رمان دیانه

پارت 15 رمان دیانه

4
(4)

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۲]
#پارت_276

لبخندی زدم. خاله عذرخواهی کرد و رفت تا به مهمون ها برسه. نگاهم رو به جمعیت کم جلوی روم دوختم.

موزیک ملایمی توی سالن پخش می شد. لبخندم محو شد و انگار کوهی از غم روی دلم تلنبار شد.

با صدایی که ورود عروس و داماد رو اعلام می کرد، شنل بلند کلاه داری روی سرم انداختم تا موها و بازوهام پیدا نباشه.

صدای موزیک عوض شد و موزیک شادی با صدای بلند شروع به خوندن کرد.

نگاهم به در سالن کشیده شد. امیر حافظ کت و شلوار مشکی با پیراهن مردونه ی سفیدی تنش بود و نوشین لباس نباتی رنگی با لبخند عمیقی به لب.

به تک تک مهمون ها سلام کردن. هر چی به میز ما نزدیک تر می شدن استرسم بیشتر می شد.

با دیدنشون کنار میزمون به ناچار بلند شدم. نگاه امیر حافظ افتاد بهم.

احساس کردم قلب لعنتیم دوباره ضربان گرفت. لبخندی زد گفت:

-موش کوچولومون چه خوشگل شده!

لبم رو به دندون گرفتم و نگاهی به نوشین انداختم که سلام و احوالپرسیش با دوست های خاله تموم شد.

نگاهم کرد و لبخند مهربونی زد. سریع گفتم:

-مبارکه.

با ناز گفت:

-مرسی عزیزم.

و دستش و دور بازوی امیر حافظ حلقه کرد. نگاهم لحظه ای پر از حسرت به دست حلقه شده اش افتاد.

نگاهم رو از دست هاشون گرفتم اما به نگاه امیر حافظ گره خورد. بغضم رو به سختی قورت دادم.

احساس کردم حالم رو فهمید که گفت:

-بریم عزیزم.

نوشین سری تکون داد و با هم سمت بقیه ی مهمون ها رفتن.

روی صندلی نشستم اما قلبم هنوز می زد؛ نه از سر شوق بلکه با درد و سنگین.

کمی از شربتی که روی میز بود خوردم تا بغضم پایین بره.

خانواده ی نوشین خانواده ای آزاد بودن و تعدادی دختر وسط در حال رقص بودن.

با صدای ویبره ی گوشیم نگاهی بهش انداختم. پیامی داشتم. پیام رو باز کردم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۲]
#پارت_277

شماره سیو نبود.

-حال جوجه ی بارون زده ی ما چطوره؟

متعجب به پیام نگاه کردم. یعنی چی؟ این کی بود؟ پیام بعدی ازش اومد.

-میدونم خنگی اما دوست دارم امشب یکم اون کله ات رو مشغول کنم.

و دیگه پیامی ازش نیومد. یعنی کی بود؟

یادمه به کسی شماره ام رو نداده بودم! با دیدن مرجان لحظه ای شوکه شدم.

لباس شب فوق العاده جذب و جذابی تنش بود. موهای کوتاهش رو بلوطی کرده بود.

چاک دامن لباسش تا بالای رونش می اومد. با کفش های مشکی پاشنه بلند.

با موزیک خارجی شروع به رقص کرد. انگار خلق شده بود برای تسخیر دیگران.

صدای آروم ندا خانم و منیژه خانوم به گوشم نشست.

-مرجان هیچ تغییری نکرده… انگار همون مرجان چند سال پیشه.

-آره، راستی نفهمیدی دخترش چی شد؟

-نه والا دخترک بیچاره.

دلم نمی خواست دیگه صداشون رو بشنوم. به بهانه ی بهارک بلند شدم.

امیر حافظ سمت مردونه رفته بود. هدی و نسترن با دیدنم پوزخندی زدن اما توجهی نکردم.

اگر مرجان تنهام نمیذاشت شاید من الان اینجا نبودم.

سمت آشپزخونه رفتم. کسی تو آشپزخونه نبود. کمی آب برای بهارک تو شیشه اش ریختم.

خواستم بیام بیرون که در فلزی کنار آشپزخونه باز شد و قامت صدرا تو چهارچوبش نمایان شد.

هول کردم. انگار اونم از دیدن من شوکه شده بود. هر دو خیره ی هم بودیم.

تک سرفه ای کرد که به خودم اومدم و سریع سمت در آشپزخونه رفتم. اما صداش رو شنیدم.

-چه عروسک کوچولو موچولویی!

پشت گوشهام داغ شد. اگر کسی من و با این وضع با صدرا می دید چی فکر می کرد؟

پام که به سالن رسید نفسم رو آسوده بیرون دادم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۲]
#پارت_278

امیر حافظ همراه بقیه وارد سالن شدن و سمت اتاق عقد رفتن. با دیدن احمدرضا دست بهارک رو گرفتم.

مستقیم اومد سمتم. نگاه خیره ای بهم انداخت. سرم رو پایین انداختم.

دستش پشت کمرم نشست و به جلو هولم داد.

-بریم اتاق عقد.

-اما …

-چیه؟ نکنه نمیای؟!

سرم و پایین انداختم. فشار دستش و بیشتر کرد. با بی میلی باهاش همگام شدم.

سمت در اتاقی که برای عقد آماده کرده بودن رفتیم.

تعداد کمی صندلی دور اتاق چیده بودن و سفره ی عقد زیبائی پهن بود.

امیر حافظ و نوشین کنار هم نشسته بودن. مرد روخانی روی صندلی نشسته بود و داشت خطبه رو می خوند.

دست احمدرضا روی بازوم نشست و از پشت کاملاً تو بغلش فرو رفتم.

احساس معذب بودن می کردم. نگاهم رو به نوشین و امیر حافظ دوختم.

با صدای بله ی نوشین صدای کل بلند شد و همه چیز برای من تموم شد.

حمایت های امیر حافظ و حتی محبت های زیر پوستیش. دوباره بغض اومد راه گلوم رو بست. با فشار بازوم به خودم اومدم.

مرد روحانی رفت. با رفتنش صدای بلند موزیک بلند شد.

پارسا همراه امیر علی جلوی نوشین و امیر حافظ خیلی مردونه شروع به رقص کردن.

همه کادوهاشون رو دادن. احمدرضا دو تا زنجیر بهشون داد و یه سفره چند روزه به یکی از روستاهای ییلاقی.

مهمون ها اتاق رو برای راحتی عروس داماد ترک کردن. احمدرضا با بقیه رفت.

تا نیمه های شب مراسم ادامه داشت. کم کم مهمون های غریبه تر رفتن. دلم می خواست هرچه زودتر بریم.

امیر حافظ و نوشین کنار هم نشسته بودن و در حال صحبت توی گوش هم بودن.

با هر حرفی که از دهن امیر حافظ در می اومد لبخند نوشین عمیق تر می شد و …

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۳]
#پارت_279

انگار قلبم فشرده تر می شد. دلم می خواست هر چی زودتر برم.

فضا برام سنگین بود. لباسهام رو پوشیدم. خاله اومد سمتم.

-میری عزیزم؟

-بله، انشاالله خوشبخت بشن.

خاله نرم گونه ام رو لمس کرد و فقط لبخند زد. با اومدن احمدرضا سمت نوشین و امیر حافظ رفتیم.

هر دو بلند شدن. احمدرضا با ژست خاصی دست تو جیب شلوارش کرد.

-خوشبخت بشین.

امیر حافظ لبخند زد.

-من و نوشین تصمیم گرفتیم جشن اول عقدمون رو هفته ی آینده جمعه شب بریم یه جای خاص… از شما هم دعوت می کنم.

احمدرضا ابروئی بالا داد. نگاهش کردم تا قبول نکنه اما احمدرضا خیلی خونسرد گفت:

-باشه حتماً.

با امیر حافظ دست داد.

-دیانه، عزیزم، خداحافظی کن بریم.

ابروهام پرید بالا. این به من گفت عزیزم؟؟!!! انگار امیر حافظ هم تعجب کرده بود چون پوزخندی زد گفت:

-انگار همه چی امن و امانه؟

-آره، مگه قرار بود نباشه؟

امیر حافظ ابرویی بالا داد و به گفتن یه نه اکتفا کرد. با بقیه هم خداحافظی کردیم.

مرجان اومد سمت احمدرضا و با عشوه گفت:

-احمد …

احمدرضا ایستاد و سؤالی نگاهش کرد.

-یه مهمونی دعوت شدم، میای؟

-تو هر روز مهمونی دعوتی؛ نه، نمیام.

-اما این مهمونیش فرق می کنه … از همونایی که دوست داریه.

-من خیلی وقته خیلی چیزها رو دوست ندارم.

و دستش و پشت کمرم گذاشت.

-بریم.

مرجان اخمی کرد.

-لیاقت نداشتی از اول!

و با حرص ازمون دور شد. دلم خنک شد از اینکه احمدرضا حرصش رو درآورده بود.

-چیه؟ خیلی خوش به حالت شد که اینطور حرصش دادم!

گاهی فکر می کردم این مرد ذهن خونه.

-تو هر چیزی که تو ذهنم میگذره رو میتونی بخونی؟

به ماشین رسیده بودیم. اومد سمتم که قدمی به عقب گذاشتم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۳]
#پارت_280

پشتم به بدنه ی فلزی ماشین برخورد کرد. کوچه تاریک بود و فقط چراغ کم نور کوچه روشن بود.

دستهاش رو دو طرف سرم روی بدنه ی ماشین گذاشت و بهم نزدیک شد.

قلبم بکوب تو سینه ام می زد و گونه هام گُر گرفته بودن.

فاصله مون خیلی کم بود. سرش روی صورتم خم شد. هرم نفس های گرمش به صورتم می خورد.

لبهاش مماس لبهام بود. آب دهنم رو به سختی قورت دادم.

تن صداش رو پایین آورد انقدر که بمی صداش واضح بود.

-من ذهن دختر بچه ها رو خوب بلدم بخونم.

و ابروئی بالا داد. چشم هام از فرط تعجب درشت شد.

-یعنی واقعاً می خونین؟

لبهاش از هم کش اومد و دندون های سفید یکدستش نمایان شد.

-تو چرا انقدر خنگی و بخاطر این خنگیت باید تقاص پس بدی.

تا اومدم بفهمم چی شد لبهاش روی لاله ی گوشم نشست. احساس کردم ته دلم خالی شد. گازی از لاله ی گوشم گرفت.

با صدای بم تری کنار گوشم لب زد:

-هر خنگی یه تنبیهی داره.

داغی نفسهاش به گوش و گردنم می خورد. احساس ضعف توی پاهام می کردم. چشمهام بسته بود.

با خوردن نسیم خنکی تو صورتم چشمهام رو باز کردم که نگاهم تو تاریکی کوچه به چشمهاش افتاد.

ازم فاصله گرفت. دستی به گردنش کشید.

-سوار شو.

و سمت در راننده رفت. نفسم رو یکجا بیرون دادم. پاهام جون نداشت.

به سختی در ماشین رو باز کردم و نشستم. بهارک تو بغلم خواب بود. نگاهم رو به تاریکی دوختم.

ناخواسته دستم سمت گوشم رفت و جایی که گاز گرفته بود رو لمس کردم.

احمدرضا ماشین رو روشن کرد و با تیکافی ماشین از زمین کنده شد.

-امشب چون دختر قوی ای بودی میخوام ببرمت یه جای خوب.

برگشتم سمتش و نگاهم رو به نیمرخ مردونه اش دوختم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۳]
#پارت_281

بدون اینکه نگاهم کنه چشم به جلوی روش دوخته بود. نمیدونستم قراره کجا بریم اما بهتر از خونه رفتن بود.

نگاهم به تابلویی افتاد که نوشته بود دربند. ماشین و پارک کرد.

از ماشین پیاده شد. در سمتم رو باز کرد و بهارک رو از بغلم گرفت.

هوا کمی سرد بود. از ماشین پیاده شدم و کنارش شروع به راه رفتن کردم.

نگاهم به خیابون بزرگ جلوی روم بود که دو طرفش درخت بود و رستوران های شیک.

زن و مردهایی که دو به دو دست در دست هم قدم می زدن. صدای دو رگه ای که آهنگی رو با سوز می نواخت.

احمدرضا سکوت کرده بود. مرد لبو فروش با دیدنمون گفت:

-آقا لبو می خورید؟ تازه است و خوشمزه.

احمدرضا نگاهم کرد و سمت مرد رفت. دو کاسه ی کوچیک لبو گرفت. آخر شب بود و چراغ های کمی روشن بود.

صدای آب دلنواز به گوش می رسید. روی سکوی همون نزدیکی نشستیم. بخار از لبوهای توی دستمون بلند شده بود.

با صدای احمدرضا برگشتم سمتش و نگاهم لحظه ای با نگاهش گره خورد.

-چون دختر خوبی بودی و حرفم رو گوش کردی آوردمت اینجا.

-دستتون درد نکنه.

گوشه ی لبش از لبخندی کج شد و گفت:

-یه روز خودم به مرجان میگم تو دخترشی.

-نه!….

-چرا دوست نداری مادرت بفهمه تو دخترشی؟!

چهره ام تو هم رفت.

-من مادری ندارم.

ابرویی بالا داد.

-ولی من دوست دارم که مرجان این قضیه رو بفهمه.

-چرا میخواین این کار و کنین؟

زد روی دماغم.

-این دیگه فضولیش به تو نیومده پیشی خانوم. قد عقلت فکر کن.

-یعنی چی؟

لحظه ای چشمهاش برق زد.

-یادت نرفته که با هر خنگی یه تنبیهی تو راه داری؟!

ته قلبم خالی شد و سکوت کردم. نفسش رو با صدا بیرون داد و نگاهش رو ازم گرفت.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۳]
#پارت_282

هیچ وقت دلم نمی خواست مرجان بفهمه که من دخترشم چون هیچ موقع خودم رو دخترش ندونستم.

احمدرضا بلند شد.

-بریم.

بلند شدم و با هم به سمت ماشین رفتیم. تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. ماشین و تو حیاط پارک کرد.

از ماشین پیاده شدم و سمت خونه رفتم. بهارک رو تو تختش گذاشتم. لباسهام رو عوض کردم.

دلم می خواست یه جوری از احمدرضا تشکر کنم اما نمیدونستم چطور این کار و بکنم! از اتاق بیرون اومدم.

صدا از آشپزخونه می اومد. سمت آشپزخونه رفتم. احمدرضا با یه شلوارک سرش تو یخچال بود.

-دنبال چیزی می گردین؟

سرش و از توی یخچال بیرون آورد.

-آره، یه مسکن.

-سرتون درد می کنه؟

-آره.

الان می تونستم محبتش رو جبران کنم.

-اجازه میدین من بدون قرص سردردتون رو خوب کنم؟

دست به سینه شد.

-چطوری؟

-اجازه میدین؟

بی تفاوت شونه ای بالا داد.

-هر کاری می کنی بکن فقط این سر درد لعنتی خوب بشه.

-چشم… شما برید اتاقتون.

احمدرضا از آشپزخونه بیرون رفت. با رفتنش چند تیکه یخ از یخچال برداشتم و تو نایلونی ریختم.

تو بشقابی گذاشتم و سمت اتاقش راه افتادم. در اتاقش نیمه باز بود. چند ضربه به در زدم.

-بیا تو.

وارد اتاق شدم. روی تختش دراز کشیده بود. جلو رفتم. نگاهی سؤالی به سینی توی دستم انداخت.

-با این میخوای حالم رو خوب کنی؟

-بله. میشه دمر بخوابید و زیر سرتون بالشت نباشه؟

بی هیچ حرفی دمر خوابید. کنارش روی تخت نشستم و نایلون یخ رو روی برآمدگی گردنش گذاشتم و آروم شروع به ماساژ کردم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۳]
#پارت_283

میدونستم بعد از چند دقیقه سردردش خوب میشه. ۲۰ دقیقه ای می شد که با صدای خمار گفت:

-حالم بهتره.

یخ رو برداشتم. به پشت شد. از تخت پایین اومدم. به تاج تخت تکیه داد.

-کاری با من ندارین؟

-نه، میتونی بری.

سمت در اتاق رفتم اما مکثی کردم.

-بابت لباس و امشب ممنون.

و سریع از اتاق بیرون اومدم. وارد اتاق خودم شدم و زیر ملحفه ی تخت خزیدم. بهارک خواب بود.

دلم نمی خواست به چیزی فکر کنم و کم کم چشم هام گرم خواب شد.

چند روزی از جشن امیر حافظ و نوشین میگذره. این مدت سعی کردم کمتر بهشون فکر کنم و تا قسمتی موفق شدم.

در حال خوندن کتاب بودم که احمدرضا اومد. سلامی دادم.

کتاب رو گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم تا مثل همیشه براش چائی بیارم.

سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومدم. کتابمتوی دستش بود و داشت بهش نگاه می کرد. با دیدنم گفت:

-کی رفتی اینا رو خریدی؟

-من نرفتم.

سؤالی نگاهم کرد.

-امیر حافظ برام آورد.

اخمی میون ابروهاش نشست.

-اون اینجا اومده بود؟

سریع گفتم:

-نه، قبلاً. گفت درس بخونم تا کنکور بدم.

-مگه درس خوندی؟

-بله اما دانشگاه نرفتم.

سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت. چائی رو گذاشتم و رفتم تا کمی با بهارک بازی کنم.

روزها به کندی میگذشتن و به روزی که امیر حافظ برای مهمونی دعوت کرده بود نزدیک تر می شدیم.

حالا که سعی داشتم فراموشش کنم، دلم نمیخواست برم اما با زنگ امیر حافظ و یادآوری برای مهمونی

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۳]
#پارت_284

تمام امیدم برای نرفتن نا امید شد. احمدرضا تأکید کرد حتماً میایم.

گوشی رو قطع کرد و نیم نگاهی بهم انداخت.

-فردا حرکت می کنیم.

-نمیشه خودتون برید؟ من و بهارک خونه می مونیم.

اخمی کرد.

-فکر نکنم پرسیدم میای یا نه؛ گفتم حرکت می کنیم! یعنی شما باید بیاین … حالام برو چند دست لباس بردار.

میدونستم با این مرد نباید یکی به دو کنم. بی هیچ حرفی سمت اتاقم راه افتادم.

لباسهای بهارک و برداشتم اما نمیدونستم برای خودم چی بردارم!

در اتاق باز شد و احمدرضا با یه چمدون کوچک دستی وارد اتاق شد. سؤالی نگاهش کردم.

-به چی زل زدی؟ نکنه با لباسهای تنت میخوای بری؟!

-نه، داشتم لباسهام رو جمع می کردم.

چمدون رو گذاشت و از اتاق بیرون رفت. چمدون کوچیک رو برداشتم و لباس ها رو توش چیدم.

کنار بهارک دراز کشیدم اما خوابم نمی برد. استرس داشتم. نمیدونستم چطور برخورد کنم!

تمام شب تو بی خوابی به سر بردم. صبح بلند شدم و میز صبحانه رو چیدم.

احمدرضا وارد آشپزخونه شد. پشت میز نشست. سبدی که آماده کرده بودم رو روی کابینت گذاشتم.

احمدرضا بلند شد.

-همه ی وسایل رو آماده کردی؟

-بله.

-پس خودت هم برو آماده شو.

سمت پله ها رفتم که صدام کرد. برگشتم. محکم با سر تو سینه اش رفتم. دستش دور کمرم حلقه شد.

بوی عطرش تا عمق وجودم رفت. گرمی تنش رو احساس می کردم. گونه هام گر گرفت و ضربان قلبم بالا رفت.

بازوهام رو گرفت. گفت:

-باز دست و پا چلفتی شدی؟

سر بلند کردم که نگاهم به نگاهش گره خورد.

-من پیر میشم ولی تو بزرگ نمیشی!

-آقا …

دستش و گذاشت روی لبهام. لبخندی روی لبهاش نشست و گفت:

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۴]
#پارت_285

لبخندی زد و گفت:

-دست و پا چلفتی!

و نوک دماغم رو کشید. از کارهاش تعجب کرده بودم. از کنارم رد شد رفت.

پله ها رو بالا رفتم. آماده شدم و بهارک رو هم آماده کردم.

سوار ماشین شدیم. احمدرضا به امیر حافظ زنگ زد و آدرس جائی که قرار بود به هم ملحق بشیم رو پرسید.

بعد از چند دقیقه ماشین و گوشه ای نگهداشت. مردی از ماشین جلوئی پیاده شد.

با دیدنش ضربان قلبم دوباره بالا رفت. امیر حافظ یه شلوار لی مشکی با یه تیشرت مشکی تنش بود.

اومد سمت ماشین. احمدرضا پنجره ی سمت خودش رو باز کرد.

امیر حافظ سرش رو کمی داخل آورد و گفت:

-سلام.

سلام آرومی زیر لب گفتم. احمدرضا گفت:

-خوب از کدوم ور باید بریم؟

-دنبال ماشین ما بیاین.

-باشه.

امیر حافظ رفت و سوار ماشین خودشون شد. احمدرضا دنبالشون راه افتاد. نمیدونستم کیا هستن!

لحظه به لحظه از شهر دورتر می شدیم. بعد از مسافتی به روستای کوچیکی رسیدیم.

سه تا ماشین جز ماشین ما بودن.

ماشین ما کنار چمنزاری ایستادن که جاده ی پهن و بزرگی داشت. همه از ماشین ها پایین اومدن.

احمدرضا کمربندش رو باز کرد.

-پیاده شو.

از ماشین پایین اومدم. نگاهم به حمید و امیر علی و هدی و هانیه و نسترن افتاد که از یه ماشین پیاده شدن.

امیر حافظ با نوشین تو یه ماشین بودن. اما از اون یکی ماشین که دو دختر و دو پسر بودن فقط برادر نوشین، صدرا رو شناختم.

همه دور هم جمع شدن و شروع به سلام و احوالپرسی کردن.

کنار احمدرضا ایستاده بودم که صدرا گفت:

-سلام خانم کوچولو!

متعجب سر بلند کردم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۴]
#پارت_286

از نگاه متعجبم لبخندی زد گفت:

-فکر کنم از همه کوچیک ترمون تو باشی!

احمدرضا اخمی کرد.

-لازمه از سن دیگران مطلع بشی؟

صدرا نگاهش رو مستقیم به نگاه احمدرضا دوخت.

-نه، از چهره اش معلومه!

احمدرضا اومد حرفی بزنه که امیر علی پیش دستی کرد و گفت:

-همین جا چادر بزنیم و بمونیم.

دخترا معترض گفتن:

-اینجا؟!

صدرا گفت:

-آره شبهای اینجا عالیه. کمی استراحت می کنیم.

و بعد با دستش تپه ای رو نشون داد.

-میریم اون سمت.

بقیه هم قبول کردن و سه تا چادر به پا شد. پسرا هیزم آوردن و آتیش روشن کردن.

امیر حافظ امیر حافظ کتری رو گلی کرد و روی آتیش گذاشت.

نوشین چسبیده به امیر حافظ کنار آتیش ایستاد.

بهارک تو چمنزار با ذوق مشغول بازی کردن بود. حواسم بهش بود تا چیزی نشه.

دخترا سفره ای پهن کردن. سبد خوراکی ها رو از تو ماشین آوردم و همه دور سفره نشستن.

امیر علی ظرف مربائی درآورد و گفت:

-این مرباش عالیه.

امیر حافظ خندید.

-اونو دیانه درست کرده.

امیر علی ابروئی بالا انداخت. احمدرضا اخمی کرد و با تن صدای پایین گفت:

-نگفته بودی به اون از چیزهایی که درست کرده بودی دادی!

ترسیده لبم رو به دندون گرفتم. حرفی برای زدن نداشتم. سر بلند کردم که با نگاه خیره ی صدرا مواجه شدم.

نگاهم رو ازش گرفتم. دخترخاله های نوشین دخترهای خونگرمی بودن برعکس هدی و نسترن.

البته هانیه برخوردش بهتر شده بود هرچند خیلی آروم هم شده بود.

بعد از خوردن صبحانه که البته بیشتر شبیه نهار بود، بلند شدن و سیب زمینی تو آتیش انداختن.

صدرا گفت:

-حالا پیش به سوی پیاده روی.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۴]
#پارت_287

-یه کم تنقلات با خودتون بردارین، شاید وسط راه کم آوردین!

نسترن گفت:

-یعنی وسیله ها اینجا باشه؟

صدرا نگاهش کرد و خیلی جدی گفت:

-نه، کولشون می کنیم و با خودمون می بریم!

همه زدن زیر خنده. نسترن اخمی کرد که صدرا دوباره گفت:

-دختر دم بخت اخم نمی کنه؛ می ترشه! این شیرین عقل ما رو ببین، بس که عشوه اومد برای امیر حافظ اونم یه دل نه صد دل عاشقش شد و چشم بسته گرفتش.

نوشین با خنده زد به بازوی صدرا.

-دیدی گفتم؟ الان از ذوق، نیشش بسته نمیشه! شماهام اگه دخترای خوبی باشید نمی ترشید.

و دستش و رو هوا تکون داد و جلوتر از همه شروع به راه رفتن کرد. احمدرضا کنارم اومد و باهام همگام شد.

سکوت احمدرضا برام عجیب بود. هرچند می دونستم این روزها رو رد کرده. بهارک و از بغلم گرفت.

-میارمش.

-لازم نکرده، هنوز اونقدر پیر نشدم که نتونم یه نیمچه کوه رو با دو تا پسر بچه بالا نرم!

چیزی از حرفهاش سر در نمی آوردم. من که چیزی نگفته بودم! امیر علی اومد کنار احمدرضا و شروع به صحبت کردن.

کمی ازشون عقب مونده بودم. با صدای گرم و مهربون همیشگیش این بار برعکس همیشه استرس افتاد تو دلم.

-دیگه اذیتت نمی کنه؟

سر بلند کردم و نگاهم رو به پشت سر امیر حافظ دوختم.

-نه، سرش تو کار خودشه.

-خیلی خوبه…

خواست چیزی بگه که احمدرضا گفت:

-دیانه بیا اون شیشه شیر بهارک رو بده.

-بله آقا.

با اخم وحشتناکی نگام کرد. دهنم بسته شد. لحظه ی آخر صدای امیر حافظ رو شنیدم.

-میدونم اذیت می کنه اما تو چیزی نمیگی!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۴]
پارت جدید پین شده

#پارت_288

سر برگردوندم.

-دیگه نیازی نیست بگم، خودم باید از پس مشکلاتم بربیام آقا امیر حافظ.

و پا تند کردم سمت احمدرضا.

-چی بهت می گفت؟

-چیزی نمی گفت.

-از دروغ خوشم نمیاد، فهمیدی؟

بهارک و تو بغلم گذاشت و سمت امیر علی رفت. این امروز یه چیزیش شده!

شیشه ی بهارک و از توی کوله ام درآوردم و گذاشتمش زمین و دستش رو گرفتم.

یکی از دخترخاله های نوشین که اسمش المیرا بود اومد کنارم.

-گفتی اسمت دیانه بود، درسته؟

لبخندی زدم.

-بله.

-تو زن احمدرضائی؟

-من؟ نه، من پرستار بهارکم.

لحظه ای احساس کردم چشمهاش از شنیدن اینکه نسبتی با احمدرضا ندارم برق زد.

-چه دختر نازی داره.

-بله بهارک خیلی شیرینه.

-معلومه به باباش رفته.

-به کی؟ به آقا؟

-آره دیگه، از اون پدر خوش تیپ و خوش برخورد همچین دختری حتماً به وجود میاد.

-اما آقا بداخلاقه.

اخم مصنوعی کرد.

-نگو، خیلی مرد باکمالاتیه.

ابروهام پرید بالا.

-بله، درسته.

-خانم خوشگله میای بغل خاله؟

بهارک چسبید بهم.

-حتماً خیلی بهت وابسته است.

-بله.

-عیب نداره، پدرش همسر خوب بگیره اینم به اون عادت می کنه.

از اینکه بهارک بخواد جز خودم به کس دیگه ای وابسته بشه حس بدی بهم دست داد.

دوست نداشتم تنها دلخوشی که دارم رو ازم بگیرن.
دست کرد تو کیفش و شکلاتی از کیفش درآورد.

-ببین خاله برات چی داره… میای پیش خاله؟

بهارک مردد نگاهم کرد.

میدونستم شکلات خیلی دوست داره بخصوص که تو خونه اصلاً بهش نمیدادم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۴]
#پارت_289

بهارک با ذوق دست دراز کرد سمت المیرا. المیرا با ناز گفت:

-اول باید بیای بغلم.

بهارک مکث کرد.

-بهارک شکلات نمیخوره، براش خوب نیست.

المیرا بی توجه به حرفم جلوی پای بهارک زانو زد گفت:

-بیای بغلم از این شکلاتا تو کیفم زیاد دارم.

دلم نمی خواست بهارک سمتش بره اما بهارک با تمام بچگیش رفت سمت المیرا و المیرا بغلش کرد و شکلات رو داد دستش.

حالم یه جوری شد اما نمی تونستم تند برخورد کنم. المیرا با عشوه گفت:

-احمدرضا ببین، دخترت اومده بغلم.

ابروهام پرید بالا. چه زود باهاش صمیمی شده بود! احمدرضا و صدرا همزمان به عقب برگشتن.

صدرا گفت:

-المیرا، بچه رو دوست داری یا بابای بچه رو؟

المیرا اخمی کرد.

-صدرا تو باز شروع کردی؟

-نه والا، برام سؤال بود آخه.

-نمی خواد برات سؤال باشه!

و سمت احمدرضا رفت. احمدرضام انگار مثل من تعجب کرده بود. المیرا کنار احمدرضا قرار گرفت.

لبم رو با حرص توی دهنم کشیدم. چرا من مثل اینا دلبری بلد نبودم؟

نگاهم رو به جلوی پام دوختم که کسی کنارم قرار گرفت.

سر بلند کردم. نگاهم به هانیه افتاد. تعجب کردم. انگار تعجبم رو از نگاهم خوند که گفت:

-چیه، به من نمیاد بخوام باهات دوست بشم؟

با تعجب گفتم:

-با من؟

-آره با تو. میخوام با هم دوست باشیم.

-اما…

-اما چی؟ ازت بدم می اومد؟ آره خوب، قبلاً دوست نداشتم باهات دوست بشم اما حالا دوست دارم.

-اون وقت چرا دوست داری؟ من هنوز همون دختر دهاتیم و هیچ چیزی فرق نکرده!

دستش رو دور بازوم حلقه کرد.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۴]
#پارت_290

-چرا، یه چیز عوض شده اونم منم که دیگه اون آدم سابق نیستم که فقط تا جلوی دماغم رو ببینم. حالام دلم می خواد باهات دوست بشم.

-اما هدی و نسترن و نسرین چی؟

-اونا یه زمانی دوستم بودن، الان مثل نمک روی زخمم هستن … یعنی تو متوجه نشدی؟

سرم و پایین انداختم. آروم گفتم:

-نه!

-بس که سرت تو لاک خودته! بگذریم؛ از این لحظه من و تو با هم دوستیم.

-اما من که هنوز قبول نکردم.

-مگه اومدم خواستگاریت که لازم به فکر کردن داری؟ میخوام دوست باشیم، نیازی به فکر نیست. ما از الان دوست میشیم.

شونه ای بالا دادم. این خانواده واقعاً قابل پیش بینی نبودن.

نگاهم به احمدرضا و المیرا بود که داشتن با هم صحبت می کردن.

دلم بهارکم رو می خواست. احساس می کردم با نبودنش چیزی کمه. بهارک با دیدنم دست دراز کرد سمتم.

-ماما…

المیرا با تعجب سر برگردوند.

-به تو میگه ماما؟!

-بله.

اخمی کرد.

-اما تو نباید بهش این کلمه رو یاد بدی.

-من بهش نگفتم تا بهم بگه.

نگاهی به احمدرضا انداختم تا اون چیزی بگه اما سکوت کرده بود. امیر حافظ گفت:

-دیانه از بس مهربونه باعث میشه تا بهارک فکر کنه مادر واقعیش هست و بهش میگه ماما.

نگاهم غم گرفت و احساس کردم قلبم سنگین شد. سر بلند کردم. نگاهم به لبخند آشنای روی لبهای امیر حافظ افتاد.

عقلم نهیب می زد که امیر حافظ ذاتش مهربونه. بهارک و از بغل المیرا گرفتم که دوباره گفت:

-اما این درست نیست. شاید پدرش بخواد همسر بگیره و اون و مادر صدا کنه.

با صدای بلند خنده ی صدرا سر چرخوندم. صدرا میون خنده گفت:

-المیرا، دخترخاله ی عزیزم، تو نگران آینده ی مادر این بچه نباش!

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۵]
#پارت_291

المیرا رو ترش کرد اما انگار کسی داشت به دلم چنگ میزد. اگر احمدرضا ازدواج می کرد چی؟؟ اونوقت من بدون بهارک چیکار می کردم؟

با تکون دستی به خودم اومدم. نگاهی به هانیه که بازوم توی دستش بود انداختم.

-حواست کجاست؟ یکساعته دارم صدات می کنم.

-کارم داشتی؟

-نه، واقعاً یه چیزیت هست.

بی مقدمه گفتم:

-تو چرا می خوای با من دوست باشی؟

بی تفاوت شونه ای بالا داد و نگاهش رو به جلوش دوخت.

-نمیدونم اما خیلی وقته دلم می خواست باهات دوست بشم. تو به نظر من دختر شجاع و قوی ای هستی؛ ناخواسته تو زندگیت نه پدر داشتی نه مادر اما خندون و ساده ای.

امیر علی کنارمون اومد گفت:

-میبینم شما دو تا خوب با هم صمیمی شدین… خبریه؟

هانیه نگاهش کرد.

-نه، بده با دختر عمه ام دوست بشم؟

امیر علی ابرویی بالا انداخت.

-نه، خیلیم عالیه.

با هم در حال صحبت بودن و المیرا بیشتر به احمدرضا چسبیده بود. کنار المیرا و احمدرضا قرار گرفتیم.

المیرا داشت چیزی به احمدرضا می گفت.

-پس تولدم رو حتماً vip هتل شما میگیرم. فقط ما آزاد هستیم، مشکلی که نداری؟

-نه، شما تشریف بیارین.

هانیه آروم گفت:

-غلط نکنم این المیرا ترشیده خوابهایی برای احمدرضا دیده. آی دلم میخواد به المیرا بگم احمدرضا یه قاتله و امکان داره زنش بشی تو رو هم به قتل برسونه!

سر چرخوندم سمتش.

-نگی!!

خندید.

-نه بابا مگه از جونم سیر شدم؟ احمدرضا کله ام رو بیخ تا بیخ میبره.

بهارک با دیدنم دست دراز کرد سمتم. از بغل احمدرضا گرفتمش.

لحظه ای گرمی دستش رو روی دست سردم احساس کردم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۵]
#پارت_292

سر بلند کردم. نگاهمون با هم تلاقی کرد. لحظه ای گونه هام گُر گرفت.

بهارک رو بغل کردم و از احمدرضا فاصله گرفتم. راه طولانی بود و احساس خستگی می کردم.

از تپه رد شدیم. نگاهم به مزرعه ی آفتابگردون افتاد.

با دیدن اونهمه گلهای آفتابگردون نتونستم ذوقم رو پنهون کنم و با شادی گفتم:

-واااای چقدر گل آفتابگردون!!

صدرا دست تو جیبش کرد.

-این مزرعه کار خودمونه.

متعجب نگاهش کردم.

-یعنی شما کشاورزین؟

خندید و اومد کنارم. با تن صدای آرومی گفت:

-نه خانم کوچولو؛ من رشته ام کشاورزیه و عاشق گل و گیاهم.

لبم رو به دندون گرفتم.

-خیلی خوبه.

نوشین گفت:

-بیاین کاکتوس هایی که کاشته رو بهتون نشون بدم.

اما من دلم می خواست لای گلهای آفتابگردون راه برم و غروب آفتاب رو تماشا کنم.

سمت احمدرضا رفتم.

-من می تونم برم بین گل ها؟

احمدرضا نگاهم کرد.

-دوست داری؟

با ذوق سر تکون دادم. دست دراز کرد و بهارک رو از بغلم گرفت.

-زود بیا.

نیشم باز شد. دست دراز کرد و نوک دماغم رو کشید. چرخیدم و سمت مزرعه ی آفتابگردان ها رفتم.

وقتی کاملاً لای گل ها رفتم فقط سرم پیدا بود. با شوق چرخیدم و دستهام رو از هم باز کردم. باد خنکی می وزید.

گوشه ی شالم به برگ پهن آفتابگردون گیر کرد و از سرم کشیده شد.

باعث شد کلیپس سرم باز بشه. موهای بلندم با وزش باد دورم رها شد.

چرخیدم تا شالم رو از برگ گل جدا کنم. احساس کردم کسی لای آفتابگردون ها بود.

کمی نگاه کردم اما انگار اشتباه می کردم. شالم رو روی سرم انداختم بدون اینکه موهام رو ببندم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۵]
#پارت_293

کمی لای آفتابگردون ها چرخیدم و به سمت جایی که بقیه بودن رفتم.

نگاهی انداختم. بهارک بغل هانیه بود اما احمدرضا نبود. سمت هانیه رفتم.

بهارک رو از بغلش گرفتم. دلم می خواست بپرسم احمدرضا کجاست اما روم نمی شد!

نوشین و امیر حافظ با فاصله از بقیه کنار هم بودن. صدرا داشت چیزی رو به هدی توضیح می داد.

-تو چرا تنها ایستادی؟

هانیه شونه ای بالا داد.

-اینطوری بهتره. احمدرضا رفت. نمیدونم این دختره المیرا، چی تو این بداخلاق دیده که سریع دنبالش رفت!

از اینکه المیرا دنبال احمدرضا رفته احساس خوبی پیدا نکردم اما حرفی نزدم.

صدرا اومد سمتمون گفت:

-از اینجا خوشت اومد؟

-خیلی مزرعه ی قشنگی دارین.

-اینجا حاصل زحمت من و دوستامه.

سری تکون دادم. هوا داشت تاریک می شد که المیرا به همراه احمدرضا اومدن.

لبخندی روی لبهای المیرا بود اما از چهره ی احمدرضا چیزی مشخص نبود.

امیر علی با کنایه گفت:

-خوش گذشت؟

احمدرضا پوزخندی زد.

-چیه؛ حسودیت شده، توام می تونی دست به کار بشی.

امیر علی لب گزید.

-بر منکرش لعنت!

-خوب بریم بچه ها.

امیر علی رو کرد به صدرا.

-ما رو برای چی آورده بودی اینجا؟

صدرا خندید.

-همینطوری آوردمتون.

امیر علی از گردن صدرا گرفت.

-اینهمه راه کوبیدی ما رو آوردی برا همین؟

-پسر تو چقدر تنبلی! اینجا نمیشه شب موند. میریم توی ده خونه ی یکی از بچه ها شام دعوتیم.

همه با هم راه اومده رو برگشتیم. هوا کاملاً تاریک شده بود که به ماشین ها رسیدیم.

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۵]
#پارت_294

نسترن رو کرد به صدرا:

-شما که خونه ی دوستت دعوتی، چرا گفتی اینجا چادر بزنیم؟

صدرا نگاهش کرد.

-چون بعد از شام بر می گردیم.

امیر علی زد رو شونه ی صدرا.

-داداش مثل اینکه یه چیزیت شده ها… چرا مثل این بی خانمان ها ما رو با خودت اینور اونور می بری؟

صدرا تک خنده ای کرد.

-بده دارم یه شام توپ بهتون میدم؟

حمید دست هاشو بهم مالید گفت:

-خیلیم عالیه! راه بیوفتین.

همه سوار ماشین هاشون شدن. کنار احمدرضا تو ماشینش جا گرفتم.

ماشین و روشن کرد. نمیدونم چی شد این حرف و زدم!

-می خواین بگین المیرا بیاد اینجا؟

احمدرضا سر برگردوند سمتم. اخم غلیظی کرد.

-بی جا … لازم نکرده!

و ماشین و روشن کرد و دنبال ماشین بقیه راه افتاد. سکوت کردم.

بهارک تو بغلم به خواب رفته بود. نرم گونه اش رو نوازش کردم.

احمدرضا زیرچشمی نگاهم کرد.

-دوستش داری؟

سر بلند کردم.

-من عاشق بهارکم.

احساس کردم لبخندی روی لبهاش نشست و سری تکون داد.

-اگه بخوام زن بگیرم شاید اون دوست نداشته باشه که تو پرستار دخترمون باشی… بعد باید برگردی روستا پیش بی بی یا اینکه یه کاری برای خودت همینجا دست و پا کنی.

احساس کردم ته دلم خالی شد. احساس ضعف می کردم. با صدایی که انگار از ته چاه می اومد گفتم:

-مگه شما می خواین زن بگیرین؟

با بی تفاوتی ابرویی بالا داد.

-منم مردم و نیاز دارم یکی خونه منتظرم باشه.

-خوب من و بهارک هستیم که!

سرش و آورد جلو و نگاهش رو به صورتم دوخت. با تن صدای آرومی گفت:

-یعنی تو حاضری همه جوره من و ساپورت کنی؟

دیـانہ (ویدیا), [۱۳.۰۶.۱۸ ۲۳:۵۵]
#پارت_295

گنگ نگاهش کردم. لحظه ای متوجه ی منظورش شدم.

گونه هام از خجالت گل انداخت. سریع رو ازش گرفتم.

نگاهم رو به جاده ی تاریک دوختم. قهقهه ای زد اما جرأت برگشت نداشتم و تا رسیدن به خونه ی دوست صدرا سکوت کردیم.

همه از ماشینهاشون پیاده شدن. هوا سوز داشت. ماشین ها کنار در فلزی بزرگی نگهداشته بودن.

صدرا رفت سمت زنگ و زنگ را فشرد. بعد از چند دقیقه صدای مردونه ای اومد.

-اومدم.

در رو باز کرد. نگاهم به مرد جوونی که لباسهای محلی تنش بود افتاد. با دیدن صدرا لبخندی زد گفت:

-به به، آقا صدرای خودمون؛ از اینورا؟ پسر، تو مگه قرار نبود زودتر بیای؟

-بچه ها رو برده بودم مزرعه رو نشونشون دادم.

مرد سمت ما اومد.

-خیلی خوش اومدین، بفرمایین.

همه وارد حیاط سرسبز مرد شدیم. زن جوانی با لباسهای محلی سمتمون اومد. نوشین رفت جلو.

-سلام پریا جان، مزاحم نمیخوای؟

زن که حالا فهمیده بودیم اسمش پریاست لبخند دلنشینی زد و با همه ی ما احوالپرسی کرد.

محمد، شوهر پریا، گفت:

-بساط و تو حیاط پشتی آماده کردم. بفرمائید اونور.

از خونه ی کوچیکی رد شدیم و سمت پشت خونه رفتیم. دو تخت کنار هم گذاشته شده و وسایل پذیرایی چیده شده بود.

آتیش روشن بود و سیخ های کباب روش. امیر علی رفت سمت آتیش گفت:

-صدرا چه دوستی داریا!! به چه غذایی! راضی به زحمت نبودیم.

همه زدن زیر خنده و امیر حافظ گفت:

-آبروی ما رو بردی امیر علی.

محمد خندید و در جواب امیر حافظ گفت:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا