رمان شوگار

رمان شوگار پارت 71

3.8
(4)

 

 

شیرین:

 

سینه ام میسوزد…قلبم دارد خودش را از قفسه ی سینه ام به بیرون هول میدهد…

 

بدون اینکه بدانم کجا میروم…به چه سمتی میدوم….

چقدر از بی آبرو شدن میترسیدم…

از اینکه ممکن بود کسی که مرا دید ، یکی از همسایگانمان بوده باشد…

یا هم یکی از اقوام نزدیک…

وضعیتی که آن مرد ما را در آن دیده بود ، به شدت شرم آور به نظر میرسید…

و البته که فرار من بیشتر و بیشتر به خودم برمیگشت…

به حس وحشی و جدیدی که آن لحظه قلبم را گرم کرده بود…

چشم های بی صاحبم که برای اعلام رضایتم از آن بوسه ، روی هم قرار گرفته بودند…

 

من داشتم به چه روزی می افتادم که برای بیرون کشیدن قاتل آرزو هایم از حرم سرای کاخش ، جان خودم را به خطر انداختم…؟

داشتم برای نزدیکی بیشتر به او ، چه بلایی سر خودم می آوردم…؟

چگونه این اتفاق افتاد…؟

کِی اینقدر درونم جا باز کرد که به خاطرش حرص بخورم…حسادت کنم…ناخن هایم را بجوم…و دنبال دسیسه ای باشم برای بیرون کشاندنش از خانه…

 

_بره گم شه غول بیابونی…!نزدیک بود لِهَم کنه…

 

ممکن بود گرگ ها من را بخورند…

یا آن کامران عوضی…

اگر داریوش سر نمیرسید ، احتمالش بود برای از بین بردن من ، دست به هر کاری بزند…

 

لحظه ای فقط کنار یکی از درخت های گردوی خاندان داریوش می ایستم و تکیه میدهم…

باید نفسی تازه میکردم…

و یا شاید منتظر رعد میماندم…

 

 

نگاه میگردانم به اطرافم و تا چشمم کار میکند ، فقط و فقط درخت است…

حتی صدای شر شر آب رودخانه هم خیلی خوب به گوشم میرسد…

اینجا …کلا تمامی شهر های کوچک و بزرگ لرستان ، به شهر آب معروف بودند…

آقام یک زمانی میگفت هر کجای این زمین را اگر بِکَنی ، آب زلال از آن بیرون میزند و راست هم میگفت…

 

 

دست روی سینه ام قرار میدهم و به عقب برمیگردم…

چقدر دویدم…؟

نکند راه اصلی را گم کرده باشم…؟

 

نفس هایم که کمی آرام تر میشوند ، از درخت فاصله میگیرم و حالا صدای آواز پرندگان را به خوبی میتوانم بشنوم…

حتی صدای ویز ویز مگس ها و زنبور ها…

یک قدم…دو قدم…سه قدم…

من گم شدم…؟

 

قلبم از جا کنده میشود…

اگر دوباره اسیر گرگ شوم…؟

اینبار دیگر جان سالم به در نمیبرم…

چیز سفتی سینه ام را فشار میدهد…نکند گیر راهزن ها بیفتم…؟

 

دامنم را محکم بین انگشتانم میچلانم و حتی نمیدانم باید داریوش را صدا بزنم یا نه…

 

ممکن بود کوچکترین واکنشی از طرف من ، همه ی حیوانات وحشی را اینجا بکشاند…

حالا چانه ام کم کم میلرزد…

بغض گلویم را میگیرد…

من اینجا چه غلطی میکنم…؟

 

 

کمی جلوتر میروم…بدون اینکه صدایی از خودم به جا بگذارم…

هرچه جلوتر میروم ، به صدای آب نزدیک تر میشوم…

و من تقریبا مطمئن هستم عمارت چم سی ، از رودخانه خیلی دور است….

 

چه کنم…؟

باز هم در دردسر افتادم یا باید خفت صدا کردنش را به جان میخریدم…؟

 

-خدا لعنتش کنه…ببین منو به چه روزی انداخت…!

 

دهان باز میکنم و صدایم را بالا میبرم:

 

_داریو….

 

حرف در دهانم قفل میشود زیرا ، دستی محکم روی لبهایم چفت میشود…

ترس در آن واحد به تک تک سلول هایم حمله میکند و تا شروع به دست و پا زدن و تقلا میکنم ، ضربه ی تندی پشت گردنم را میسوزاند تا چشم هایم روی هم بی افتند….

 

 

 

 

 

 

 

 

داریوش:

 

بی حوصله و اخمو افسار اسبش را در دست گرفته و مقصدش…؟

خدا لعنت کند کسی را که دختر تیمسار را آنجا نگه داشت…

گفته بود ردش کنند تا برود اما…دخترک سیریش تر از این حرف ها بود که به همین راحتی از آنجا برود…

 

با ژست پر ابهت ارباب منشانه اش ، گردن برافراشته و سگرمه های درهمش ، هیچ همخوانی با جای آن دندانهای ریز ندارد:

 

_منوچـــهر…؟

 

مرد از پشتر سر اسبش را آهسته میتازاند:

 

_جانم آقام…؟

 

_یه کسی رو بیار زخم رو صورتمو بپوشونه…!

 

مرد لب میگزد و اصلا به روی خودش نمی آورد که خیر…خودم دیدم…!آن زخم نیست…بلکه جای ردیف سی و سه عدد دندان ناقابل است…!

 

_رو چِشمَم آقا…ترتیبی میدم قبل از ورودتون دوا بیارن…یا همین پودرهایی که …

 

داریوش دندان روی دندان میسابد و کاش میشد پوست گردن آن وحشی را آنقدر گاز گرفت تا به خون بیفتد…

آن وقت دیگر هوس گاز گرفتن از داریوش به سرش نمیزد:

 

_پودر مودر نکن واسه من الان…دوای زنونه بخوای بمالی میدم به خورد خودت مرتیکه…!

 

 

منوچهر آهسته میخندد و صدای قدم های پرشتاب اسبی که به گوششان میرسد ، داریوش لحظه ای با قلب ضرب گرفته به عقب بر میگردد …

 

با دیدن نگهبانی که از رعد پایین می آمد تا به خدمت داریوش برود ، افسار اسب را کاملا میکشد تا به طرف او مایل شود :

 

_رعد رو کشون کشون با خودت آوردی…؟

 

مرد با نفس حبس شده..با ترس…با درماندگی از اسب پیاده میشود و سر پایین می اندازد…

 

این مسخره بازی ها کم کم دارند داریوش را کفری و نگران میکنند:

 

_اسب خانم رو بهش ندادی…؟

 

سر پسر جوان بیشتر در یقه اش فرو میرود و من منی میکند:

 

_آقا به خدا ما همون موقع که شما گفتین رفتیم….خیلی دنبالشون گشتیم…

 

مردمکهای داریوش روی دهان پسر جوان دودو میزنند…چرا لب باز نمیکند این ابله…؟

دارد دیوانه اش میکند با این قیافه ی ترسیده و شرمنده …

و اینبار صدای داریوش به فریاد تبدیل میشود:

 

_زِر بــزن مرتیـــــکه…

 

با صدای فریاد مهیب داریوش ، تمامی پرنده های کوچک و درشت از روی شاخه ها پرواز میکنند و پسر جوان تا گلوله های عرق را در آن هوای سرد ، روی صورت آقا میبیند ، قالب تهی میکند و بالاخر قفل دهانش باز میشود…

با احتیاط کامل…

ممکن بود داریوش او را به خا‌طر کم کاری اعدام کند…؟

 

_آقا به قرآن ما سر وقت رسیدیم …

 

_ششش…گفتم حاشیه ردیف کن…….؟کجاست ….؟

 

 

پسر جوان دیگر خودش را تمام شده میبیند…

نفس میزند و نگاه به زمین میدوزد:

 

_آقا…آقا معذرت میخوام که اینو میگم…اما..

 

تا نگاه در چشمان خونین داریوش میدوزد ، بالاجبار حقیقت را به زبان می آورد:

 

_گمونم شیرین خانم رو دزدیدن…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

  1. سلام رمانتون خیلی عالیه فقط کاش مثل قبل هر روز پارت گذاری میکردید تا این پارت و میخونیم تا پارت بعدی دلمون آب میشه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا