رمان طلا

رمان طلا پارت 81

5
(1)

 

 

 

داریوش وسایلش را جمع کرد

 

-شیرینی آزادیته دیگه اون تو نبینمت

 

-خاک پاتم بمولا

 

-حقت بود اون پول برو مشکلتو حل کن

 

باز جلو تر آمد

 

-مرگ غلام بزار دستتو ماچ کنم

 

باز عقب تر رفت .

 

-برو گفتم

 

دست روی سینه اش گذاشت به نشانه احترام. اوهم گونه هایش کبود و بینی اش باد کرده بود.

 

-نوکرتم …عزت زیاد

 

هاتف هم لبخند به لب کناری ایستاده بود.

 

-باید میدیدین چقدر خوشحال شد انگار دنیا رو بهش دادن

 

ساک را پرتاب کرد در آغوش هاتف.

 

-به بچه های خودمون چیزی نگو در موردش نمیخوام غرورش نابود شه

 

-رو چشمم آقا

 

در ماشین در راه برگشت به انبار بودند.

 

-انباری مش علی رو خالی کردید؟

 

– بله آقا آماده ی آمادس

 

-امشب ساعت ۳ و ۴ میرسه حواستون جمع باشه چهار یا پنج نفر هم بیشتر نباشید واسه خالی کردن که جلب توجه نشه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

-حواسم هست

 

-یه ساعت قبلشم اونجا جمع باشید زیر نظر بگیرید اونجا رو اگه چیز مشکوکی دیدین به طرف بگید نیاد چهار چشمی مواظب باشید اون فرخ حرومزاده موذی تر از این حرفاس

 

-شما نگران نباشید آقا

 

نفسی گرفت و دستی در موهایش کشید.

-نگرانم هاتف …نگرانم بد بیاری پشت بدبیاری

 

گوشی تلفن در دستش لرزید طلا بود بلافاصله پاسخ داد .

 

-جانم

 

برایش مهم نبود که هاتف کنارش نشسته بود مهم طلا بود.

 

طلا در آنطرف خط پا روی پا انداخته و گوشی را به گوشش چسبانده بود با جواب دادن داریوش سریع گلایه هایش آغاز شد .

 

-فک کنم از خونه که بیرون میری کلا منو فراموش میکنی نه زنگی نه پیامی نه خبری

 

احتیاج داشت الان کنارش باشد .

 

-حق با توعه ببخشید

 

هاتف را ول میکردند فرمان و جاده را ول میکرد و به داریوش نگاه میکرد ابروهایش بالا پرید و چشم هایش بیرون زد.

 

اولین بار بود که میدید داریوش از یکی معذرت خواهی میکند

 

 

 

 

آن هم آنقدر آرام و ملایم.

 

طلا باز هم زبان ریخت .

 

داریوش سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را روی هم گذاشت تا بتواند با تمام جان و دلش به صدای آرامش بخش وجودش گوش کند .

 

-نچ نمیشه به همین راحتی ها هم که نیست

 

-چیکار کنم برات

 

خودکاری که روی میز بود را برداشت و گوشه ی لبش گذاشت.

 

– اومم بزار فکر کنم

 

تبسمی روی لبش نقش بست و لب زد

 

-فکر کن خوب فکر کن

 

چند ثانیه بعد باز هم صدای خوش آوازش در گوشش پیچید

 

-شاید اگه مثل یه جنتلمن به شام دعوتم کنی ببخشمت

 

صدای خنده ی بلندش در اتاقک ماشین پیچید.

 

هاتف هم لبخندی روی لبانش نشست خوشحال بود از خوشحالی آقایش این شادی حقش بود.

 

بعد از آنهمه سال سختی حق این شادی را داشت .

 

-پس من شما را به صرف شام در یکی از رستوران های تهران دعوت میکنم این افتخار رو به بنده حقیر میدین و منو همراهی میکنید؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

صدای خنده ریزش در پشت تلفن باعث شد تا در دل قربان صدقه اش برود.

 

-بله جناب این افتخار رو بهتون میدم.

 

-بسیار خوشحال شدم پس شب میبینمتون.

 

-خدانگهدار

 

گوشی را از کنار گوشش پایین آورد و آیکون قرمز را زد این دختر او را جادو میکرد .

 

-هاتف

 

-امر بفرمایید آقا

 

-به یکی از بچه ها بگو برن تو یه رستوران خوب و باکلاس یه میز دو نفره رزرو کنن بگو لباسای ادمی بپوشن تا حداقل راهشون بدن تو

 

– حله

 

-قبل از انبار اول یه طلافروشی پیدا کن

 

هاتف جلوی بازار طلا فروشی ایستاد و داریوش از ماشین پیاده شد و منتظر هاتف ماند.

 

وقتی دید هاتف از ماشین پیاده نمیشود سرش را از پنجره به داخل برد

 

-پس چرا نمیای دیگه

 

با تعجب به داریوش نگاه کرد .

 

-منم بیام؟

 

-آره بیا من که سرم از این چیزا نمیشه

 

-منم وارد نیستم

 

 

 

 

-حالا بیا پایین ببینم چی میکنیم

 

هاتف ماشین را پارک کرد و پیاده شد.

 

پشت ویترین اولین طلافروشی ایستادند و نگاه کردند هیچ پیش زمینه ای از اینکه قرار است چه چیزی انتخاب کنند نداشتند .

 

داریوش دستش را به شیشه چسباند و تک پوشی پهن و زرد رنگی را نشان هاتف داد.

 

-اون چطوره ؟ سنگین هم هست

 

هاتف سرش را کج کرد و کمی نگاه کرد .

 

-نه آقا من ننم از این داشت فک کنم پیرزنونه باشه

 

با تعجب به هاتف نگاه کرد.

 

-ینی طلا هم پیری و جوونی داره؟

 

هاتف سرش را خاراند

 

-فک کنم داشته باش.

 

داریوش نگاه دیگری به ویترین انداخت.

 

– گمونم اینجا همه پیرزنونه ایه بیا بریم اینور

 

سمت طلا فروشی دیگری راه افتادند آنجا هم‌چیزی پیدا نکردند سه چهار طلافروشی گشتند و نتوانستند چیزی انتخاب کنند.

 

به یک مغازه ای که رسیدند چیزی گوشه ویترین توجهش را جلب کرد .

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا