رمان شوگار

رمان شوگار پارت 126

2
(1)

 

 

داریوش اجازه نمیدهد شیرین بیشتر از همان نیم قدم دور شود و بازویش را چنگ میزند:

 

 

_آره…حکمم…من مسئولیت دارم…من مسئول این شهرم چرا فقط به خودت و اعضای خانوادت فکر میکنی…؟همونایی که میدونستن تو رو توی چه موقعیتی قرار میدن و این کارو باهات کردن…!

 

 

چانه ی شیرین بیشتر و بیشتر به لرزش در می آید و نگاه همیشه گستاخش ، رنگ بارش میگیرد:

 

 

_اونا این کارو انجام دادن چون فکر میکردن تو خیلی عاشق منی…

 

 

داریوش با عنبیه های رنگ خون گرفته ، به حال شیرین نگاه میکند.

حرفش چرا اینقدر سنگین بود…؟

 

 

_کافیه…تو این مدت به اندازه ی کافی اون نطفه ی بی پدرو زجرش دادی…!

 

 

سیب گلوی شیرین با درد تکان میخورد و بازویش را از انگشتان داریوش بیرون میکشد:

 

 

_همتون خواستید خودتونو از من بالا بکشید…تو به خاطر هوست…به خاطر وارثت…

 

 

قلب داریوش لحظه ای از حرکت می ایستد…

شیرین انگار جلوی چشمانش را تاریکی محض فرا گرفته است که بدون فکر ، همه ی حرف های تلنبار شده اش را روی لب می آورد:

 

 

_منو به زور تصاحبم کردی…اونقدری تو گوشم خوندی که حتی خودمم فکر میکردم داریوش زند با اون همه دبدبه و کبکبه عاشقم شده…تو میتونستی این موضوع کوفتی رو درستش کنی چون هیچکس به جز تو و افرادت ازش خبر نداشتین…تو میتونستی جواد رو ببخشی…ولی از همه چیز مهم تر ، اون غرور مسخره ست که حتی نمیخوای ذرّه ای ازش پایین بیای…

 

 

بینی داریوش باز و بسته میشود و انگشت روی هردو لب خودش میگذارد:

 

 

_ششش…بخواب الان زده به سرت…شب میام حرف میزنیم!

 

 

مشت شیرین روی سینه اش فرود می آید و جیغ میزند:

 

 

_تووو…کبریا…بابام…جوااد…حتی اون جاهد عوضی…همتون خواستید از من سواستفاده کنید…از همه تون متنفرمممم…

 

از نفرت میگوید و نفس های تند داریوش ،هر لحظه پر صدا تر از قبل میشوند.

 

 

_دست از سر من بردارید…اینقدر منو واسطه ی بین خودتون نکنید…منو از توی لج و لجبازی های مردونه تون بیرون بکشیـــد…از این وضعیت متنفرممم…

 

 

 

از تنفر میگوید و کسی نمیداند میان این اسم های آشنا ، نام کسی دیگر لابه لایشان خاک میخورد…

کسی که دلیل عمده ی این حال بد است…

کسی که بی صدا و در خفا زندگی اش را میکند و چوب حماقتش را…چوب خیانتش را شیرین دارد میخورد…

 

کسی مانند سیاوش…!

 

 

 

داریوش با دیدن حال بد شیرین ، هردو بازویش را چنگ میزند و او را درست مقابل خودش قرار میدهد.

از همه چیز میتواند متنفر باشد اما…از داریوش نه:

 

 

_میگی چه غلطی بکنم…؟هوم…؟از مُچ اون بی همه چیز بگیرم و بیارم بنشونمش رو صندلی شاهی…بیارمش تو کاخ خودم و بگم به‌به و چه‌چه ، چه داماد خوبی…چه مرد شریفی…از تو بهتر واسه خواهر من پیدا نمیشه…؟

 

 

شیرین دیگر حتی نمیخواهد یک کلمه ی دیگر درمورد رابطه ی آن دو نفر بشنود.

بس است هرچه چوب حماقت دیگران را خورد.

تکان میخورد تا از میان دستان داریوش دور شود ، اما مگر میتواند…؟

 

 

_چرا جواب منو نمیدی پس…؟بیارم بذارمش رو سَر …؟بگم دستت درد نکنه ناموسمو از تو خونه‌م کشیدی بیرون…؟به بابات بگم دست مریزاد اون بی شرف رو فراری دادی…؟

 

 

موهای شیرین روی صورتش افتاده اند و دیگر حتی ذرّه ای توان مقابله با این معضل را ندارد.

 

_منو نگاه کن…آسمون از همونجایی خورد تو فرق سر من که اجازه دادم از این خراب شده برید بیرون…اما الان میدونم چکار کنم…میدونم این قائله ی سراسر شَرّ رو چطور تمومش کنم…!

 

باید از این نفس نفس های از سر خشم بترسد…؟

برای جان خانواده اش…؟

برای عشقی که به تازگی در قلبش جوانه زده و دنیا دارد با دست بی رحمش ، آن را میخشکاند…؟

 

 

_جواد رو عفو میکنم…!

 

جمله از دهانش خارج میشود و سر شیرین با ضرب بالا می آید.

مردمک های دو دو زنش روی صورتش داریوش در گردش هستند و چشم های سرخ مرد ، نشان از خبر خوبی که شیرین در انتظارش هست ، نیست…

 

 

داریوش با هردو دست ، موهای روی صورت شیرین را کنار میزند و پیشانی اش را به پیشانی دخترک میچسباند.

شیرین منتظر است…

منتظر خبری که شاید آب روی آن همه آتش میشد…

 

 

_میگم آصید رو هم بفرستن خونه…اما…

 

 

اما…؟

لبهای شیرین برای شکل گرفتن یک لبخند ناباور به لرزه در می آیند.

احساس با ارزش بودن میکند…

احساس دوست داشته شدن…

داریوش داشت علی‌رغم اشتباهات شیرین ، خانواده اش را میبخشید…

و این با ارزش ترین بود…

 

_اما…؟اما چی…؟

 

 

 

فک داریوش قفل قفل است.

ولی صدای غرّش خفه اش را شیرین میشنود:

 

_اما به این معنی نیست که اون بی سر و پا هر غلطی که دلش میخواد بکنه و آخرشم بشه داماد نصرالله زند…تاوانشو پس میده…ناموس دزدی کرده و جزاشو پس میده…!

 

 

باز هم که رسیدند سر مرحله ی اول…

جزایش…؟مجازاتش چیست…؟

 

 

_تو گفتی عفوش میکنی…همین الان اینو گفتی…!

 

 

لحظه ای در چشمان هم خیره میمانند و بعد ، داریوش تیر خلاص را میزند:

 

 

_باید زن بگیره…تا کمتر از دو هفته ی دیگه هم اون زن میگیره…و هم کبریا ازدواج میکنه…!

 

 

 

دهان شیرین نیمه باز میماند.

جدیت داریوش را میتواند از نگاهش تشخیص دهد.

 

هیچ شوخی ای در کار نیست.

این آخرین حکم است…

 

آخرین راه حل ، برای کسی که بزرگترین اشتباه را مرتکب شد.

 

و جرمش ، دزدیدن ناموس خان یک شهر بود…

 

خان یعنی ستون یک شهر…

 

وقتی ناموسش دزدیده شود و دم نزند ، دیگر آن شهر را باید دست اجنبی ها سپرد…

 

دیگر باید فاتحه ی آن شهر را خواند و این هم وضعیتیست که بزرگ زاده ها دچارش هستند.

 

 

_یه راه حل دیگه هم دارن…!

 

 

شیرین حرف ها را روی هوا میقاپد.

یک راه حل برای تمام شدن همه ی این بدبختی ها…

منهای آن بدبیاری بزرگ…

 

 

_چی…؟

 

_اینکه کبریا قبول کنه بره فرنگ…و جواد هم هر وقتی که خودش دلش خواست زن بگیره..!

 

مردمک های لرزان شیرین ، حالا ثابت میمانند.

آخرین راه حل را هم شنید…

دیگر هیچ راهی باقی نمانده بود…

 

جانش بخشیده میشد و همین بس نبود…؟

به خاطر شیرین ، هم آصید عفو میشد و هم جواد خاطی…

 

اگر مردم میشنیدند داریوش چنین بخششی را در حق خانواده ی شیرین انجام داده است…؟

اگر یک نفر این خبر را میشنید…؟

 

 

 

داریوش دیگر این سکوت را نمیخواهد.

اکنون باید چشم های ستاره بارانش را ببیند…

 

 

_و اما درمورد موضوع بازار رفتن شما دوتا…و اون قرار مدار پنهونی…من امشب تو و کبریا و شهره رو با هم رو ٍدر رو میکنم…باید از زبون هرسه نفرتون بشنوم که اون شب چه اتفاقی افتاد…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا