردیا ،اون رفته،اما نمی تونستم بی خیالت بشم،دست دست کردم، فکر کنم ببینم می خوامت…من نمی تونستم بگذرم، تمام چهار سال گذشته رو به تو فکر بودم ، حالا مادر بچه ام می شدی.
_پس صالح چی می شد؟
بردیا سری تکون دادو گفت:
_نمی دونم ، من زندگیمو می خواستم.
_بردیا!مهری چی؟
بردیا_من با مهری رابطه ی زناشویی ندارم.
_بچه پس بهونه بود؟
بردیا_نه تقدیر تو رو به من برگردوند، وقتی مدارکو دیدم از شوک بیرون نمی اومدم،من نمی دونستم کجایی،سها هیچ وقت نگفت تو کجا رفتی،غرورم نذاشت که بیام دنبالت ، چون لهش کردی بودی، تا بیام، تا تصمیم بگیرم که باید برت گردونم، فهمیدم حامله بودی ، سقط کردی،یه کینه ی سنگین افتاد تو سینه ام ،روزهای زیادی لعنتت کردم، هوای یکی زده به سرت،رفتی پی زندگیت،خودمم لعنت می دادم،حالم اصل خوب نبود،خواب های پریشون،قرص آرامبخش،یکی از دوستام گفت:
برو دنبالش، این که نشد کار، تو داری خودتو نابود می کنی،برو حداقل شک نکنی به نامردیش…اومدم …
با شوک گفتم:
_اومدی؟کی؟چرا من نفهمیدم؟چرا نیومدی پس دنبالم؟
بردیا توی چشمم،جستجو گر نگام کرد و آروم گفت:منتظر بودی؟
_همیشه
_چرا ازدواج کردی
با بغض و درد گفتم “:چون هیچ کسو نداشتم که پیشش بمونم،تو ترکم کرد ه، بودی فکر کردم هیچ وقت نمیای،فهمیدم امیدمو ازدست دادم ، پدرو خواهرم مردن…داشتم خفه می شدم از اون حال بد…سر بار طلعت اینا بودم…
بردیا از جا بلند شد به طرف پنجره اتاق رفت و گفتم:
_بردیا بچه ها…
بردیا_اگه مهری اجازه داد زحل،این که تو این جایی،این که بچه های مشترک داریم؛این که من با خود خواهی تورو به عقد خودم در آرودم و مهری رو دور زدم همش بخاطر خواست مهریِ،نمی خوام خیانتم و پر رنگ کنم با بغض گفتم:من بچه هامو می خوام.
بردیا برگشت و با حرص گفت:
_برای توأن دیگه،دیگه چه طوری می خوایشون.
نزدیک بردیا شدم،یقه ی بلوزشو میون پنجه های دستم گرفتم و با چشمای مملو از اشک گفتم:
_به اسمم باشند…اسمم تو شناسنامشون باشه،اینو می خوام.
بردیا باز به سقف نگاه کرد و گفت:شروع شد.
رو پنجه ی پام ایستادم دستمو دور گردنش انداختم بی تاب گفتم:
_از من نگیرشون،بردیا من اگر حس کنم هیچ جا تو زندگیشون نیستم، می میرم،تو زندگی تو هم نیستم تو زندگی بچه هام هم نیستم،شبیه یه روحم تو زندگی شماها.
بردیا اصلا نمی شنید صدامو … بی تاب به صورتم نگاه می کرد،کمرمو بیشتر به طرف خودش کشید و زیر لب گفت:_ولی تو زن منی، مادر بچه هامی،دلم تنگ شده زحل…نمی تونم دیگه، این سه ماه بدتر از چهار سال گذشته بود…
“دستمو گرفت و گفتم:وایسا بچه ها…
بردیا_بچه ها خوابن
_مهری خانم…
بردیا_مهری شب دارو می خوره،داروهاش قوی ان، نمی تونه بیدار شه.
_خیانت…بردیا برگشت نگام کرد و گفتم”:اگر بفهمه چه طوری تو چشمش نگا کنم؟اون زنه خوبیه!
بردیا چشماشو ریز کرد و گفت:زحل!چی می گی؟
_بردیا من سال ها به اجبار ، بعد به اختبار مواد فروشی کردم،تموم اتفاقا زندگیم دردناک بوده،تموم اعضای خونوادمو تعلقاتمو از دست دادم چون…چون من با مواد همین کارو با دیگرون کردم ، همه ش به خدا گفتم “چرا من؟!چرا این قدر باید بی چاره باشم…”بعد فهمیدم چون منم راه درستی رو نرفتم،چون به گناهم ادامه دادم…می ترسم بردیا،دارم از دوریت دیوونه می شم،تموم اون سال ها،این روز ها چشمامو می بندم و تورو می بینم، تنم تب کرده از نبودنت،اما می ترسم که مهری بفهمه و بازم…
بردیا صورتم و به احاطه یدستش گرفت و گفت:
_گوش کن زحل من نمی خوام این کارو بکنم،اما مهری اصلا نمی تونه با من رابطه ی زناشویی داشته باشه ، بیماره،قدرتشو نداره،شاید تو این دوسال زندگی سر جمع بیست بار هم با هم نبودیم…من چی پس زحل؟!مهری اینو درک می کنه؛تو این جایی ، زن منی…چه طوری تحمل کنم زحل؟!
دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند،اعتراف می کنم انگار تو سینه ام یه انرژی مضاعفی وُول وُول می زد ، می خوام
برم تو بغلش،دوباره تجربه ی باهم بودن،خاطراتمون زنده می شن،بعد این همه می خواییم کنار هم باشیم مثل یه زن و شوهر واقعی،بدون اون استرس که همیشه داشتم _که بردیا می ره،بردیا ولم می کنه،بردیا می ره سراغ یه زن دیگه…_ حالا پای دوتا بچه وسطه ،بعد چهار سال دوری ثابت شد بهمون که نمی تونیم،هر جا با هر کس باشیم وقتی به هم برسیم ، مثل دو قطب مخالف همدیگرو جذب می کنیم
عطش بی انتهامون رفع نشدنی بود، مدام تو بغلش می گفتم “زحل خواب نیستی؟!”بعد زندگی با صالح تازه دارم می فهمم که چه قدر تفاوت داشتن با هم،زمزمه های بردیا،نوازشاش، این که منو بلده،می دونه کجا رئوف باشه ، کجا برام یه تجربه ی هیجان انگیز درست کنه؛این که می دونه در آخر نباید تنهام بذاره و بخوابه باید بایه محبت بیشتری منو تو آغوشش نگه داره، درست مثل عادت سال های قبل، فکر می کرد بازم می ترسم و کابوس می بینم،کابوسام با خودش کم و کمتر شده بودن و ترسم…
بردیا_من همین جام زحل.
خندیدم و گفتم:
_ استرس ندارم، نمی ترسم
بردیا نیم خیز شدو نگام کردو گفت:خوب شدی؟!!!دیگه ترس نداری؟
_نه، وقتی با صالح ازدواج کردم، متوجه شدم که دیگه این مشکلو ندارم.
بردیا اخمی کرد و گفت:چرا؟
_قبلا می ترسیدم بری،ترکم کنی،تنهام بذاری ، این قدر اون ترس بد بود که کنارت بودنو زهرم می کرد ، این قدر ترسیدم که آخر هم از دستم رفتی.
بردیا_من نرفتم زحل، تو عجولی.
_من از هیچی نمی ترسیدم بردیا ، جز این که تو ترکم کنی،بگی برو،بگی تموم شد زحل…
بردیا سری تکون دادو گفت:
_به چی فکر می کنی زحل!تو مغزت چی می گذره؟1منو ببین ، رفتم با مهری، با این که از همه چیز و همه ی مشکلاتش با خبر بودم اما خودمو توبیخ کردم با خودم لج کردم،نمی خواستم کسی جاتو بگیره…من می خواستمت که الان این جایی هر روز از خواب بیدار می شدم و کنارم ندیدمت فهم خودمو لعنت کردم هم تورو هم اقبال خودمو،هر وقت بچه ای رو دیدم،زحل،دلم به درد اومد،چون بچه امو با خودخواهیت ازبین برده بودی،چون نتونسته بودم به اندازه ی کافی اعتمادتو جلب کنم؛زحل نمی خوام برگردم به گذشته،این سال ها بد گذشت.
_مهری چی؟
بردیا _مهری هست؛مثل سه ماه گذشته.
سرمو رو سینه اش گذاشتم،سرمو بوسید و پتورو رومون کشیدیم…
* * *
آوات رو تخت مهری خانم چها ر دست و پا حرکت می کرد،مهری خانم با مهربونی می گفت:
_ای جان پسر من…نیافتی مامان…
بلند شدم و آواتو گرفتم و مهری خانم گفت:زحل!من به بردیا گفتم برای شناسنامه ها اقدام کنه
سرمو به زیر انداختم،آوات موهامو تو دستش گرفته بود، به آرومی از دستش بیرون کشیدم ، گفتم:
_مامان ؛ مامان موهامو نکش پسرم…
سر بلند کردم دیدم مهری با لبخند نگام می کنه،لبخندی کوتاه و تلخ بهش زدم و کنار تختش رو صندلی نشستم و گفتم:
_آوارو بگیرم؟ خسته نشید؟
مهری _زحل_تو زن خوبی هستی،سختی زیادی کشیدی و حتما برای خدا خیلی ارزش داشتی که سختی هات و کارهاتو تو همین دنیا جواب دادی،دل بزرگی هم داری،چون مادر دوتا بچه هستی که من وقتی می گم مامان،پسرم،دخترم “تو خم به ابرو نمیاری…
_خوب شما هم مادرشونید،من حدمو می دونم مهری خانم.
مهری _می دونم زحل عزیز…شاید هر کی جای تو بود خیلی کارها می کرد “
قلبم هری ریخت فهمیده با بردیا پنج ماهه رابطه دارم؟داره به در می گه دیوار بشنوه؟با تردید نگاش کردم و گفتم:
_مثلا چی؟
مهری لبخند زدوگفت:بگذریم،غذای بچه هارو نمی دی؟
_چرا الان میام می دم…اول قرصای شمارو بدم.
مهری _زحمت منم گرد تواِه.
_من کاری نمی کنم فقط دارو می دم.
مهری _می شه آوارو ازم بگیری
آوات رو زمین گذاشتم، رنگ مهری یه هو پرید،آوارو گرفتم و گفت:
_زحل کمکم کن بخوابم…
“صداش می لرزیدو عجولانه این جمله رو گفت:
آوا رو رو زمین گذاشتم و با تعجب گفتم:
_چی شد؟خوبی؟مهری خانم…
مهری سری تکون داد…کمکش کردم تا دراز بکشه ، شروع کرد به تشنج کردن،با وحشت گفتم:
ای وای ای وای مهری خانم چی شدخاک برسرم… مهری. مهری خانم .”
همین طور می لرزید و تکون های غیر ارادی و غیر قابل کنترل داشت،شونه هاشو نگه داشته بودم،آوا و آوات وسط اتاق به گریه افتاده بودن ، نزدیک یک دقیقه تشنج داشت،دهنش کف کرده بود،دستمالو برداشتم و دهنشو پاک مردم و گفتم:
_آب بیارم براتون، الان زنگ میزنم اورژانس…
مهری بی جون گفت:بچه ها…
_خوبن، فقط گریه می کنند،الان زنگ می زنم…یه لیوان آب بهش دادم با ترس زنگ زدم اوراژنس و آدرس دادم و بعد زنگ زدم به بردیا و گفتم و گفت:خودشو می رسونه…
آوا رو بغل کردم و رو روئوکش رو آوردم و گذاشتمش توش،جیغ کشید،آواتم تو روروئک خودش گذاشتم،آواتو دید جیغ وگریه اش تبدیل شد به نق نق ، آواتم نق نق آوا رو دید شروع کرد به نق نق زدن گفتم:
_هیس هیس…بغل نمی کنم،هیچ کدومو بغل نمی کنم،مامان مهریو ببینید،باید پیشش مامان مهری باشیم ، بیایید بیایید…
“رفتم دم تخت مهری ، به سقف نگاه کردم با ترس گفتم:
_مهری خانم!”چشماشو به سقف برگردوند گفت”:جان؟
_مهری خانم خوبی؟نترسیا، من پیشتم،زنگ زدم بردیا و اورژانسم تو راهن.
مهری لبخند دردمندی زدو گفت:
_من نمی ترسم عزیزم، من از پانزده سالگی سرطان دارم ، به همه جام زده، این قدر درگیرش بودم که دیگه نمی ترسم.،
_سرطان؟
مهری _اولین بار به سینه ام زد ،سال ها تو آلمان تحت درمان بودم،بهتر شدم، بعد یه سال بهبود،به ریه ام زد سریع فهمیدم،جلوشو گرفتیم، سه سال خوب بودم، خوبه خوب … اون سال ازدواج کردم اما هفت ماه بعد ازدواج به رحمم زد…رحممو درآوردن،همسرم ازم جداشد .
دستشو گرفتم و با غم نگاش کردم و لبخندی زدو گفت:
_بعد درمان من هم چنان افسردگی داشتم ، سال ها سرطان نبود اما افسردگی بود و تحت درما ن بودم،افسردگیم بهبود پیدا کرد ، درس خوندم،چند سال تو یه آموزشگاه هنرهای تجسمی تدریس می کردم که یه روز تهوع شدید گرفتم ، رفتیم بیمارستان ، فهمیدم این بار به معده و روده ام زده…
من بارها شاخشو شکوندم اما این بار نمی شه زحل…به مغزم زده،برای همین تشنج می کنم و قدرت پاهامو از دست دادم.
با بغض نگاش کردم وگفتم:
_چرا نمی شه؟همیشه می شه،شما بارها جلوشو گرفتید این بارم می شه.
مهری _از قدرت خدا دور نیست ، اما من خسته شدم.
_تازه بچه ها دارن بزرگ می شن؟مگه بچه نمی خواستید؟
مهری _چرا!دلم می خواست همیشه مادر باشم ، این حسرتو نمی خواستم به گور ببرم زحل…
“مهری تا چشماش پر شد من جلوتر زدم زیر گریه،این قدر درد داشتم که تا درد یکی رو می دیدم ، خودم نزده شروع به سوگواری می کردم.
اورژانس اومد و گفتن باید ببرنش بیمارستان ، گفتم:باید زنگ بزنم…به همسر…همسرشون…
مهری _نگران نباش،بردیا انتقالم می ده بیمارستان خودش
_بذار یه زنگ بزنم بیاد،من با دوتا بچه نمی تونم بیام…
مهری_می دونم عزیزم، می دونم…
بردیا نفس سوزان پله ها رو اومد بالا با نگرانی گفتم:
_بردیا…بردیا تشنج کرد…دهنش…دهنش کف کرد…
بردیا آرنجمو گرفت و کشید کنار رو جدی گفت:
_بچه هارو بر می داری میری خونه ی مادرم.
_چرا؟چرا؟برم اون جا برای چی؟
بردیا_مهری حالش بده،باید برم بیمارستان.”
تو چشمای بردیا نگرانی شراره می زد،اون داره این نگرانیو به پای یه زن دیگه می ریزه…ولی این بار منم اندازه ی خودش نگران بودم،دلواپس اون کسی بودم که چشمای بردیا براش نگران بود، همیشه حسادت داشتم ، به هر کی که حتی کمی به جایگاه من نزدیک بود، اما مهری…
خودم ترسیده بودم و نگران هستم…مطمئنم اون هیچ وقت جای منو نمی گیره، برام شبیه یه خواهر بزرگتره تا هوو.
مهری رو روی برانکارد گذاشتن نگاهش به ما بود، رفتم طرفش باید یه چیزی بگم حداقل برای دلش…
_مهری خانم،نگرا نباش من حواسم به بچه هاهست من کاری بلد نیستم بکنم اما دعا می کنم…”یه بغض غریب اومد تو گلوم”مهری لبخند زدو گفت “:می دونم…
دستمو گرفت،دستشو تو دستم نگه داشتم گفت:
_زحل تو درد کشیده ای،از خدا بخواه کمتر عذابم ببینم…”بغض غریب و سنگینی تو گلوم متورم شد، با صدای لرزون گفتم”:این چه حرفیه مهری خانم؟
بردیا_زحل…بیا بچه ها رو بگیر،باید ببرمش بیمارستان.
به سمت بردیا رفتم و گفتم:بچه هارو پیش بهناز بذارم و بیام.
بردیا با تشر گفت : تو کجا بیای
_نگرانم خوب…
بردیا آرنجمو گرفت، برم گردوند طرف بچه ها و شمرده و جدی گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا