رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت ۱۵۴

3.5
(98)

91
می‌گوید و از پله‌ها پایین می‌رود. سوار ماشین می‌شود و نگاهش را سمت ساختمان می‌کشاند. دستش دور فرمان می‌پیچد و از میان دندان‌هایش غرش می‌کند

– چطور تونستی همچین کاری کنی باهامون؟!

سرش را روی فرمان می‌گذارد و پلک می‌بندد، هر چقدر می‌خواست به خودش حالی کند گذشته‌ی ماهک توی گذشته باقی مانده نمی‌توانست…

دخترک دروغ گفته بود…
در مورد رابطه‌اش با پسرعمویش دروغ گفته بود…
در مورد عماد و تمام شدن رابطه‌شان دروغ گفته بود…

استارت می‌زند و نمی‌داند کجا باید برود، چگونه باید خودش را آرام کند و اما حرکت می‌کند.

مقصدی نامعلوم را در پیش می‌گیرد و اما خودش را توی پناه‌گاه دوران نوجوانی‌اش پیدا می‌کند.
توی محوطه‌ی سرسبز کنار آرامگاه خیام، جایی میان درخت‌ها، کورترین جایی که در آنجا می‌توانست آسمان را تماشا کند.

هزینه‌ی بلیط را پرداخت می‌کند و با قدم‌هایی بلند خودش را به همان‌جا می‌رساند اما با دیدن دختری با چادر قجری، دستش مشت می‌شود و قدمی به عقب برای برگشت برمی‌دارد.

– علی؟!

مشت دستش سخت‌تر می‌شود و ناچار می‌ایستد…
بهار با لبخند خودش را جلو کشیده و متعجب نگاهش را در اطراف می‌چرخاند

– هنوز هم میای اینجا؟!

علی با اخم سرش را پایین می‌اندازد و کوتاه می‌گوید

– نمی‌دونستم شما اینجایید.

#زهــرچشـــم
#پارت592
بهار آرام می‌خندد…
از روی چهارپایه‌ی کوچک چوبی بلند می‌شود و لبه‌های چادر قجری‌اش را می‌گیرد و مقابل علی می‌ایستد.

– چی باعث شد من و تو اینقدر از هم دور بشیم؟!

علی نگاهش نمی‌کند…
جوابش را هم نمی‌دهد و بهار نفسی مقطع می‌کشد

– چی شده اومدی اینجا؟! دلت گرفته؟

دست پشت گردنش می‌برد و سرش را با مکث بلند می‌کند

– من مزاحمت نمی‌شم…

قدم به عقب برمی‌دارد و اما صدای بهار مانعش می‌شود

– با زنت دعوات شده؟!

اخمش کور می‌شود و دستانش را توی جیب‌هایش فرو می‌کند. زن مقابلش هیچ شباهتی به دختر کوچولوی دوران کودکی‌اش نداشت…

جمله‌هایش، طرز نگاهش، همه چیزش متفاوت بود.

– فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه!

بهار با اینکه با جمله‌ی علی دلچرکین می‌شود، می‌خندد

– آره به من ربطی نداره، من کی باشم؟ مگه نه؟

قدم جلو برمی‌دارد و فاصله را پر می‌کند

– می‌دونستی من به خاطر تو ازدواج کردم، می‌دونستی بعدش هم به خاطر تو برگشتم، ولی باز هم اون دختر رو انتخاب کردی، چرا؟!

علی زیر لب ذکر می‌گوید و اما بهار نگاهش به اشک می‌نشیند

#زهــرچشـــم
#پارت593

بی‌تفاوت عقب می‌کشد…
یاد گذشته می‌افتد و پوزخند می‌زند به اراجیف بهار…

– زدن این حرف‌ها برای تو خوب نیست… خودت رو کوچیک نکن.

اشک بهار می‌چکد، سال‌ها توی عذاب گذشته بود اما درست وقتی که فکر کرده بود همه چیز تمام شده، دنیا روی سرش آوار شده بود و علی از چه حرف می‌زد؟
از کدام کوچک شدن می‌گفت؟!

– اون وقت چی شایسته‌ی منه علی آقا؟!

علی سعی می‌کند گذشته را توی ذهنش کنکاش نکند و ماهک اولین کسی نبود که خیانت کرده بود…
سرش را تکان می‌دهد و با بی‌تفاوت ترین لحن ممکن می‌گوید

– من متأهلم… خوب می‌شه اگه این و درک کنی.

– درکش نمی‌کنم چون مطمئنم نمی‌خوایش… اون دختر چیکار کرده باهات؟! اصلاً می‌بینی تفاوت بین خودت و اونو؟!

تفاوت‌ها…
ناآگاهی‌ها…
شاید هم در مورد ازدواج باید بیشتر فکر می‌کرد.

– می‌بینی؟! الآن هم ناراحتت کرده، خودت هم مطمئن نیستی…

با نفرت بینی‌اش را جمع می‌کند

– شما همه‌تون بی‌لیاقتین.

سرش را خم می‌کند و با اخم‌هایی کور، از میان دندان‌هایش می‌غرد

– هر دوتاتون مثل همین….

بهار متعجب به خشم توی چشم‌هایش نگاه می‌کند و او با نفس‌هایی که سخت هستند، عقب می‌کشد و از بهار دور می‌شود.

– علی!

#زهــرچشـــم
#پارت594

با همان اخم‌های درهم به راهش ادامه می‌دهد بدون اینکه توجهی به بهار بکند.
از محوطه خارج می‌شود و توی ماشینش می‌نشیند.

درونش انگار آتش فشان منفجر شده است، همه جا پر از مواد مذابیست که ماهیچه‌هایش را می‌سوزاند.

آرام و قرار ندارد و تنها جای آرام بخشش را هم گویا از دست داده است.
با صدای زنگخور گوشی نگاهش توی ماشین می‌چرخد و روی صندلی شاگرد، بند اسم فرید، روی اسکرین می‌شود.

خم می‌شود و گوشی را برمی‌دارد و صدا صاف می‌کند برای حرف زدن با رفیقش…

– جانم فرید…

صدای فرید را از آن سوی خط، میان فریادهای بلند افراد توی باشگاه می‌شنود.

– کجایی پس دادا؟! دیروز قرار بود بیای!

چشمانش را با دو انگشت می‌فشارد و دیروز قبل از اینکه برای ملاقات فرید برود، اهورا آمده و همه چیز را از هم پاشیده بود.

– یه کاری برام پیش اومد، شرمنده‌م فرید…

– خب بابا! پاشو الآن بیا… سروش هم نیست من دست تنهام.

وقت مناسبی برای همراهی کردن فرید نبود اما می‌توانست خودش را با آن کیسه شنی و دستکش‌های آبی رنگ آرام کند…

– باشه، میام تا نیم ساعت دیگه…

تماس را که قطع می‌کند، گوشی را روی حالت هواپیما می‌گذارد و حرکت می‌کند…
آنقدر خشمگین است که می‌تواند کل روز را با ورزش خودش را سرگرم کند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا