رمان شوگار

رمان شوگار پارت 84

3.8
(4)

 

 

_آقا هیچکدوم از لباسهای دایه خاتون سکه نداشتن…دایه بعد از مرگ خان به جز لباس سیاه چیزی نپوشیدن…

 

 

سیگار بزرگ را در زیر سیگاری عتیقه ش له میکند و نگاه از پنجره میگیرد:

 

_آدمای کامران رو فردا برام بیار…

 

منوچهر با شک میپرسد:

 

_همینجا قربان…؟

 

داریوش از کنارش عبور میکند و همزمان لب میزند:

 

_نه…بیارشون باغ…الان ماشینو حاضر کن ….میرم چَم سی….

 

***

 

از ماشین که پیاده میشود ، نگاهی اجمالی به بنای عمارت می اندازد…

سوت و کور به نظر میرسد…

کبریا بعد از آن مرتیکه دیگر هرگز مانند قبل نمیشود…

 

 

باید چه میکرد…؟

آن دزد ناموس را در خانواده اش راه میداد…؟

به مردی که به آبرویش دستبرد زده بود جایزه هم تقدیم میکرد…؟

یا کبریا…

بغلش میکرد و در گوشش میگفت ممنون که با آن بی سر و پا فرار کردی…؟

 

 

نفس پر از خشمش را بیرون میفرستد…

شاید کبریا از شیرین متنفر بود…

شاید دزدیدنش…

از کبریا بر می آید…؟

به یاد نداشت لباس پولکی بر تن خواهرش دیده باشد اما…

زن بودن آن آدم مجهول…تمام ذهنش را به هم ریخته بود…

 

خدمتکار شتابان به استقبالش می آید و داریوش از لُری حرف زدن با آن زن و گاهی شوهرش خوشش می آید…

 

_رَسیِن وِ خِیر آقام…رَسیِن وِ خِیر بِرار و بواَم…

(رسیدین به خیر آقام…رسیدن به خیر برادر و پدرم “اصطلاحی برای ابراز محبت بین لرها”)

 

 

داریوش سری تکان میدهد و از ورودی عبور میکند…

سرباز های اندکی که آنجا بودند ، با احترام سر بالا میگیرند و پا میکوبند…

خدمتکارها با سلام وخوش آمد ، به طرف سوراخ های عمارت میدوند و داریوش همراه با کندن اوور کتش ، و دادن آن دست زن ،لب میزند:

 

-کبریا ها کجا…؟

 

_ها د اتاقش …دِ شیرین خانم خبری نیی..؟؟دلم سیش جوش میزنه(تو اتاقشون هستن…از شیرین خانم خبری نشد…؟دلم براش تنگ شده…)

 

آن زبان دراز بد اخم ، به جز گند اخلاقی هایش چه داشت که خدمتکارها هم دلتنگش شده اند…؟

 

ایست میکند و لحظه ای به طرف زن برمیگردد:

 

-شویی که شیرین گُم بی…کبریا کجا بی…؟(شبی که شیرین گم شد ، کبریا کجا بود…؟)

 

 

زن لحظه ای فکر میکند و بعد سربالا میگیرد:

 

-آقام ای دختر زوبسته هه ها دِ اتاقش…اصلا میا دَر که بوییم کجا رته…؟

 

(آقام این دختر زبون بسته فقط تو اتاقشه…اصلا بیرون میاد که بگیم کجا میره…؟

 

 

 

در میزند و اینبار منتظر میماند دخترک اجازه ی ورود بدهد…

شاید مقابل خواهرش باید کمی از موضع خشمش پایین می آمد…

شاید زیاده روی کرده بود…

ها…؟

 

 

_کیه…؟

 

صدای کبریا ، مانند همیشه ضعیف به گوش میرسد…

او هیچکس را برای درد و دل نداشت…

اگر دزدیدن شیرین کار او باشد…

داریوش چه غلطی باید بکند…؟

 

 

_داریوشم…!

 

لحظه ای سکوت میشود …لحظه ای که مرد کلافه دست روی پیشانی اش میکشد و ثانیه ای بعد ، در به آرامی باز میشود…

 

 

اولین چیزی که میبیند ، چهره ی بدون رنگ و لعاب خواهرش است…

او که نگاه میگیرد و در را کنار میکشد تا داریوش داخل شود:

 

-بفرمایید تو…خانداداش…!

 

ابروهای داریوش به هم نزدیک میشوند…ناخودآگاه…

وارد که میشود ، خدمتکار از پشت سر میپرسد:

 

_چیی نمیهایید روله…؟

 

کبریا چانه بالا می اندازد:

 

-فعلا نه…تا نیم ساعت دیگه با داداشم میایم تو باغ ، میز عصرونه بچینید…!

 

 

داریوش وسط اتاق است و با شنیدن جمله ی دختر ، بیشتر به شک می افتد…

 

خدمتکار چشمی میگوید و کبریا پشت سرش در را میبندد…

پنجره ها با وجود هوای نمناک و نیمه تاریک پاییز ، باز هستند و این از کبریای سرمایی بعید است:

 

 

_تو این سرما ، عصرونه رو بیرون میخوری…؟

 

دخترک موهای بسته شده اش را دستی میکشد و به مبل روبه روی تخت اشاره میکند:

 

-نمیشینی…؟

 

_حالت انگار از قبل رو به راه تره…؟؟!

 

کبریا به طرف تخت قدم برمیدارد و خودش مینشیند:

 

-تو انگار روبه راه نیستی…شیرین رفته خونه آقاش…؟

 

مردمک های داریوش ریز میشوند…کبریا از کوچکترین خبرها هم آگاه است و داریوش نمیتواند مغز خواهر و برادرش را بخواند:

 

_خونه ی باباش مونده…لازمه بپرسم تو از کجا میدونی…؟

 

کبریا خودش را آهسته ، تا کنار تاج تخت میکشد و لبخند ملیحی روی لبش مینشیند:

 

-از جسارتش خیلی خوشم میاد…قشنگ تونسته دربه درت کنه داریوش خان زَند…!

 

داریوش دستانش را در جیب شلوارش فرو میکند تا کبریا مشت شدنشان را نبیند:

 

_از این خوشحالی…؟

 

_چرا نباشم…؟درد غیرت ، فقط اونی نیست که تو ذهن توئه…دختره هم برادر داره هم پدر ..اونا هم آبرو دارن بالاخره…!

 

 

داریوش نیم قدم جلو می آید:

 

_الان دردت چیه …؟تو با اون یالغوز فرار کردی من بدهکار شدم…؟تو گند زدی به اعتبار آقام ، من شدم ظالم…؟که چی…؟

 

کبریا حرفی نمیزند و داریوش دستانش را از جیب بیرون میکشد باز هم جلو میرود:

 

_من اگر دختر آصید رو از خونه ش بلند کردم حقم بوده…پسرشونو عفو کردم…تو خودت میدونی اگر آقام زنده بود نه تو اینجوری میتونستی صاف تو چشمام نگاه کنی…نه اون بی شرف ، به جای اینکه تیر بارون بشه ، با یه تبعید سر و ته حرومزادگیشو هم بیاره…!

 

 

مردمک های کبریا تکان میخورند…

میدانست جواد آزاد شده است اما…انگار شنیدنش اززبان داریوش ، بیشتر به نزاقش خوش می آید:

 

 

_تو از آقام بی رحم تری داریوش…قسم میخورم اگر پای اون دختر درمیون نبود ، با دستای خودت جواد رو میکشتی…یه تبر دستت میگرفتی و گردنش رو میزدی…!

 

 

 

سیب گلوی داریوش تکان میخورد…

هیچکس به روحش هم نمیرسد که داریوش ، قبل از این معرکه دخترک را جایی دیده باشد…

حتی به خیالشان نمیرسد و تنها منوچهر و ایرج میدانند و بس…

 

_نیومدم اینجا که درمورد خانواده ی آصید حرف بزنیم…حالا که اونو آزادش کردم ، بهتره برگردی کاخ…

 

ابروهای کبریا بالا میروند…

قلبش تند میتپد ها…خیلی دلش میخواهد به آن کاخ برگردد…

کنار شیفته…کاوه…کامران…

اما هنوز دلش از این برادر پر است…

برادری که دختر غریبه را در کاخ شاهانه اش زیر بال و پر گرفت و خواهر خودش را بیرون کرد…

 

 

_عذاب وجدان گرفتی…؟

 

 

داریوش دست روی پهلوهایش قرار میدهد…

راه چاره ای نیست…

باید بگوید..

خواهرش از کودکی بدون مادر بزرگ شد…

بدون همدم…

شاید اگر کمی دوستانه تر با او برخورد میکرد ، حداقل میتوانست گوشه ای از خلأ تنهایی اش را پر کند…

کمی خودش را آرام کند…

کمی گوش شنوا داشته باشد:

 

_من شیرین رو قبل از این ماجرا دیده بودم…!

 

 

چشمان دخترک لحظه ای ثابت میمانند…جمله اش را که درک میکند ، نفس در سینه اش حبس میشود…

 

 

_افرادمو اجیر کردم پیداش کنن…ولی وقتی پیداش شد…اون برادر بی وجودش زد همه چیزو داغون کرد….!

 

کبریا پر از هیجان ، و پوستی گر گرفته از تاج تخت فاصله میگیرد:

 

_قبلش…؟یَنی…

 

مرد دو انگشتش را آشفته ، گوشه ی چشمانش میمالد:

 

_سه سال پیش..!

 

تک خنده ی ناباوری روی لبهای کبریا جا خوش میکند…

سه سااال…؟

 

-تو…تو سه سال عاشق دختری بودی و نتونستی تو یه شهر کوچیک پیداش کنی…؟

 

 

داریوش نفس مر از حرصش را بیرون فوت میکند…

 

-نمیدونستم خونه ش همینجاست…اون رو ولش کن…بگو بیان وسایلتو جمع کنن بعد از عصرونه برمیگردیم کاخ…!

 

میگوید و قدمی به طرف در برمیدارد که…کبریا با چشمان براق ، پشت سرش بلند میشود:

 

_تو دختره رو به دست آوردی…اگر اون اتفاق نمی افتاد…شیرین الان زن…

 

داریوش به ناگهان برمیگردد و حرف در دهان کبریا میماند:

 

_با صبر من بازی نکن خواهر کوچولو…قدر آرامشم رو بدون و کاری که بهت میگم رو انجام بده…آفرین…!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا