رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۸۷

5
(3)

محکم پلک روی هم فشرد و با صدای لرزانی گفت:

– بچه‌ی منه پس حواسم بهش هست.

لبخند رسام آن لحظه کلافه‌اش می‌کرد.

– منظورت بچه‌مونِ دیگه؟

– گفتم که بچه‌ی…

رسام توی یک حرکت شاداب را روی دست بلند کرد. دخترک بی‌نوا ادامه‌‌ی حرفش را از یاد برد و هین بلندی کشید.

– خسته نشدی از بس اینو تکرار کردی فلفلم؟ آخرش مجبورم نکن معین و من آزمایش بدیم که خودت آخر ضایع می‌شی.

شاداب جوابی نداشت که بدهد. یعنی نمی‌توانست جواب دهد. عطر بدن رسام مستش کرده بود. چه شب‌هایی که به یاد آغوش و بوی عطرش گریه نکرده بود… از دلتنگی شب‌های زیادی معین را بو می‌کشید چون یادگار رسام بود و بوی او را می‌داد..‌ حالا رسام اینقدر نزدیکش بود و دلش تاب نمی‌آورد.

رسام حالش را فهمید که به سمت اتاق حرکت کرد و زمزمه کرد:

– جان! جانم فلفلم؟… منم دلتنگ عطر تن‌ توام… تو بو می‌کشی اما من می‌خوام غرقش بشم شاداب!

حرف‌هایش برای شاداب تازگی داشت! این رسام با رسام سابق فرق داشت..‌ این رسام حرف های قشنگ می‌زد و از او فاصله نمی‌گرفت.
دیگر نه بهانه پدر خوانده بودنش را می‌گرفت نه بهانه نامزد سابقش فاطمه را… کاش از همان اول اینگونه بود… شاید ترکش نمی‌کرد!

– ب..‌ بزارم پایین!

– به تخت برسیم چشم!

شاداب انگار نه انگار که از این مرد یک بچه دارد، مانند دختران آفتاب مهتاب ندیده تا بناگوش سرخ شد.

رسام لبخند زد ولی چیزی نگفت تا او بیشتر خجالت نکشد.
در سکوت وارد اتاق شد، دید که پسرکش ساکت و صامت روی تخت به خواب رفته بود. رسام با لذت خندید و آرام گفت:

– مثله خودت خوشخوابِ شاداب.

لبخند را که روی غنچه لب‌های سرخ شاداب دید، جان گرفت و برای بیشتر خنداندن او گفت:

– اخلاقش به تو کشیده ولی قیافه‌اش شبیه منه… ای کاش بچه دوم‌مون دختر بشه و قیافه‌اش به تو بره شاداب.

شاداب با شنیدن این جمله، نفهمید چگونه خودش را از آغوش رسام جدا کرد و به پایین پرید، با هول گفت:

– دیگه چی؟ بچه دوم می‌خوام چی کار؟

چشمان خمار رسام به هول زدگی‌اش دامن می‌زد:

– فکر می‌کنی به یکی راضی‌ام؟ تازه دومی رو خودم کنارتم.

همین که نزدیک تر آمد شاداب از تخت فاصله گرفت و با همان گونه‌های آتش گرفته گفت:

– هنوز اولی رو درست و حسابی ندیدی که دومی رو می‌خوای… فکر کردی می‌زارم بهم دست بزنی؟

ابروهای رسام بالا پرید و با عطش نگاهی به سر تا پایش انداخت، خونسردی‌اش شاداب را بیشتر عصبانی می‌کرد:

– زنمی دختر… نیاز به اجازه کسی ندارم.

– من شوخی ندارم رسام… یه بار منو روی این تخت کشوندی و بعد منو با یه بچه ولم کردی… الان دوباره برگشتی بدون توضیحی دوباره می‌خوای منو برگردونی روی این تخت؟ اگه ولم کنی چی؟
تا وقتی برام توضیحی ندی..‌ وقتی که

دست روی قلب شکسته‌‌‌اش گذاشت و ادامه داد:

– این لعنتی رو آروم نکنی نمی ذارم که بهم دست بزنی.

این ها را گفت و خیره شد به چشم‌های رسام که کلی حرف داشت اما چیزی از معنایش نمی‌فهمید.
باید می‌فهمید چه بر سر او آمده… باید به این مرد حالی می‌کرد که تمام این مدت چه کشیده.
شده باشد پا روی دلتنگی آغوش او که در وجودش غوغا کرده بود می‌گذاشت و می‌فهمید رسام چه چیزی را از او مخفی می‌کند.

رسام اما تشنه با نگاهش وجب به وجب چهره‌ی او را از نظر گذراند… انگار برای اولین بار بود که او را می‌بیند.
چقدر چهره دخترک از بچگی در آمده بود. انگار وجود یک کودک او را پخته تر و زیبا تر کرده! چطور این مدت را بی او نفس کشیده بود؟

می‌دید که در نبودش چقدر درد و غضه را به جان خریده، حرف‌هایش.‌‌.. نگاهِ اشک آلودش قلبش را به درد می‌آورد.

با همان لحن آرام دقایق گذشته گفت:

– فلفل من عاقل شده… بزرگ شده… داره سعی می‌کنه با احتیاط پیش بره.

چشم‌های شاداب یک بار دیگر لبالب اشک شد. با صدای لرزانی گفت:

– بی‌انصاف… چرا اینطوری حرف می‌زنی و دلم رو می‌لرزونی؟

رسام با انگشت اشاره‌اش آرام قطره اشک شاداب را از پای چشمش پاک کرد و لب زد:

– چون این بار می خوام قدر لحظه لحظه بودن با تو رو بدونم… دیگه نمی ذارم کسی مانع بودن من کنارت بشه.

– کاش… کاش همون موقع این تصمیم رو می‌گرفتی!

– هنوز هم دیر نشده شاداب… اگه من شیخ رسام جدیری‌ام دوباره دلت رو به دست میارم.

شاداب نگفت که دل او از اول با او بود و تا آخر هم با او می‌ماند.
رسام نفسی خسته بیرون داد… دیگر زیادی طاقت آورده بود.
قبل از این که شاداب فرصت مخالفت کند خم شد و لب‌های او را اسیر لب های خودش کرد.

نفس هر دو به یک باره بند آمد.
رسام چشم هایش را بست اما شاداب چشم گرد کرد…
از این که رسام اینگونه عجول و بی‌طاقت او را بوسیده بود خشکش زد.
لحن آرام و کارهای پر عطشی که از او سر می‌زد با هم نمی‌خواند.

لب‌های رسام تکان خورد و لبش را خیس بوسید…
شاداب از حس‌های گوناگون لرزید… نه می‌توانست همراهی‌اش کند نه عقب بکشد.
نمی‌دانست که چه عکس‌العملی از خود بروز دهد.

اما از یک چیز مطمئن بود… فعلا نمی‌خواست با رسام رابطه‌‌ای برقرار کند.
لااقل امشب نه… دست های لرزانش را روی سینه پهن رسام گذاشت اما قبل از این که او را عقب براند، متوجه ضربان تند و بی امان او شد.

رسام با حس لمس او، بی‌طاقت تر پیش رفت و او را به سمت تخت کشاند، شاداب با ترس و حالی دگرگون به زور سرش را عقب کشید و پچ زد:

– رسا… رسام صبر کن…

– هیس… نترس!

قبل از این که دوباره لب‌های او را به کام بگیرد نق زدن های بچه بلند شد و شروع به گریه کرد.

همین کافی بود تا هر دو به خود بی‌آیند. شاداب از این که نجات پیدا کرده بود نفس راحتی کشید اما رسام گویی که نمی‌دانست چه کار کند خشکش زد.

برعکس او شاداب هوشیار و آگاه، انگار که تجربه دارد… به سمت معین رفت و او را در آغوش گرفت و پیشانی‌اش را بوسید.

حضور رسام را فراموش کرد و طبق عادت قربان صدقه‌ی کودکش رفت:

– جانِ من؟! گشنه‌ات شده پسرم؟… الان مامان بهت شیر می‌ده عزیزم.

روی تخت نشست و مشغول شیر دادن به معین شد. تمام آن لحظه رسام مات و هیجان زده به این صحنه نگاه می‌کرد.
واقعا فلفلش بزرگ شده بود…
مادر شده بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا